ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
فرورفت از غم عشقت دمم دم ميدهي1) تا کي
شبي دل را به تاريکي ز زلفت باز ميجستم
کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
تو خوش ميباش با حافظ برو گو خصم جان ميده
چو گرمي از تو ميبينم چه باک از خصم دم سردم
که بر خاکم روان گردي به گرد دامنت گردم
دمار از من برآوردي نميگويي برآوردم
رخت ميديدم و جامي هلالي باز ميخوردم
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
چو گرمي از تو ميبينم چه باک از خصم دم سردم
چو گرمي از تو ميبينم چه باک از خصم دم سردم
غزل 319
سالها پيروي مذهب رندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
سايهاي بر دل ريشم فکن اي گنج روان
توبه کردم که نبوسم لب ساقي و کنون
در2) خلاف آمد عادت بطلب کام که من
نقش مستوري و مستي نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم17
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم18
که من اين خانه به سوداي تو ويران کردم19
ميگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم20
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
1) چنين است در عموم نسخ قديمه، نسخ چاپي: ميدمي با ميم از دميدن)، - دم دادن بمعني فريب دادن و خدعهگردن است اثير خسيکتي گويد:دم بدادند مرا وام طرازان حواسزانکه پروازنه در اوج مکان ميکردم، 2) چنين است در خ ، نسخ ديگر: از،