غزل 129
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد35
اگر نه عقل به مستي فروکشد لنگر
فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک36
گذار بر ظلمات است خضر راهي کو37
دل ضعيفم از آن ميکشد به طرف چمن
طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامي خداي را ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد
چگونه کشتي از اين ورطه بلا ببرد
که کس نبود که دستي از اين دغا ببرد
مباد کتش محرومي آب ما ببرد
که جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد 38
مگر نسيم پيامي خداي را ببرد
مگر نسيم پيامي خداي را ببرد
غزل 130
سحر بلبل حکايت با صبا کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
غلام همت آن نازنينم
من از بيگانگان ديگر ننالم
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
خوشش باد آن نسيم صبحگاهي
نقاب گل کشيد و زلف سنبل
به هر سو بلبل عاشق در افغان
بشارت بر به کوي مي فروشان
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دين بوالوفا کرد 40
که عشق روي گل با ما چهها کرد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
که کار خير بي روي و ريا کرد
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
که درد شب نشينان را دوا کرد
گره بند قباي غنچه وا کرد
تنعم از ميان باد صبا کرد
که حافظ توبه از زهد ريا کرد 39
کمال دولت و دين بوالوفا کرد 40
کمال دولت و دين بوالوفا کرد 40