غزل 116
کسي که حسن و خط دوست در نظر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
کسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه
به پاي بوس تو دست کسي رسيد که او
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب140
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
کسي که از ره تقوا قدم برون ننهاد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوايي که بر جگر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
نهادهايم مگر او به تيغ بردارد
که زير تيغ تو هر دم سري دگر دارد
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد
که بوي باده مدامم دماغ تر دارد
دمي ز وسوسه عقل بيخبر دارد141
به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد
چو لاله داغ هوايي که بر جگر دارد
چو لاله داغ هوايي که بر جگر دارد
غزل 117
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
سر ما فرونيايد به کمان ابروي کس
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد142
که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد143
تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
1 مي و ساغر و راز دو عالم2 طاعت ديوانگان3محتسب غير از پادشه است بر خلاف نظر انجوي).4 مدح5 مي و راز نهاني دانستن6 عارف نه فيلسوف7عبادت عارفانه8 نفس باد يماني اِنّي لَاَنشِقُ رَوحَ الرَّحمنِ مِن طَرَفِ اليمَنِ)، ر ک ف).