غزل 237
نفس برآمد و کام از تو بر نميآيد
صبا به چشم من انداخت خاکي از کويش
قد بلند تو را تا به بر نميگيرم
مگر به روي دلاراي يار ما ور ني
مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادي ديد
ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
بسم حکايت دل هست با نسيم سحر
در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نميآيد
فغان که بخت من از خواب در نميآيد
که آب زندگيم در نظر نميآيد
درخت کام و مرادم به بر نميآيد
به هيچ وجه دگر کار بر نميآيد
وز آن غريب بلاکش خبر نميآيد
ولي چه سود يکي کارگر نميآيد
ولي به بخت من امشب سحر نميآيد
بلاي زلف سياهت به سر نميآيد
کنون ز حلقه زلفت به در نميآيد
کنون ز حلقه زلفت به در نميآيد
غزل 238
جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه کشيد
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت
نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود
بيا که با تو بگويم غم ملالت دل
بهاي وصل تو گر جان بود خريدارم
چو ماه روي تو در شام زلف ميديدم
به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام
ز شوق روي تو حافظ نوشت حرفي چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد
هلال عيد در ابروي يار بايد ديد
کمان ابروي يارم چو وسمه بازکشيد
که گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد
گل وجود من آغشته گلاب و نبيد37
چرا که بي تو ندارم مجال گفت و شنيد
که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد
شبم به روي تو روشن چو روز ميگرديد
به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد