حکم مستوري و مستي همه بر خاتم تست
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامي 21
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
غزل 223
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
گر رود از پي خوبان دل من معذور است
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
به جفاي فلک و غصه دوران نرود
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود
برود از دل من و از دل من آن نرود
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
درد دارد چه کند کز پي درمان نرود
دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود
دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود
غزل 224
خوشا دلي که مدام از پي نظر نرود
طمع در آن لب شيرين نکردنم اولي
ولي چگونه مگس از پي شکر نرود
به هر درش که بخوانند1) بيخبر نرود
ولي چگونه مگس از پي شکر نرود
ولي چگونه مگس از پي شکر نرود
1) ل و شرح سودي بر حافظ: نخوانند،