دوش ميگفت که فردا بدهم کام دلت
حسن خلقي ز خدا ميطلبم خوي تو را
ذره را تا نبود همت عالي حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود
سببي ساز خدايا که پشيمان نشود
تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود
غزل 228
گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
عقلم از خانه به دررفت و گر مي اين است
صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و مي
خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود
پيش پايي به چراغ تو ببينم چه شود
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود
گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود
من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود
تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود
غزل 229
بخت از دهان دوست نشانم نميدهد
از بهر بوسهاي ز لبش جان هميدهم
مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست
زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين
چندان که بر کنار چو پرگار ميشدم
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولي
گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نميدهد
دولت خبر ز راز نهانم نميدهد
اينم هميستاند و آنم نميدهد
يا هست و پرده دار نشانم نميدهد
کان جا مجال بادوزانم نميدهد
دوران چو نقطه ره به ميانم نميدهد
بدعهدي زمانه زمانم نميدهد
حافظ ز آه و ناله امانم نميدهد
حافظ ز آه و ناله امانم نميدهد