غزل 113
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
برو معالجه خود کن اي نصيحتگو
گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جاني داد
که تاب من به جهان طره فلاني داد
درش ببست و کليدش به دلستاني داد
به موميايي لطف توام نشاني داد
که دست دادش و ياري ناتواني داد138
شراب و شاهد شيرين که را زياني داد
دريغ حافظ مسکين من چه جاني داد
دريغ حافظ مسکين من چه جاني داد
غزل 114
هماي اوج سعادت به دام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
شبي که ماه مراد از افق شود طالع
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
چو جان فداي لبش شد خيال ميبستم
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
به نااميدي از اين در مرو بزن فالي
ز خاک کوي تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
اگر تو را گذري بر مقام ما افتد
اگر ز روي تو عکسي به جام ما افتد
بود که پرتو نوري به بام ما افتد
کي اتفاق مجال سلام ما افتد
که قطرهاي ز زلالش به کام ما افتد
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
غزل 115
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد
چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما139
عماري دار ليلي را که مهد ماه در حکم است
بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هر سال
خدا را چون دل ريشم قراري بست با زلفت
در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جويي و سروي در کنار آرد
نهال دشمني برکن که رنج بيشمار آرد
که درد سر کشي جانا گرت مستي خمار آرد
بسي گردش کند گردون بسي ليل و نهار آرد
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد
نشيند بر لب جويي و سروي در کنار آرد
نشيند بر لب جويي و سروي در کنار آرد
1) در بعضي نسخ: ار خدا خواهد با راء مهمله)