همچو صبحم يک نفس باقيست با1) ديدار تو
سرفرازم کن شبي از وصل خود اي نازنين
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کي به آب ديده بنشانم چو شمع
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
آتش دل کي به آب ديده بنشانم چو شمع
آتش دل کي به آب ديده بنشانم چو شمع
غزل 295
سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ
به جلوه گل سوري نگاه ميکردم
چنان به حسن و جواني خويشتن مغرور
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
زبان کشيده چو تيغي به سرزنش سوسن
يکي چو باده پرستان صراحي اندر دست
نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ
که تا چو بلبل بيدل کنم علاج دماغ
که بود در شب تيره به روشني چو چراغ
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
دهان گشاده2) شقايق چو مردم3) ايغاغ
يکي4) چو ساقي مستان به کف گرفته5) اياغ
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ
1) چنين است در غالب نسخ قديمه، س: تا ديدار تو، نسخ چاپي: بي ديدار تو،2) خ: سپر گرفته،3) ايفاغ بدو عين معجمه که ايقاق با دو قاف نيز نويسند بترکي يا بمفعولي بمعني نمام و سخن چين و ساعي
است، رجوع شود براي شواهد اين فقره بحواشي آخر کتاب و بحواشي جلد سوم جهانگشاي جويني ص 298 - 299،4) بعضي نسخ «گهي» در هر دو جا،5) اياغ بمعني پياله شراب خوري است برهان)