غزل 230
اگر به باده مشکين دلم کشد شايد
جهانيان همه گر منع من کنند از عشق
طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم
مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد27
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بيغش
جميلهايست عروس جهان ولي هش دار
به لابه گفتمش اي ماه رخ چه باشد اگر
خنده گفت که حافظ خداي را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بيالايد
که بوي خير ز زهد ريا نميآيد
من آن کنم که خداوندگار فرمايد
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد
که حلقهاي ز سر زلف يار بگشايد
چه حاجت است که مشاطهات بيارايد
کنون بجز دل خوش هيچ در نميبايد
که اين مخدره در عقد کس نميآيد
به يک شکر ز تو دلخستهاي بياسايد
که بوسه تو رخ ماه را بيالايد
که بوسه تو رخ ماه را بيالايد
غزل 231
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم
گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد
گفتم خوشا هوايي کز باد صبح خيزد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتم دل رحيمت کي عزم صلح دارد
گفتم زمان عشرت ديدي که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد
گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد
گفتا خنک نسيمي کز کوي دلبر آيد
گفتا تو بندگي کن کو بنده پرور آيد
گفتا مگوي با کس تا وقت آن درآيد
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد
غزل 232
بر سر آنم که گر ز دست برآيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد28
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد28
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد28