غزل 405
به جان پير خرابات و حق صحبت او
بهشت اگر چه نه جاي گناهکاران است117
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
بر آستانه ميخانه گر سري بيني
بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
نميکند دل من ميل زهد و توبه ولي
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت2) او
که نيست در سر من جز هواي خدمت او
بيار باده که مستظهرم به همت1) او
که زد به خرمن ما آتش محبت او
مزن به پاي که معلوم نيست نيت او
نويد داد که عام است فيض رحمت او118
که نيست معصيت و زهد بي مشيت او119
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او
مگر ز خاک خرابات بود فطرت2) او
مگر ز خاک خرابات بود فطرت2) او
غزل 406
گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو
عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست
مفروش عطر عقل به هندوي زلف ما
تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار3)
آن گه عيان شود که بود موسم درو120
از ماه ابروان منت شرم باد رو
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو
کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو
آن گه عيان شود که بود موسم درو120
آن گه عيان شود که بود موسم درو120
1) چنين است در اغلب نسخ، رو سودي: برحمت او،2) س ي : طينت،3) چنين است در اغلب نسخ، نخ م ي : کشت زار،