گويد: از حوض پيامبر(ص ) عبور كردم حضرت بر لب حوض نشسته و امام حسن و امام حسين به امت آن حضرت آب مى
دهند. من نيز آب خواستم ولى به من ندادند.گفتم : يا رسول الله ! من از امت تو هستم ! فرمود: على (ع ) هم تو را سيراب نمى كند.گريه گردم و گفتم : من از شيعيان او هستم .فرمود: (( تو همسايه اى دارى كه على (ع ) را لعن مى كند ولى تو او را نهى نمى كنى ! )) .گفتم : من مرد ضعيفى هستم و او از نزديكان سلطان است .در اين حال حضرت ، خنجز تيزى بيرون آورد و به من داد و فرمود: برو سر او را ببر.خنجر را گرفتم و به خانه او آمدم و در را باز ديدم ، وارد شدم ، ديدم خوابيده است . سرش را بريدم و پيش
پيامبر برگشتم . گفتم : او را كشتم و اين خنجر به خون او آلوده شده است .فرمود: (( آن را به من بده )) .سپس به امام حسين فرمود: (( او را سيراب كن )) .وقتى كه صبح شد و من بيدار شدم بعد از چند ساعت ، امير شهر دستور داد همسايه هاى او را گرفتند. پيش او
گفتم : اى امير! از خدا بترس ، اين مردمى را كه دستگير نموده اى اين ها بيگناه هستند و داستان خواب
خويش را برايش نقل نمودم او نيز آنها را آزاد كرد.(314)
273- مجازات در عالم رؤ يا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْافرادى بوده اند كه به دليل مخالفت با حضرت على (ع ) در عالم رؤ يا مجازات شده اند، مردى نقل كرده است :در بازار شام به شخصى برخوردم كه نيمى از صورتش سياه شده و آن را پوشانده بود، گفتم چه روى داده كه
اينچنين شده اى ؟ گفت : سوگند به خداوند، نذر كردم كسى از اين ماجرا نپرسد مگر آن كه عين واقعه را
برايش نقل كنم . من مردى بودم كه با حضرت على (ع ) از در عداوت درآمدم ، شبى در عالم رؤ يا مشاهده كردم
مردى به نزدم آمد و گفت : تو بودى كه به اميرالمؤ منين (ع ) دشنام مى دادى ؟ و بدون آن كه منتظر شنيدن
پاسخ از من باشد، محكم به يك طرف صورتم سيلى نواخت ، وقتى بيدار شدم آن را سياه يافتم .(315)
274- جزاى تخطئه به على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعلى بن هارون منجم مى گويد: خليفه (( الراضى )) درباره على (ع ) زياد با من بحث مى كرد و مى گفت : على (ع )
در سياست كردن معاويه اشتباه كرد!مى گويد: به او حجت و دليل مى آوردم كه على (ع ) خطا نمى كند و هر كارى كه انجام دهد درست است ولى او قبول
نمى كرد. روزى به سوى ما خارج شد و ما را از خوض در اين امور نهى كرد.خليفه مى گويد: شبى در خواب ديدم كه از شهر خارج شدم و به طرف بعضى از باغ هايم رفتم . مردى آمد سرش مثل
سر سگ بود. در مورد آن پرسيدم ؟گفتند: اين مرد، على (ع ) را تخطئه مى كرد. از آن به بعد فهميدم بايد براى من و امثال من عبرتى باشد. از
اين رو توبه كردم .(316)
275- سب على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْروايت شده كه ببغاى شاعر بر پادشاهى وارد شد، او را در منزلى جا داد، و نگهبانى هر شب بيرون مى آمد و
مى گفت : اى بى خبران ! خدا را ياد بكنيد لعنت خدا بر دشمن معاويه ، اتفاقا شبى شاعر در خواب ديد كه :پيغمبر(ص ) و على (ع ) به جانب آن درى كه آن نگهبان بود رفتند و او را گرفتند، پيغمبر(ص ) به على (ع )
فرمود: او را با دست بزن كه تو را دشنام مى دهد، اميرالمؤ منين ضربتى ميان دو شانه او زد، شاعر بيدار
شد، صداى شيون از خانه نگهبان شنيد، ماجرا را پرسيد، گفتند: ميان شانه هاى نگهبان به مقدار كف دست