ساقي چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
غزل 276
باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
اي دل اندربند زلفش از پريشاني منال
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه کار
تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست137
با چنين زلف و رخش بادا نظربازي حرام
نازها زان نرگس مستانهاش بايد کشيد
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
کيست حافظ تا ننوشد باده بي آواز رود139
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش136
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش 138
هر که روي ياسمين و جعد سنبل بايدش
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش
غزل 277
فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
دلربايي همه آن نيست که عاشق بکشند
جاي آن است که خون موج زند در دل لعل
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اي که در کوچه معشوقه ما ميگذري141
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل
صوفي سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
زين تغابن که خزف ميشکند بازارش
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش 140
بر حذر باش که سر ميشکند ديوارش
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
نازپرورد وصال است مجو آزارش
نازپرورد وصال است مجو آزارش