غزل 121
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد13
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است14
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست1)
به خواري منگر اي منعم ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عشرت گداي رهنشين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد15
که صدر مجلس عشرت گداي رهنشين دارد
که صدر مجلس عشرت گداي رهنشين دارد
1) چنين است در نسخه آقاي تقوي و شرح سودي بر حافظ ج 2 ص 21، باقي نسخ بعضي: «هست و ... نيست» و بعضي ديگر«نيست و ... هست»