عباس ميرزا و مسئله تجدّد
اوج نگون بختي ايرانيان با طلوع قرن 19
4-1- ايران بعد از استقرار سلسلهي قاجار و با آغاز فتحعليشاه و ولايتعهدي عباس ميرزا ، به مدتي نسبتاً طولاني، دفعتاً به چنان رقابتهاي سياسي بينالمللي و دخالت مستقيم قدرتهاي بزرگ وقت در مرزهاي مختلف خود روبهرو شد كه ديگر باور نميرفت كه ايرانيان بتوانند استقلال حكومت خود را حفظ كنند. وقايع و حوادثي كه در اين دوره از تاريخ رخ داده نه فقط منجر به تفكيك قسمتهايي از خاك ايران شده، بلكه به سبب عهدنامههايي كه در واقع يك طرفه توسط دول قويتر به اين مملكت تحميل كردهاند، عملاً خطِمشي سرنوشت نسلهاي بعدي را نيز تعيين كرده و اجتناب از آن، مشكل و احتمالاً ناممكن شده است. دراين جريانات، شاهزاده عباسميرزا و سعي و كوشش مستمر او را ميتوان تصويري گويا از وطنپرستي ايرانيان آن دوره به حساب آورد. در هر صورت سرنوشت شخصي او- همانطور كه در نوشتهي حاضر به مرور روشنتر خواهد شد - با سرنوشت ايران آن عصر عجين و توأم بوده است. البته او در آن موقع بسيار جوان و در واقع بيتجربه بوده است؛ اگر شجاع بوده، در عوض غافل از قدرت دشمن هم بوده، اگر خود صادق بوده، در عوض ضعف خوشباوري داشته است، خاصّه آنكه كلاً در جرياناتي كه آن موقع به وقوع ميپيوست، دوست و دشمن چهره مشخص و معيني نداشتهاند و همهي آنها در واقع نقابدار بودهاند و به نوبت در شرايط مختلف، دوست و دشمن مينمودهاند و در هر دو صورت نظرها صرفاً انتفاعي بوده است. تمام خارجياني كه در آن عصر به عباسميرزا نزديك ميشدهاند، چهرهي دوگانه و كلمات دوپهلو داشتهاند؛ حرف هيچ يك با عملش برابر نبوده و هدفش با برنامهاي كه پيشنهاد ميكرده مطابقت نداشته است، خواه روسي و خواه انگليسي و خواه فرانسوي، خواه آنهايي كه از سوي هندوستان ميآمدهاند و خواه آنهايي كه از قفقاز و عثماني در تبريز به خدمت عباسميرزا ميرسيدهاند. در واقع همگان بدون اينكه ارمغاني براي او همراه بياورند و درد مملكت را دريابند، خود از طلبكاران بودهاند و عباسميرزا بدين ترتيب به نحوي مظهر نجابت و صداقت ملت سنتي كهنسال و ايلاتي بوده است كه ناخواسته و از بد حادثه، با افراد تازه به دوران رسيدهي حريص و فرصتطلب و بالاخص مهاجم، روبه رو شده است. شايد حتي بيش از اين، زيرا آنها ميخواستهاند به عنوان وسيله از او استفاده كنند، اگرچه ظاهراً به عنوان مشاور اسلحهسازي و متخصص نظامي و يا با ادعاهاي مشابه ديگر به حضور او ميرسيدهاند. ايران قبل از آن دوره نيز به دفعات با دسيسهبازيهاي مشاوران خارجي روبهرو بوده است. حتي در دورهي صفوي و در زمان شاه عباس اول برادران شرلي با تمام متخصصاني كه همراه داشتهاند، باز در نهايت نه فقط خدمت زيادي در مقابله با عثماني به ايران نكردهاند، بلكه در هر صورت طمع و سعي آنها براي سودجويي و سوء استفاده از موقعيت، از هر لحاظ كاملاً محرز و انكارناپذير بوده است. البته در مورد عباسميرزا، سهم قائم مقام فراهاني ، سرپرست و مشاور او را نبايد ناديده گرفت. درواقع او بوده كه عباسميرزا را راهنمايي و هدايت ميكرده است و شايد بدون او عباسميرزا در تاريخ عصر جديد ايران نميتوانست شهرت و مقامي كه دارد، به دست بياورد. نگارنده در اينجا نميخواهد به وقايعنگاري دورهي فتحعليشاه و عباسميرزا بپردازد، خاصّه كه در اين زمينه كتابهاي زيادي، اعم از سطحي يا عميق، وجود دارد و موضوع مورد نظر در اين تحقيق نيز چنين اجازهاي را نميدهد، ولي به هر طريق از آنجا كه عباسميرزا و اطرافيانش در آن دوره جزو اولين كساني بودهاند كه در موقعيت بسيار حساسي قرار داشتهاند و عميقاً نياز مبرم به شناخت فنون و صنايع غربي را درك ميكردهاند، لذا با تأمل در وضع كلي آن عصر و جوّ فكري آنها و شيوهي برخورد با اروپاييان احتمال دارد كه بتوانيم سر نخي براي فهم بهتر ريشههاي تجدّد و مسائل عديده آن به دست آوريم، خاصّه كه نگارنده آن دوره، سفرنامههاي زيادي به زبان فرانسه در اختيار دارد كه در جايجاي اين نوشته ميتواند مورد استفاده قرار دهد و بعضي از اين سفرنامهها قبلاً هيچگاه به نحوي مستقل در ايران مورد استفاده قرار نگرفته است. زندگينامهي عباسميرزا كاملاً شناخته است و به معنايي ميتوان تقسيمبندي مراحل مختلف آن را با مقاطع مهم تاريخي ايران آن زمان مطابقت داد و شايد به همين جهت بيمناسبت نباشد كه در آغاز و با استفاده از منابع متداول خطوط اصلي آن را فهرست وار در اينجا بياوريم. عباسميرزا نايب السلطنه ، پسر دوم فتحعليشاه، در چهارم ذيالحجه 1203 ه.ق. (1788 م.) در قصبهي نواي مازندران متولد و در سنه 1213 ه.ق. (1798 م.) در سن يازده سالگي به للگي سليمان خان قاجار، اعتضادالدوله و وزارت ميرزا عيسي فراهاني مشهور به ميرزا بزرگ و سرداري ابراهيم خان ، سردار قاجار در مقام حكمران و وليعهد مأمور شد كه به آذربايجان برود. جنگهاي خانمان بربادده
4-2- در سال 1218 ه.ق. (1803 م) سي سيانوف (Syssianoff) كه ايرانيان و اهالي قفقاز وي را به اسم ايشپخدر ميشناختند، مأمور تسخير نواحي قفقاز شد و پس از گرفتن شهر گنجه سه ساعت تمام اهالي آن شهر را قتل عام كرد. عباسميرزا در سن شانزده سالگي، حدود سي هزار سواره و پياده براي جلوگيري از قشون دشمن فرستاد. در سال 1224 ه.ق. (1809 م.)، عباسميرزا براي ممانعت از تجاوزات روسها به طرف شهر گنجه مأموريت يافت، ولي كاري از پيش نبرد. در سال 1227 ه.ق. (1811 م.)، ميان دو دولت روسيه و انگلستان قراردادي عليه فرانسويان منعقد شده بود و اولياي امور دولت ايران مانند هميشه از اين جريان مهم سياسي بيخبر بودند و در نتيجه نايبالسلطنه غافلگير شد و اين شكست منجر به معاهدهي گلستان در 29 شوال 1228 ه.ق. (12 اكتبر 1813 م) گشت. سرگور اوزلي ، (Sir Gore Ouseley) سفير انگلستان در ايران، به سبب اينكه روسيه، متحد انگلستان عليه ناپلئون بود، توسط ميرزا محمد شفيع صدر اعظم و ميرزا ابوالحسن خان شيرازي كه هر دو روابط بسيار نزديك با انگلستان داشتند، وارد ميدان شد و به موجب فصل سوم عهدنامهي گلستان، ايران مجبور شد، ولايات قراباغ، گنجه شكي، شيروان، قبه، دربند، بادكوبه، قسمتي از طالش، تمامي داغستان، گرجستان، محال شوره گل، آچوقباش، كورنه، منگريل و ابخاز را به روسيه واگذارد و به موجب فصل پنجم معاهدهي مزبور، ايران از داشتن كشتي جنگي در درياي خزر محروم گرديد. در سال 1237 ه.ق. (1822 م.)، عثمانيها با هفتاد هزار سرباز به مرزهاي ايران حمله كردند كه عباسميرزا به كمك ده هزار سواره و پياده كه از مركز فرستاده شده بودند، موفق شد جلو تجاوز ارتش عثماني را بگيرد. جنگهاي دوم ايران و روس كه به سال 1241 ه.ق. (1826 م.)، آغاز شده بود، با وجود دليري و تهور زيادي كه عباسميرزا در اين ماجرا از خود نشان داد، به تاريخ سوم ربيعالثاني 1243 ه.ق. (1828 م) با تصرف شهر تبريز توسط روسها خاتمه يافت. در اين مدت عباسميرزا با ژنرال ايوان پاسكيويچ (Juan Paskievitch) و يرمولوف (Yermoloff) به سختي جنگيده بود و پس از چند شكست، اميد ايرانيان بيشتر به سپاه مقيم در ايروان بود و سرداران ايراني اين منطقه، يعني حسين خان و حسن خان ، مدت چهار ماه در مقابل روسها ايستادگي كرده بودند، ولي از آنجا كه راههاي ارتباطي با قسمتهاي ديگر ايران به كلي قطع بود و كمكي به آنان نميرسيد، پس شكست خوردند و همين امر راه روسها را به سوي تبريز باز كرد. عباسميرزا نيز به ناچار از جنگ دست كشيد و در دهخوارقان با ژنرال پاسكيويچ، فرمانده كل قواي روسيه، دربارهي انعقاد قرارداد صلح به مذاكره پرداخت. از طرف ديگر در همان موقع، شاهزاده حسنعلي ميرزا شجاعالسلطنه ، حكمران خراسان با سپاهيان خود به تهران آمد و بقيهي دشمنان عباس ميرزا نيز در تهران عليه او آشوبي برپا كردند، ولي سرانجام معاهدهي تركمن چاي به تاريخ 1243 ه.ق. (1828 م) بسته شد و از آن عصر، ديگر ايران به معنايي، به صورت دولتي پوشالي (Etat tampon) و حايل ميان روسيه و هندوستان درآمد. البته اغتشاشاتي كه در بين سالهاي 1246-1243 ه.ق. (1831-1828 م.) در يزد و كرمان صورت گرفت، به همت و دخالت نايبالسلطنه عباسميرزا در سال 1246 ه.ق. (1841 م) بدون جنگ و خونريزي به پايان رسيد. عباس ميرزا تا سال 1246 ه.ق. والي آذربايجان باقي ماند و از آن تاريخ به بعد مأمور يزد و كرمان و بعد در سال 1247 (1842 م.) مأمور ايالت خراسان شد، ولي در مشهد سخت بيمار گرديد و سرانجام در دهم جماديالثانيه 1249 (1844 م.) در سن چهل و هفت سالگي به ناخوشي ورم كليه وفات يافت و در حرم امام رضا(ع) مدفون گشت. عباس ميرزا به تصديق خودي و بيگانه شايد بزرگترين شاهزادهاي بوده كه از سلسلهي قاجار بيرون آمده است و تمام مسافراني كه در آن عهد به ايران آمدهاند، متفقالقول هستند كه آنچه در ضمن او را ممتاز كرده و اعمالش را در نظرها بزرگ جلوه داده است، گذشته از شجاعت شخصي - همانطور كه قبلاً اشاره كرديم - تدبير و كفايت وزير او، ميرزا بزرگ قائم مقام فراهاني و پسر او ابوالقاسم بوده كه به قائم مقام ثاني معروف است. متحد بيوفا؛ فرانسويان در ايران
4-3- ايرانيان از اوايل قرن نوزدهم ميلادي، به سبب خطري كه در مرزهاي شمالي كشورشان از جانب روسها احساس ميكردهاند و عدم اعتمادي كه نسبت به انگليسها داشتهاند، به مرور به اين فكر افتاده بودند كه متحد جديدي در اروپا براي خود پيدا كنند. شهرت ناپلئون و اخبار مربوط به فتوحات او موجب شده بود كه آنها از هر لحاظ به ياري فرانسويان اميدوار باشند. ناپلئون به سال 1804 م. ژنرال برون (Brune) را به عنوان سفير خود به عثماني فرستاده بود و دو سال بعد از آن تاريخ، از طريق همين سفير، از پيامي كه ايرانيان توسط مردي ارمني به قسطنطنيه رسانده بودند، از تمايل فتحعليشاه براي همپيماني با فرانسه اطلاع يافته بود. در آن زمان هنوز خاطرهي آغامحمدخان و قدرت سرسختانه او در جنگهايي كه انجام داده بود در اذهان اروپاييان زنده بود و ناپلئون نيز بيش از پيش تمايل به گسترش برنامهي سياسي خود در كشورهاي آسيايي - خاصّه هندوستان - پيدا كرده بود. به همين سبب او بلافاصله يكي از افراد خود، يعني ژوبر (Jaubert) (متولد 1779، متوفي 1847 م.) را كه تحصيل كردهي مدرسهي السنه شرقي بود و زبانهاي عربي و فارسي و تركي را ميدانست و همچنين در دورهي كنسولي ناپلئون با او به مصر رفته بود، به ايران روانه كرد. مأموريت ژوبر مخفي بود و او ميبايستي مواظب انگليسيهايي باشد كه از هر لحاظ سعي در ممانعت از فعاليتهاي احتمالي فرانسويان را داشتند. ژوبر عملاً در ضمن سفر به تركيه با مصائب زيادي روبهرو ميشود و حتي مدتي زنداني ميگردد و سرانجام در پنجم ژوئن 1806 م. به تهران ميرسد. در موقع بازگشت، يعني در 31 اكتبر 1806 م. او ميرزا محمود رضاخان ، سفير ايران در قسطنطنيه را با خود به اروپا ميبرد و آن دو در روزهاي دوم و سوم ماه مارس 1807 م. در فينكن اشتاين (Finkenstein) ورشو با ناپلئون ملاقات ميكنند. در اينجا جزئيات زندگينامهي ژوبر را نميآوريم، اما همين قدر اشاره ميكنيم كه بعداً، در سال 1838 م.، او رئيس مدرسه السنهي شرقي پاريس شده و در كلژدوفرانس زبان و ادبيات فارسي تدريس كرده است. با توجه به موضوعكلي كه در اينجا موردنظر است، مستقيماً به بعضي از قسمتهاي سفرنامه ژوبر اشاره ميكنيم: ژوبر به ملاقات خود با عباس ميرزا كه آن موقع جواني نوزده ساله و در شهر اردبيل بوده است، اشاره ميكند و مينويسد: (2) قد او بلند و صورت او اندكي كشيده است و تبسم او شيرين و مهربان مينمايد. ابروان بسيار پرپشت و پوست سوخته او بر حالت مردانهي او ميافزايد. طبيعت، به اين شاهزاده نظري بلند و قدرت قضاوت محكم اعطا كرده است. شجاعت او بارها به اثبات رسيده و رفتار ملايمش محبوبيت خاص براي او ايجاد ميكند.» ژوبر در دنبالهي نوشته خود به عينه، گفتههاي عباس ميرزا را تكرار ميكند: (3) اي مرد خارجي، تو اين لشكر را ميبيني، اين ميدان و تمام اسباب قدرت ما را، با اين حال تصور مكن كه من خوشحال هستم. چگونه ميتوانم خوشحال باشم؟ مشابه امواج خشمگيني كه با برخورد با صخرههاي بيحركت شكسته ميشوند، تمام كوششهاي شجاعانه من با برخورد با چماق دستان روسي بياثر ميماند. مردم عمليات مرا تحسين ميكنند، فقط من از ضعف خود آگاهم. چه كار كردهام كه لايق احترام جنگجويان غربي باشم؟ كدام شهر را گشودهام؟ چه انتقامي از دشمني كه ايالات ما را غصب كرده است، كشيدهام؟ درواقع بدون شرمندگي نميتوانم به لشگري كه در دور ماست، نظر بيفكنم. روزي كه بايد به حضور پدرم برسم، نميدانم چه كار خواهم كرد؟ از طرف ديگر خبر فتوحات لشگريان فرانسه به من رسيده است. مطلع شدهام كه شهامت روسها در مقابل آنها فقط مقاومتي بيفايده بوده است، با اين حال روسها تمام دستههاي نظامي مرا شكست ميدهند و ما را تهديد به پيشرويهاي جديدي ميكنند. اَرس، اين رودخانه كه سابقاً به تمامه در ايالات ايران جاري بود، امروزه سرچشمهاش در خاك اجنبي قرار گرفته است و ديگر به دريايي خواهد ريخت كه پر از كشتيهاي دشمنان ماست. ژوبر باز مينويسد: (4) ... كه اين شاهزاده آنقدر معلومات كسب كرده است كه به كمبود دانستههاي خويش وقوف حاصل كند و به همين دليل بخواهد تا آن را افزايش دهد. و باز اضافه ميكند: (5) هيچ ايراني به اندازهي عباس ميرزا به ارزش علوم و صنايع پي نبرده است؛ رفتار او با عيسويان هم خوب است. ژوبر در زمينهي اخير باز گفتههاي عباس ميرزا را به عينه منعكس ميكند و مينويسد: روزي به من گفت، چه قدرتي موجب برتري شما نسبت به ما ميشود؟ علت پيشرفتهاي شما و سبب ضعف دائمي ما چيست؟ شما هنر حكومت كردن و فاتحشدن را بلديد، در صورتي كه ما در جهل شرمآور خود، درجا ميزنيم و به ندرت آيندهنگري ميكنيم. آيا شرق كمتر از اروپا قابل سكونت و كمتر حاصلخيز است و غناي آنجا را ندارد؟ آيا پرتو آفتاب كه قبل از اينكه به شما برسد ما را روشن ميكند، براي ما بركت كمتري را موجب ميشود تا براي شما؟ آيا خالق عالم خير بيشتري به شما ميرساند تا به ما، آيا خداوند خواسته است براي شما امتياز بيشتري قائل شود؟ من اين طور فكر نميكنم. «بگو اي مرد خارجي، ما براي اعتلاي ايران چه كار بايد بكنيم؟ آيا من هم بايد مثل تزار مسكويي رفتار كنم كه از تخت خود پايين آمد تا بتواند شهرهاي شما را از نزديك ببيند؟ آيا من هم بايد ايران را ترك كنم و اين ثروت انباشته شده را بدون استفاده بگذارم؟ آيا بايد بروم و هر آنچه را شاهزادهاي بايد بداند، ياد بگيرم؟» ژوبر باز اشاره ميكند (6) كه گفتههاي عباس ميرزا به سبب علوّ نظر او و در عين حال تواضع خاصّ او توجه وي را جلب كرده است، در ضمن از طرف ديگر، به طوركلي در دقت در وضع ايرانيان كوتاهي نكرده است و در اين زمينه اشاره به دراويشي ميكند كه از كوههاي كشمير يا از هندوستان آمدهاند، نوعي اشخاص با سواد و يا فلاسفه رهگذر كه به طور آزاد نقل مكان ميكنند و شهرت حكمت آنها موجب ميشود كه به دلخواه و بدون قيد و شرط به خدمت بزرگان برسند. بعضي از آنها ادعا دارند كه با علوم خفيه، سحر و جادو آشنا هستند، ولي در واقع آنان جاسوساني هستند ه در امور لشگري و نظامي و يا دربارهي سياست و حتي دربارهي امور خانوادگي افراد اطلاعات كسب ميكنند و آن اطلاعات را به جاهاي ديگري منتقل مينمايند. آنها با اينكه لباسهاي مندرس و پاره به تن دارند، باز موفق ميشوند به قصر امرا و شاهان راه يابند و كنار آنها بنشينند و از غذاهاي آنها تناول كنند و به راحتي و آزادانه سخن گويند. بعضي از آنها به سبب اطلاعات وسيعي كه دارند، نفوذ خاصي پيدا ميكنند و ادعايشان بر اين است كه در راه رضاي خدا كار ميكنند. ژوبر همچنين از ميرزا شفيع كه مقام وزارت داشته است، صحبت ميكند و خلاصه گفتههاي او را در سفرنامهي خويش منعكس ميكند: (7) بدون شك ما از تمدن اروپايي بسيار دور هستيم. جايي كه غربيان مرزهاي دانش را بيش از پيش وسعت ميدهند، ما در علم و صنعت پيشرفت نميكنيم و اين امر يا به سبب آب و هواست كه انسان را لَخت و مايل به استراحت و لذت پرستي ميكند و يا به دلايل ديگر.» او همچنين اشاره ميكند كه «كشفيات جديدي كه به ايران آورده ميشود، نوعي از گياهاني است كه در اين مملكت به ثمر نميرسند، در صورتي كه روسها در قديم جاهل بودهاند و اكنون از خيلي لحاظ بر ما برتري پيدا كردهاند.» ژوبر در قسمت ديگر كتاب خود، (8) از شخصي به اسم فتحعلي خان كه نايب يكي از افسران عباس ميرزا بود، صحبت ميكند و ميگويد كه اين شخص طوري سخن ميگفت كه گويي قبلاً به اروپا سفر كرده بود. البته او در سال 1801 م. ملكم، (Malcolm) ژنرال و سفير انگليس را از شيراز تا تهران همراهي كرده است و با مبالغه، نظر ميدهد كه ملكم، موقعيت سياسي خود را در ايران مديون مبالغ زيادي بوده كه به اين و آن رشوه ميداده است. بنا به روايت ژوبر، فتحعلي خان درمورد پيشرفتهاي علمي و فني و صنعتي تمدن غرب بسيار كنجكاو بوده است و در مورد قطبنما و دستگاه برقگير و سفينه هوايي و تلگراف و سرزمينهايي كه تازه كشف ميشدهاند و كشتيراني در اروپا و پيدايي برق و آبلهكوبي و واكسن، بسيار حرف ميزده است. او همچنين با هيجان راجع به پيشرفت قشون فرانسه و غيره صحبت ميكرده و افزون بر آن ميگفته است كه ايرانيها فقط بلدند نجابت خانوادگي خود را به رخ بكشند و يا از فضيلت و حكمت نياكان و افتخارات قهرمانان گذشته خود صحبت كنند. ژوبر همچنين به يكي از افسران عباس ميرزا در شهر تبريز به نام نجيب خان اشاره ميكند و ميگويد كه (9) او كتابهايي به زبان فرانسه و روسي در امور و فنون جنگي به او نشان داده و گفته است كه مايل است، آنها را توسط نظاميان روسي كه در خدمت دولت ايراناند به فارسي برگردانده شود. 4-4- فرانسوي ديگري كه در همان عصر به عنوان مأمور ناپلئون به ايران سفر كرد و كتابي از خود به يادگار گذاشت، اگوست بُن تان (Auguste Bontems) (متولد ژنو 1782، متوفي در سال 1864 م.) است. بُن تان در سال 1805 م. وارد ارتش ناپلئون شد و به سبب رشادتي كه در جنگ استرليتز (Austerlitz) (محل جنگ ناپلئون) از خود نشان داد، در ماه مارس سال 1807 م.، مأموريتي در تركيه و ايران به او داده شد و او عملاً نزديك به دو سال در ايران ماند و سرانجام در هشتم فوريه 1809 م. ايران را ترك كرد. سفرنامهي او اول بار به صورت مجموعه نوشتههايي دربارهي ايران در سال 1812 م. در يك مجله بريتانيايي به چاپ رسيد و بعداً به صورت كتاب درآمد. بُن تان در مورد عباس ميرزا مينويسد: (10) جوان بيست سالهاي است باوقار و بالابلند، داراي چشمان درشت و نگاهي نافذ با چهرهاي گشاده، ابرواني كماني، بيني او قوسي دارد كه در تلألو دندانهاي سپيد و محاسن سياهش، شكوهي خاص به سيماي با هيبتش ميبخشد.» «يكي از خصوصيات اخلاقي وي حسّ جاهطلبي اوست، چه او اميدوار است كه روزي به سلطنت، آن هم به سلطنتي بسيار باشكوه و پرجلال دست يابد و چون ميداند كه براي موفقيت بايد زحمت فراوان متحمل شود و اطلاعات وسيع داشته باشد به تحصيل ميپردازد» «اغلب شبها به مطالعه مشغول است. كمتر كسي از ايرانيان به اندازهي او از ادبيات و علوم شرقي اطلاع دارد. در ضمن بسيار علاقهمند است بداند چه عواملي باعث پيشرفت غرب گشته است.» «او حاضر است هرگونه تأسيسات نظامي و غيرنظامي را كه لازم باشد به سبك غرب بنيانگذاري كند. به اين دليل خارجيها و به خصوص فرانسويان را با گرمي ميپذيرد و براي امپراتور احترام خاصي قائل است. او ناپلئون را سرمشق خود قرار داده است و او را يك قهرمان ميداند.» بُن تان هم مثل ژوبر از دراويش صحبت ميكند و ميگويد: (11) «من از اينگونه افراد بيحيا زياد ديدهام كه در جوامع خصوصي وزرا كه منظوري جز تمدد اعصاب و استراحت ندارند، وارد ميشوند و با استفاده از فرصت، جسته گريخته حتي اسرار مملكت را استراق سمع ميكنند.» او همچنين از فرانسويان صحبت ميكند: (12) يكي از آنها لابلانش (Lablanche) منشي سفارت فرانسه در نزد باب عالي بود كه به عنوان مأمور به دربار شاه اعزام شده، يك ماه قبل از من رسيده بود، همراه وي جواني به نام نرسيا (Nerciat) بود و جوان ديگري به نام ژوانن (13) كه براي آموختن و تكميل زبان فارسي آمده و يك سال بود كه در ايران اقامت داشت. در آن عصر، مهمترين شخصيتي كه از طرف ناپلئون به ايران فرستاده ميشود. ژان كلود ماتيو دو گاردان (14) بود كه با همراهان خود در 12 ماه رمضان 1222 ه.ق. (چهارم دسامبر 1807 م.) وارد تهران شده است. آنها در حدود شش ماه در راه بودهاند و در اين مدت البته سياست فرانسه نسبت به روسيه به كلي دگرگون شده بود و ناپلئون به منظور مقابله با انگلستان با روسيه كنار آمده و در 26 ژوئن 1807 م. (معادل بيستم ربيعالثاني 1222) قرارداد تيلسيت (Tilsit) را امضا كرده بود و عملاً مفاد عهدنامهي فينكن اشتاين و آنچه درمورد ايران متقبل شده بود، به دست فراموشي سپرده بود. اعضاي هيئت نظامي سفارت گاردان، به جز خود وي، چهارده نفر گفته شده و اعضاي سياسي هيئت شامل بر سيزده نفر بوده است و با محاسبه مأموران و كارگران و مستخدمان و غيره، تعداد آنها جمعاً بالغ بر هفتاد نفر ميشده است. (15) با اينكه بُن تان از قبل در اردوي عباس ميرزا بوده، ولي باز جزو هيئت گاردان محسوب ميشده است. ما در اينجا از لحاظ تاريخي و سياسي از كم و كيف فعاليت هيئت سفارت گاردان و اهداف اصلي آن و همچنين از علل شكست آن صحبت نميكنيم، اما به زبان فارسي علاوه بر كتابهايي كه نام برديم آثار زياد ديگري دربارهي اين موضوع وجود دارد كه عنداللزوم ميتوان به آنها مراجعه كرد، (16) ولي از يكي از اعضاي سياسي اين هيئت، يعني شخصي به نام تانكواني (Tancoigne) (كه از شاگردان مدرسه السنهي شرقي فرانسه بوده و ظاهراً براي تكميل زبانهاي فارسي و عربي و تركي با گاردان همراه شده است) كتابي به صورت مجموعهاي از نامهها به زبان فرانسه دردست است كه مطالبي را از آن به عينه در اينجا نقل ميكنيم: تانكواني از فرانسوياني، همچون فابويه (Fabvier) و ربول (Reboul) صحبت ميكند كه بدون كوچكترين كمك مؤثر و با وجود دسيسهبازيهاي مختلف پنهاني، در اصفهان محلي براي قالبريزي توپ تأسيس كردهاند و با جديت مشغول كاراند. (17) باز در جاي ديگري آورده است كه افسران فرانسوي كه مستقيماً در خدمت شاهزاده عباس ميرزا هستند يكي ورديه ، (Verdier) كاپيتان تفنگچيها و ديگري لامي ، (Lamy) كاپيتان مهندسان است و سه نفر سروان هم به لامي كمك ميكنند و همه اينان مسئوليتهاي زيادي را به عهده دارند و يك فرانسوي به نام ژوانار (Joinard) در تبريز مترجم رسمي دولتي است. (18) تانكواني باز توضيح ميدهد كه ايران به كمك فرانسويان، به زودي صاحب يك توپخانهي واقعي خواهد شد و باز با كمك فرانسويان روزي در ايران تغييرات بزرگي رخ خواهد داد و اين كشور به سوي تمدن اروپا (Civilisation europeenne) سوق پيدا خواهد كرد و در نتيجه مردم اين كشور با حفظ استقلال خود با احترام و حقشناسي فراوان، از فرانسويان صحبت خواهند كرد. (19) از طرف ديگر به نظر نگارنده مهمترين نكتهاي كه تانكواني در كتاب خود بدان اشاره كرده، درنامهاي است كه او به تاريخ 24 فوريه 1808 م. از تهران نوشته است. (20) او چنين بيان كرده است: جاي تأسف است كه با وجود استعدادهاي طبيعي و لياقتي كه انسان دوست دارد در ايرانيان ببيند، آنها تا اين اندازه از لحاظ دانش عقبافتاده باشند. آنها با هوش و تيزذهن هستند و تمايل به تحصيل و يادگيري دارند، ولي آنچه فاقداند، مشعل فلسفه است (Flambeau de la philosophie) كه از اين رهگذر بتوانند وقوف و آگاهي لازم را به دست آورند تا آنگاه از لحاظ علوم و فنون با ما برابر شوند. آنچه در اين متن مهم و شايان تأمل است، مشروط كردن علوم و فنون جديد به فلسفه است كه البته در اينجا بيشتر نوع جديد آن مطرح است. عباس ميرزاي متفاوت و تراژدي عقبماندگي ايران
4-5- در هيئت سفارت گاردان، همهي افراد به اندازهي تانكواني به جنبههاي نظري مسائل توجه نداشتهاند و نيت و هدف مشخص سياسي خود را در ايران دنبال ميكردهاند. در اين زمينه احتمالاً يكي از عجيبترين چهرهها كه حتي مستقيماً و به نحو رسمي با هيئت گاردان وارد ايران نشده، ژنرال ترهزل (Trezel) است. او با لباس مبدل از طريق عراق به جنوب ايران سفر كرده و به نقشهكشي محلي و جمعآوري اطلاعات لازم براي حملهي احتمالي فرانسويان به هندوستان پرداخته است. او مقامات ايراني، از جمله عباس ميرزا را فقط در آخر سفر خود و هنگام خروج از ايران ديده است. ژنرال ترهزل نيز در معرفي عباس ميرزا چنين نوشته است: (21) قامتي بالنسبه كوتاه داشت، ولي متناسب اندام بود و جنبهي چابكي او بر قوهي بدنياش غلبه داشت. وجنات او نمايندهي بشاشت بود و چشمان سياه و بيدار او از نجابت و لطف او حكايت ميكرد و وقتي كه صحبت ميكرد اگرچه تند حرف ميزد، آثار بزرگي از كلام او هويدا بود. نايبالسلطنه ابتدا ما را به سردي پذيرفت، (22) ولي بعد قدري گرم گرفت و اظهار محبت نمود. در پايان اين قسمت، جهت تكميل مطالبي كه اروپاييان در ترسيم چهره عباس ميرزا آوردهاند، گزارشي را به عينه نقل ميكنيم كه در ماه فوريه 1828 م. در روزنامهي آسيايي (Asiatic Journal) در انگلستان آورده شده است: (23) غيرممكن است كه بتوان مناعت و سعهي صدر و رفتار عباس ميرزا را توصيف كرد. خطوط صورت او كاملاً متناسب است، چشمانش درشت و نافذ و مملو از حيات است، دندانهاي بسيار زيبا دارد. پوست صورت او سبزه رنگ پريده است. بعد شرح داده شده كه او در آن موقع لباس بسيار سادهاي به تن داشته و جز خنجرش كه دستهي آن مرصع به الماسهاي زيبايي بوده، چيز تجملي ديگري همراه نداشته است. شاهزاده بين چهل تا پنجاه سال دارد. او مردي خارق العاده است و تأثير عجيبي در بيننده دارد. جاي تأسف است كه اطرافيان او تا اين اندازه از لحاظ احساس و هوش از او پايينتر باشند و تمايلي نداشته باشند تا در تحقق برنامههاي اصلاحي و سخاوتمندانه او، يار و ياور وي باشند. تمام خارجياني كه ايران را ميشناسند، نظر ميدهند كه عباس ميرزا واقعاً مايل است مردم كشور خود را روشن و آگاه كند، ولي بعضي از پيشداوريهاي فرهنگي هر نوع اصلاحي را ناممكن ميسازد. تا اينجا چند توصيف از فرانسويان و انگليسيها درمورد عباس ميرزا آورديم، در انتها نيز متني توصيفي از مسافري آلماني ميآوريم كه بعد از عهدنامهي گلستان و در سال 1817 م. به معيت سفيركبير روسيه به ايران آمده بود: (24) عباس ميرزا كه دشمن واقعي تجمل است
به لباس ساده سرخي كه نقرهدوزي شده بود، ملبس بود. مانند تمام ايرانيان كلاه سادهاي از پوست بره سياه داشت. تنها زينتش عبارت از يك خنجر مرصع بود.» «وليعهد ايران تقريباً سي و پنج سال دارد. حركات و اطوارش خيلي جالب توجه و مظهر اصالت و نجابت است، خيلي قشنگ صحبت ميكند، به فاصله ميخندد، چشمانش آينهي ضمير اوست، مكر و كيد در آن مشاهده نميشود، فجايعي كه در نتيجهي قوانين سخت مملكت معمول است هر جا دستش برسد، جلوگيري ميكند.» باز اين مسافر اروپايي در صفحات بعدي كتاب خود، ميگويد: (25) عباس ميرزا تحصيلات ديگري نيز كرده است و تاريخ و آداب و رسوم اروپا را به خوبي ميشناسد و از علوم نظام و رياضيات و زبان انگليسي نيز بيبهره نيست. از مجموع توصيفهايي كه اروپايياني كه اهل كشورهاي متفاوتي بودهاند از عباس ميرزا عرضه داشتهاند، با اينكه گاهي فاصله زماني چندين سالهاي ميان ديدارهاي آنها از او بوده است و همچنين با وجود اختلافنظر جزئي كه در وصف خصوصيات جسماني او ديده ميشود (يكي او را كوتاه قد و ديگري او را بلندقد دانسته است) باز سيماي ثابت و واحدي از عباس ميرزا در ذهن مجسم ميشود. به هر طريق چهرهي نجيب عباس ميرزا، شهامت و بزرگ منشي او و سعي و كوشش مستمر وي براي بازسازي و تجهيز سپاه و ايجاد صنايع و فنون لازم و رونقبخشي به تجارت و غيره و بيش از آن، اين حالت رواني فداكار و مصمم براي اعتلاي همهجانبهي ايران و تأمين آينده آن و اينكه در هر صورت آيندهي شخص او نيز تابعي از همين اقدامات بوده است، درخشان و فراموشناشدني مينمايد، ولي از طرف ديگر عدم موفقيت او را كه اغلب مورخان در مورد آن كم و بيش متفقالقول هستند، چگونه بايد بفهميم و مشكلتر از آن چگونه بايد ارزيابي كنيم؟ آيا آنچه رخ داده به سبب عدم كارداني او بوده است؟ در آن صورت در ايران آن عصر چه كساني را بايد كاردان بدانيم؟ آيا برادران ناتني او را كه از هر طرف كارشكني ميكردهاند و عليه او شعار ميدادهاند، بايد دلسوزتر و با كفايتتر از او به حساب آوريم؟ و يا بايد سران و بزرگان خودفروختهاي را ترجيح بدهيم كه در استخدام انگليس و روس بودهاند؟ و يا آنها كه از فرانسويان گله داشتند كه در پيشرفت كارهايشان، از لحاظ مالي به اندازهي كافي موجبات رضايت خاطر شخصي آنها را فراهم نميآورند؟ با مقايسه با اكثر چهرههاي ديگر آن عصر، هرچند شخصيت عباس ميرزا تحسين برانگيز است، در عوض معلوم نيست نتيجهي كار او چقدر رضايتبخش باشد. كدام ايراني است كه شرح وقايع جنگهاي ايران و روس را بخواند و يا با مفاد عهدنامهي گلستان و تركمنچاي آشنا شود و عميقاً متأثر نگردد؟ به طور كلي هر قوم و ملتي در مقابل تاريخ خود گويي با آيينهي خودنمايي روبهرو ميشود. او تا خود را عميقاً نگاه نكند، واقعيت موجود خود را نخواهد دريافت. از اين لحاظ تأمل در تاريخ در هويت خود است، بلكه بهتر شناختن آن، شخص را نه فقط از علل شكستها آگاه ميكند، از لحاظي نيز احتمالاً اسراري از راز بقاي قومي را بر او آشكار و برملا ميسازد. البته مورخان هميشه تاريخ را دوباره مينويسند و با اينكه تفسيرها و برداشتها متفاوت است، در عوض، وقايع في نفسه واقعيت تاريخي اين امر را نشان ميدهند كه ايران ناخواسته در عصر معاصر مورد تهاجم سياسي و نظامي قدرتهاي بزرگ اروپا واقع شده است و از لحاظ فنون و صنايع و خاصّه وضع اجتماعي خود در حدّي نبوده كه بتواند واقعاً سرنوشت خويش را به دست گيرد. به سبب نابرابري همهجانبهي اجتنابناپذيري كه از دورهي تجديد حيات فرهنگي غرب و خاصّه تحولات قرن هجدهم ميان ايران و كشورهاي پيشرفته قدرتمند اروپا به وجود آمده بود، به ناچار دير يا زود، ايران بالاجبار غافلگير ميشده و در وضعي قرار ميگرفته است كه ما نمونهاي از آن را ميتوانيم در ابتداي قرن نوزدهم درمورد عباس ميرزا و مسائل خاصّ زمان او ببينيم. البته عباس ميرزا را نميتوان به دليل شكستهاي پي در پي و برنامههاي استعماري كه يكي بعد از ديگري بر ايران تحميل ميشده است، واقعاً مقصر دانست. حتي گاهي هوشمندي او به اندازهي صداقتش تحسين شدني است، زيرا او درواقع در مواقعي سعي كرده تا از تعارض ميان قدرتهاي وقت كه جسته و گريخته از آن مطلع ميشده است، براي حفظ استقلال و تماميت مملكت استفاده كند و سعي او در نزديكي به فرانسويان نيز از همين لحاظ بوده است. البته ميتوان به ركود همه جانبهاي كه در ايران حاكم بود، اشاره كرد و از ناآراميهاي پي در پي و عدم امنيت دائمي كه مجال تأمل در امور و اتخاذ راههاي مناسب مؤثر را بر ايرانيان محال ميساخت، صحبت به ميان آورد كه الزاماً افراد را در محدودهي نفع شخصي نگاه ميداشت و طمع و آز را در آنها تشديد ميكرد و توجه به نفع عمومي ملي را محال جلوه ميداد و مردم را در غفلت عميق فرو ميبرد. سرجان ملكم در اين مورد نوشته است: ... در بحبوحهي حوادثي كه متوجه ايشان (26) است، كمتر كسي از رعايت مصالح خود بيشتر نگاه ميكند». (27) درواقع منظور اين است كه همه به فكر منافع خويشند و به مصالح عمومي كمترين توجهي ندارند. عباس ميرزا و بعضي ديگر از ايرانيان به خوبي به عقبافتادگي ايران واقف بودهاند و لزوم تجدد را تذكر ميدادهاند، ولي در اين زمينه هم نبايد عجولانه قضاوت كرد و نميتوان بعضي از مطالب را از نظر دور داشت. تجددخواهي در نزد عباس ميرزا و بعضي از افرادي كه خارجيان نيز دربارهي آنها در آن دوره صحبت كردهاند، در ميان گروهي از سران مملكت صورت عمومي داشته است، كلاً نظرگاهي بوده كه بر اثر قدرت دشمن و ضعف داخلي به نحو طبيعي در اذهان پديد ميآمده است. دراين زمينه، آنها به احتمال مقرون به يقين از طريق روسيه تزاري با تجددخواهي آشنا شده بودند؛ وقتي كه ميرزا شفيع در تهران به ژوبر ميگويد: «روسها در قديم جاهل بودهاند و اكنون از خيلي لحاظ بر ما برتري پيدا كردهاند» (28) دلالت بر همين معني دارد. براساس بعضي از مدارك درمورد اقدامات عباس ميرزا كاملاً معلوم است كه او تا حدودي از برنامههاي اصلاحي پطر كبير و كاترين دوم در روسيه خبر داشته و ميخواسته است آنها را سرمشق كار خود قرار دهد. مثلاً وقتي كه با سادهدلي - براي اينكه نگوييم سادهلوحي - ميگويد: بهتر است «يك آبادي» در آذربايجان به اهالي «انگليس و جرمن» واگذار شود تا در اين ايالت اسباب ترقي و پيشرفت نوع غربي فراهم آيد»، (29) كاملاً به اقدامات كاترين دوم براي استقرار مهاجران، خاصّه آلمانيها در ايالات جنوبي و اوكراين و در اراضي ساحلي حوزهي رودخانه دانوب نظر داشته است. در آن موقع نه عباس ميرزا و نه هيچ كس ديگري در حدي نبوده و در وضعيتي قرار نداشته است كه بتواند واقعاً در شرايط تحميلي دائمي به برنامههاي طويلالمدتي فكر كند كه احتمالاً نتايج آنها به نسلهاي بعدي برسد. آنها مقهور و محدود به زمان حال خاصّي بودهاند كه فقط به نحو كاربردي و به منظور استفاده در كوتاهمدت ميتوانستهاند فكر كنند و امكان هر نوع برنامهريزي واقعي آتي از آنها سلب شده بود. عباس ميرزا در مطالبي كه به ژوبر ميگويد به اين حقيقت واقف است و بدان اعتراف ميكند. درست است كه آنها علاوه بر فنون نظامي و جنگي به صنايع و هنرهاي نوع ديگر هم علاقهمند بودهاند، ولي هيچگاه مجال نداشتهاند به فكر اقدام بنيادي فرهنگي واقعي بيفتند. در گزارش سفر ژنرال گاردان آمده است كه قرار بوده «چند نفر اهل حرفه از قرار تفصيل از جانب دولت فرانسه روانه ايران گردند: سازندهي مكري و ماهوت، نقاش، باسمهچي كتاب، بلورساز و ميناي الوان، ساعت ساز كه ساعت اندك بزرگ بتواند بسازد. زرگر و كندهكار و جواهرتراش و نقاش زرگر، فنرساز، چخماقساز و ساير اسباب آهن، چيتساز، چينيساز، نجار، سنگتراش، توپچي و عرادهساز، معدنجوي و كاركن معدن، عكسساز، باروت ساز...» (30) ظاهراً اين قرارداد به نحو كامل هيچگاه به موقع اجرا گذاشته نشده است و مسلماً به نفع ايران بوده كه عدهاي صنعتگر و اهل فن ماهر در اين زمينهها پرورش داده شوند، ولي حتي اگر اين اقدامات تحقق مييافت باز در راه اعتلاي ايران و در آن زمان حساس، اقداماتي بسيار اندك بود و در مسير وقوف و آگاهي لازم براي ايرانيان قرار نميگرفت. دراين مورد آنچه قبلاً نيز از قول تانكواني ، يكي از همراهان گاردان گفتيم، معناي واقعي خود را نمايان ميسازد: «آنچه آنها (31) فاقداند، مشعل فلسفه است كه در اين امور، در نزد آنها آگاهي و وقوف ايجاد كند تا آنگاه از لحاظ علوم و فنون با ما برابر شوند.» (32) منظور اينكه آگاهي از عقبافتادگي و نيازهاي فني و صنعتي و عملي، به خودي خود تجددخواهي را توجيه نميكند. با تجددخواهي لفظي نه فقط شرايط عوض نميشود و راهي براي رسيدن به مطلوب حاصل نميآيد، بلكه چه بسا اين خود مانعي براي تأمل در مسائل اصلي و زيربنايي شود. در اين زمينه آنچه قبلاً از قول ميرزا شفيع گفتيم، در اينجا تكرار ميكنيم: «كشفيات جديدي كه به ايران آورده ميشود، نوعي از گياهاني است كه در اين مملكت به ثمر نميرسند.» (33) بيمناسبت نيست كه گفتهي سرجان ملكم را در آخر كتابش نيز در اينجا بياوريم؛ او اشاره به مردي ميكند كه اشتغال به توپريزي داشت و بعضي از توپها كج مينمود و نقصانهايي داشت و بعد مينويسد: از وي پرسيدم، گفت راست است، اما قصور از من نيست، به من گفتهاند كه كار يك ماه را در ده روز كنم، گفتم چرا نميگويي كه اين محال است، بيچاره سري حركت داد و گفت من بهتر ميدانم، آقاي من آدم خوب و با انصافي است، لكن با اين همه شاهزاده [كه در ] ايران است و به هر چه حكم كند بايد اطاعت كرد...» آنگاه سرجان ملكم اضافه ميكند: از آنچه مذكور شد ميتوان دانست كه چرا مردم ايران در صنايع ترقي كلي نكردهاند، اين مملكت هزار سال است كه همچون مينمايد كه در شرف ترقيهاي برزگست، لكن تا هنوز همانطور ايستاده است. تجارتش تقريباً همان قسم كه در قديمالايام بوده است، هست. (34) البته الزاماً تصور نميرود كه منظور سرجان ملكم توپريز عباس ميرزا باشد، ولي كاملاً پيداست كه تجدد بدون تفكر، معناي خود را از دست ميدهد و استمرار آن، غفلت را كه بدترين نوع آن «جهل در نقاب علم»، يعني جهل مركب است، فراهم ميآورد. نتيجهي اين نوع تجدد، روزمرهزدگي و سطحيانديشي است كه عملاً از تأمل اصيل ممانعت ميكند و درواقع در جهت تفتيش افكاري به كار ميرود كه از طريق آنها سعي ميشود در طويلالمدت احتمالاً راه حلهاي ممكني را به دست آورند و ارادهي خود را در جهت آيندهنگري به حركت درآورند. عباس ميرزا در وقوف به عقبافتادگي، درواقع قدم اول را برداشته بود، قدمي كه البته صددرصد لازم بود، بيآنكه كافي باشد. به طور كلي رفع عقبافتادگي با شعار مقدور نيست و به همين سبب صرف تجددخواهي، نه فقط نواقص را رفع نميكند، بلكه نوع سطحي آن، حتي امكانات واقعي را ناشناخته باقي ميگذارد و ذهن را عقيم و قدرت ابتكار را هم از مردم سلب ميكند. در سؤالي كه عباس ميرزا درمورد پيشرفت ايران از ژوبر ميكند، در عين حالي كه دلسوزي تام او نسبت به وطنش ديده ميشود و صداقت او محرز مينمايد، نوعي سادهلوحي نيز به چشم ميخورد. مسئلهي پيشرفت، مسئلهاي نيست كه با جواب كوتاهي مشخص شود؛ هيچ عبارت مرموزي ناگهاني راه حل را نشان نخواهد داد و چنين توقعي به مانند آرزوي دستيابي به چراغ جادويي علاءالدين و يا به منزلهي ميل به شناخت آن كلمه اسرارآميز خاصّي است كه در داستان علي بابا و چهل دزد، به ناگاه در غار را به روي شخص ميگشايد و او را با گنجينهي غيرمنتظرهاي روبهرو ميسازد. از اين لحاظ عباس ميرزا حتي اگر از روسها هم شكست نميخورد و ايروان و مناطق ديگر شمال ايران را از دست نميداد، باز در هر صورت در آرزويي كه براي پيشرفت ايران داشت، نميتوانست موفق شود. اين آرزو با «فرمول» يا شعار به دست نميآيد و حتي ممكن است همين سادهلوحي موجب شود ذخاير قومي و تاريخي گذشته نيز به رايگان از دست برود. در آن دوره، اگر نظم و انضباط در ارتش (35) ايران، براي دفاع از مرزهاي كشور ضرورت داشته است و طرحهاي عباس ميرزا براي بازسازي آن در نهايت اهميت بوده است و در اين مهم او در مواقع مختلف از كارشناسان انگليسي و فرانسوي و روسي استفاده ميكرده است كه البته معلوم نيست تا چه حد واقعاً در خدمت ايران بودهاند، براي كسب صنايع و علوم جديد نيز ميبايستي جامعهي ايراني از هر لحاظ و به نحوي همهجانبه سازماندهي و آماده گردد كه چنين كاري فرصت و وقت كافي لازم داشته است و عملاً به سهولت حاصل نميآمده است. سرجان ملكم در كتاب تاريخ ايران خود آورده است: حاكمي از باب نيكي ذات يا حُسن ادراك شايد به فكر ترقي و اصلاح حال مُلك و ملت بيفتد، لكن تدابير چنين شخصي تابع وضع اوست، او ميخواهد كاري ] را انجام دهد [ كه بايد به موجب قانون مخصوص انجام يابد و ] نميداند كه [ به زور صورت نخواهد گرفت. به علاوه اينكه جميع ترقيات كلي به تدريج است، حتي اينكه اگر چيزي به جهت صلاح ملت احداث شود، در ابتدا بايد مردم رفته رفته به آن آشنا شوند تا بعد از آن بالطبع ميل كنند و الاّ دوام نخواهد يافت.» (36) از طرف ديگر درست است كه در ابتداي اين نوشته گفته شد كه مراحل مختلف زندگاني عباس ميرزا با مقاطع تاريخ سياسي ايران در آن عصر مطابقت دارد و گويي وضع يكي، بدون توجه به موقعيت ديگري روشن نميشود، ولي در عين حال گويي ميان آرمانهاي عباس ميرزا و واقعيت زندگي مردم و جامعهي ايراني فاصله غيرقابل گذري وجود داشته است. عباس ميرزا خود از اركان حكومت آن زمان ايران است و حكومت استبدادي مانع از هر نوع سازماندهي واقعي و رسيدن به نهادهاي منسجم، آن هم نه فقط قراردادي، بلكه طبيعي بوده است، سازمانها و نهادهايي كه بر اثر همكاري و هماهنگي ميان مردم به نحو خودجوش تحقق پيدا ميكند و شرايط مساعدي براي اعتلاي كشوري را فراهم ميآورد. آنچه عباس ميرزا ميگويد با وجود محبوبيتي كه به واقع در مرحلهاي از زمان، حداقل نزد مردم آذربايجان داشته است، نميتوانسته در نزد اكثريت محروم اجتماع كه هيچگاه جز زور حرفي نشنيده بودهاند، انعكاس واقعي داشته باشد. تجدد مجموعهاي از شعارهايي نيست كه به اميد گوشهاي شنوا به زبان آورده شود. مادامي كه شرايط زيربنايي به وجود نيايد، اين گفتهها باد هوا خواهد بود. سؤالي كه عباس ميرزا دربارهي پيدا كردن راهي براي رفع عقبافتادگي ايران ميكند، خود نتيجهي موقعيت ناخواستهاي است كه بر ايران تحميل شده و عنان كار را از دست ايرانيان خارج ساخته است. درست است كه بگوييم علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد، ولي باز بايد بدانيم كه در هر صورت آنچه قبل از «وقوع» است، به خودي خود، اغلب فقط حالت بالقوه ندارد، بلكه آن نيز واقعهي ديگري است، الخ. آرمانهاي عباس ميرزا به معنايي صرفاً دلالت بر آگاهي ازموقعيتي داشت كه عملاً از دست رفته بود. عباس ميرزا با واقعيت سياسي جهان در آن روزگار آنقدر فاصله داشت كه جامعهي سنتي قبيلهاي و ايلاتي از جامعهي سازمانيافته و قدرتمند غربي فاصله داشته است. از اين لحاظ نه فقط تجددخواهي عباس ميرزا، بلكه درگيريهاي دائمي او و البته شكستهايش معلول ضرورت عصري بوده است كه عصر تجدد ناميده ميشود. در آن زمان تفاوت ايران و كشورهاي اروپايي، تفاوت و اختلاف دو نظرگاه نبود، بلكه به معناي بسيار سادهتر فقط تفاوت ضعيف يا قوي بوده است. به هر طريق در تأمل دربارهي تجددخواهي عباس ميرزا و بدون اينكه كوچكترين شكي دربارهي حسن نيت و وطنپرستي او داشته باشيم و حتي با قبول اينكه آنچه در او درخشان است، باز همان آرمان و آرزوهاي اوست، بايد گفت كه آرمانخواهي بدون واقعبيني نه فقط واهي است، بلكه اصلاً شايد آرمان هم نباشد. آرماني كه از دل واقعبيني نشئت نگيرد، آرمان نيست. به نظر ميرسد كه نه فقط ايرانيان، بلكه كشورهاي مشابه نيز بدون وقوف به آنچه واقعاً هستند و بدون تأمل در ريشههاي فرهنگي و تاريخي و امكانات محلي و بومي خود، نميتوانند عملاً راه مناسبي براي تحقق آرمانهاي ذهني خود پيدا كنند و حتي برعكس، هر بار با اين خطر روبه رو خواهند بود كه به اسم تجددخواهي و خيرانديشي، راه جديدي براي بيگانهسازي و بهرهگيري از آنها تعبيه شود و بيش از پيش اسباب عقبافتادگي آنها فراهم آيد، همانطور كه از زمان عباس ميرزا تا امروز، بارها شاهد آن بودهايم.
1. مهدي بامداد، شرح رجال ايران در قرن 12 و 13 و 14 هجري ، تهران، زوار، 1357-1347، ج 2، ص 215. 2. P. Am. Jaubert. Voyage en armenie et en perse, prإcإdإ d''une notice sur l''auteur par M. Sإdillot, paris, E. Ducrocq librairie, et إditeur. P.115. 3. همان ، ص 155. 4. همان ، ص 151. 5. همان ، ص 152. 6. همان . 7. همان ، صص 99 و 200. 8. همان ، ص 141. 9. همان ، ص 313. 10. اگوست بُن تان، سفرنامه، نامههاي يك افسر فرانسوي دربارهي سفر كوتاهي به تركيه و ايران در سال 1807 م. ، ترجمهي منصوره نظام مافي (اتحاديه)، تهران، 1354، ص 69. 11. همان ، ص 73. 12. همان ، ص 79. 13. Jouanin ، براي اطلاعات بيشتر: حسين احمدي. «نقش ژوانن در روابط ايران و فرانسه در دورهي قاجار»، فصلنامهي تاريخ معاصر ايران ، ص 2، ش 5، تهران، بهار 1377. 14. Gardan ، او در 11 ژوييه 1776 م. در بندر مارسي متولد شده و در 30 ژانويه 1818، يعني 9 سال پس از بازگشت از ايران، در منطقهي لنِسل فوت كرده است. در منابع ايراني دورهي قاجار، همچون مآثرالسلطانيه و ناسخالتواريخ اسم او غاردان نوشته شده است. 15. محمدحسن كاووسي عراقي و حسين احمدي. اسنادي از روابط ايران و فرانسه. (در دورهي فتحعلي شاه قاجار) ، دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، تهران، 1376، صص 33-30. 16. از جمله ميتوان از اثر سعيد نفيسي، تاريخ اجتماعي ايران در دورهي معاصر و از ترجمههاي عباس اقبال درمورد مأموريت ژنرال گاردان و يادداشتهاي ژنرال ترهزل نام برد. درمورد اين كتابها به مأخذ آخر مقاله رجوع شود. 17. J.M. Tancoigne. Attache a la demiere ambassade de france en perse, Paris, Nepveu, 1819, vol.2. p. 79. 18. همان ، ج 2، ص 163. 19. همان ، ج 2، ص 164 و 165. 20. همان ، ج 1، صص 300 و 301. 21. تره زل، يادداشتهاي ژنرال ترهزل فرستادهي ناپلئون به سمت هند، به اهتمام ژنرال ژ.ب. دوما فرانسوي، ترجمهي عباس اقبال، مطبعهي خورشيد، تهران، بيتا. (احتمالاً حوالي 10-1309)، ص 82. 22. اين ملاقات موقعي رخ داده است كه عباس ميرزا از فرانسويان نااميد شده بود. 23. Dubaux M. Louis. L''Uniners, Histoire et description de tous les peuples-perse, Fimin didat Freres (ed.), Paris, 1971, p.382. 24. موريس دوكوتزبو، مسافرت به ايران به معيت سفيركبير روسيه در سال 1817 ، ترجمهي محمود هدايت، چاپخانه فردوسي، تهران، 1310، صص 95 و 96. 25. همان ، ص 106. 26. منظور ايرانيان است. 27. سرجان ملكم، تاريخ ايران، هند ، چاپ بمبئي، 1876 م. ص 187. 28. Jaubert. pp.199-200. 29. سعيد نفيسي در كتاب تاريخ اجتماعي ايران در دورهي معاصر به مقاله خود «جلب، مهاجرين اروپايي در 1242 قمري، اشاره كرده است. 30. كنت آلفرد گاردان، مأموريت ژنرال گاردان در ايران ، ترجمهي عباس اقبال آشتياني، انتشارات گزارش فرهنگ و تاريخ ايران، تهران، 1362، صص 43-42. 31. منظور ايرانيان است. 32. تانكواني، ج 1، صص 300 و 301. 33. Jaubert. p.200. 34. سرجان ملكم، ص 188. 35. لفظ سرباز از آن دوره به بعد در زبان فارسي رايج شده است. 36. سرجان ملكم، ص 188.