غزل 369
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
تا درخت دوستي برگي دهد
گفت و گو آيين درويشي نبود
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
نکتهها رفت و شکايت کس نکرد
گفت خود دادي به ما دل حافظا
ما محصل بر کسي نگماشتيم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم
حاليا رفتيم و تخمي کاشتيم21
ور نه با تو ماجراها داشتيم22
ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم
ما دم همت بر او بگماشتيم
جانب حرمت فرونگذاشتيم
ما محصل بر کسي نگماشتيم
ما محصل بر کسي نگماشتيم
غزل 370
صلاح از ما چه ميجويي که مستان را صلا گفتيم
در ميخانهام بگشا که هيچ از خانقه نگشود
من از چشم تو اي ساقي خراب افتادهام ليکن
اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر
قدت گفتم که شمشاد است بس2) خجلت به بار آورد
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم
گرت باور بود ور نه سخن اين بود1) و ما گفتيم
بلايي کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم
به خاطر دار اين معني که در خدمت کجا گفتيم
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم
1) ق م ي اين واو عاطفه را ندارند،
2) ق: و بس ما واو عاطفه)،