غزل 313
بازآي ساقيا که هواخواه خدمتم
زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم
مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار
من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
دورم به صورت از در دولتسراي تو
حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم
مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم
بيرون شدي 8 نماي ز ظلمات حيرتم9
تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم
اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم