تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع81
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است82
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت83
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
غزل 18
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت
وان مواعيد که کردي مرواد از يادت84
برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت
برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت