محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
جام جهان نماست ضمير منير دوست
آن شد که بار منت ملاح بردمي
اي مدعي برو که مرا با تو کار نيست
اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار
حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است133
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ميداندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است
غزل 34
رواق منظر چشم من آشيانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل
دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخي
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار134
چه جاي من که بلغزد سپهر شعبده باز
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
لطيفههاي عجب زير دام و دانه توست
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست
ولي خلاصه جان خاک آستانه توست
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
که توسني چو فلک رام تازيانه توست
از اين حيل که در انبانه بهانه توست
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست