جگر چون نافهام خون گشت1) کم زينم نميبايد2)
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
جزاي آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
غزل 371
ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود
چون ميرود اين کشتي سرگشته که آخر
المنه لله که چو ما بيدل و دين بود
قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ
يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم23
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم24
تا روي در اين منزل ويرانه نهاديم
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم
بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم
جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم
يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم
يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم