273- مجازات در عالم رؤ يا - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گفتم مى خواهى داستان جالبى را براى تو نقل كنم تا وقتى كه به شهر خود برگشتى به مردم بگويى ؟

گفت : بلى .

گفتم : من يك همسايه متدينى داشتم ، شبى در خواب مى بيند كه مرده است ، كفن كردند و دفنش نمودند. مى
گويد: از حوض پيامبر(ص ) عبور كردم حضرت بر لب حوض نشسته و امام حسن و امام حسين به امت آن حضرت آب مى
دهند. من نيز آب خواستم ولى به من ندادند.

گفتم : يا رسول الله ! من از امت تو هستم ! فرمود: على (ع ) هم تو را سيراب نمى كند.

گريه گردم و گفتم : من از شيعيان او هستم .

فرمود: (( تو همسايه اى دارى كه على (ع ) را لعن مى كند ولى تو او را نهى نمى كنى ! )) .

گفتم : من مرد ضعيفى هستم و او از نزديكان سلطان است .

در اين حال حضرت ، خنجز تيزى بيرون آورد و به من داد و فرمود: برو سر او را ببر.

خنجر را گرفتم و به خانه او آمدم و در را باز ديدم ، وارد شدم ، ديدم خوابيده است . سرش را بريدم و پيش
پيامبر برگشتم . گفتم : او را كشتم و اين خنجر به خون او آلوده شده است .

فرمود: (( آن را به من بده )) .

سپس به امام حسين فرمود: (( او را سيراب كن )) .

وقتى كه صبح شد و من بيدار شدم بعد از چند ساعت ، امير شهر دستور داد همسايه هاى او را گرفتند. پيش او
گفتم : اى امير! از خدا بترس ، اين مردمى را كه دستگير نموده اى اين ها بيگناه هستند و داستان خواب
خويش را برايش ‍ نقل نمودم او نيز آنها را آزاد كرد.(314)

273- مجازات در عالم رؤ يا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


افرادى بوده اند كه به دليل مخالفت با حضرت على (ع ) در عالم رؤ يا مجازات شده اند، مردى نقل كرده است :

در بازار شام به شخصى برخوردم كه نيمى از صورتش سياه شده و آن را پوشانده بود، گفتم چه روى داده كه
اينچنين شده اى ؟ گفت : سوگند به خداوند، نذر كردم كسى از اين ماجرا نپرسد مگر آن كه عين واقعه را
برايش نقل كنم . من مردى بودم كه با حضرت على (ع ) از در عداوت درآمدم ، شبى در عالم رؤ يا مشاهده كردم
مردى به نزدم آمد و گفت : تو بودى كه به اميرالمؤ منين (ع ) دشنام مى دادى ؟ و بدون آن كه منتظر شنيدن
پاسخ از من باشد، محكم به يك طرف صورتم سيلى نواخت ، وقتى بيدار شدم آن را سياه يافتم .(315)

274- جزاى تخطئه به على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


على بن هارون منجم مى گويد: خليفه (( الراضى )) درباره على (ع ) زياد با من بحث مى كرد و مى گفت : على (ع )
در سياست كردن معاويه اشتباه كرد!

مى گويد: به او حجت و دليل مى آوردم كه على (ع ) خطا نمى كند و هر كارى كه انجام دهد درست است ولى او قبول
نمى كرد. روزى به سوى ما خارج شد و ما را از خوض در اين امور نهى كرد.

خليفه مى گويد: شبى در خواب ديدم كه از شهر خارج شدم و به طرف بعضى از باغ هايم رفتم . مردى آمد سرش مثل
سر سگ بود. در مورد آن پرسيدم ؟

گفتند: اين مرد، على (ع ) را تخطئه مى كرد. از آن به بعد فهميدم بايد براى من و امثال من عبرتى باشد. از
اين رو توبه كردم .(316)

275- سب على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


روايت شده كه ببغاى شاعر بر پادشاهى وارد شد، او را در منزلى جا داد، و نگهبانى هر شب بيرون مى آمد و
مى گفت : اى بى خبران ! خدا را ياد بكنيد لعنت خدا بر دشمن معاويه ، اتفاقا شبى شاعر در خواب ديد كه :

پيغمبر(ص ) و على (ع ) به جانب آن درى كه آن نگهبان بود رفتند و او را گرفتند، پيغمبر(ص ) به على (ع )
فرمود: او را با دست بزن كه تو را دشنام مى دهد، اميرالمؤ منين ضربتى ميان دو شانه او زد، شاعر بيدار
شد، صداى شيون از خانه نگهبان شنيد، ماجرا را پرسيد، گفتند: ميان شانه هاى نگهبان به مقدار كف دست

/ 162