خرم شد از ملاحت تو عهد دلبري
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
دايم به لطف دايه طبع از ميان جان
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است85
حافظ طمع بريد که بيند نظير تو
ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن84
ميپرورد به ناز تو را در کنار حسن
کاب حيات ميخورد از جويبار1) حسن
ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن
ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن
غزل 395
گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن
بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
يعني که رخ بپوش و جهاني خراب کن86
چون شيشههاي ديده ما پرگلاب کن
ساقي به دور باده گلگون شتاب کن
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن