غزل 81
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولي
گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
گفتم اي مسند جم جام جهان بينت کو
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت
ناز کم کن که در اين باغ بسي چون تو شکفت
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت 89
اي بسا در که به نوک مژهات بايد سفت
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت 90
زلف سنبل به نسيم سحري ميآشفت
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
ساقيا مي ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت 91
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت
غزل 82
آن ترک پري چهره که دوش از بر ما رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
از پاي فتاديم چو آمد غم هجران
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
اي دوست به پرسيدن حافظ قدمي نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت
آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت
کس واقف ما نيست که از ديده چهها رفت 92
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت
در سعي چه کوشيم چو از مروه صفا رفت
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت 93
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت
غزل 83
گر ز دست زلف مشکينت خطايي رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت
در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار94
عشقبازي را تحمل بايد اي دل پاي دار
گر ملالي بود بود و گر خطايي رفت رفت
ور ز هندوي شما بر ما جفايي رفت رفت
جور شاه کامران گر بر گدايي رفت رفت
هر کدورت را که بيني چون صفايي رفت رفت
گر ملالي بود بود و گر خطايي رفت رفت
گر ملالي بود بود و گر خطايي رفت رفت