تحليل ميراث در گفتمان اسلامي معاصر
محمدتقي كرمي ميراث چيست؟
نزد فيلسوفان علم، اصل معرفتشناختي مسلمي وجود دارد و آن اينكه نوع «روش» در هر علمي را «موضوع» آن علم مشخص ميكند.1 از اين رو گام نخست در هر پژوهش علمي، شناخت و تعيين ماهيت «موضوع علم» است.فهم و تبيين ميراث و تجديد روش متناسب با آن از اين حكم مستثنا نيست. بنابراين، نخست لازم است معناي دقيقي از «ميراث» پرورده شود. نخستين نكته قابل توجه، تفاوت آشكار كاربرد رايج و امروزي واژه «ميراث» با كاربرد آن در سدههاي پيشين است.امروزه براي مسلمانان، واژه «ميراث» حامل معاني مختلفي است، كه فرهنگ و تمدن گذشته مسلمانان يكسره با آنها نا آشنا است.از سوي ديگر، در گستره گفتمان معاصر اسلامي اين واژه به لحاظ معنايي، انباشتگي و غلظت بالايي پيدا كرده است، تا آنجا كه ترجمه معاني اين واژه، به زبانهاي ديگر مشكل و حتي ناممكن مينمايد.در لغتنامههاي كهن زبان عربي، ميراث از ريشه «و.ر.ث» است، «كه به معناي مال يا حقي است كه پس از مرگ شخص، به بازماندگان او ميرسد...». پس در اين معنا واژه «ارث» مرادف با ميراث است. چنان كه فقيهان نيز كتاب ارث را «ميراث» و «مواريث» نيز ناميدهاند2. در قرآن 3 نيز همين معنا مراد شده است. در هيچ يك از گونههاي كاربرد قديم، معناي امروزي آن ـ كه همان مجموعه عقايد و باورهاي قوي است ـ اخذ نشده است. عالمان علوم اسلامي و همچنين فيلسوفان براي اشاره به آراي گذشتگان، واژه «ميراث» قدما را به كار نميبردند، بلكه به جاي آن عبارتهايي چون «سخن پيشينيان» 4 و «بهرهگيري از ثمرات انديشه آنان»5 به كار ميرفت.كاربرد اين واژه در زبانهاي غربي نيز به همين معنا ـ البته با تفاوتي اندك ـ به كار ميرود؛ بهعنوان مثال در زبان انگليسي و فرانسوي معادل واژه «ميراث» به ترتيب دو واژه Patrimoine و Héritageاست، كه چنان كه اشاره شد با معناي كهن آن در فرهنگ عربي، شباهت بسياري دارد. گو اينكه در زبان فرانسوي واژه Héritage به گونهاي مجازي بر باورها و عادات و آداب و رسوم خاص هر فرهنگ يا تمدني دلالت ميكند،6 با اين همه، با معناي متداول آن در فرهنگ و ادبيات معاصر عرب يكسره متفاوت است. بر اين پايه، ميتوان نتيجه گرفت كه كاربرد كنوني واژه «ميراث» در گفتمان معاصر اسلامي، پيش از آنكه خاستگاهي معرفتشناختي داشته باشد، يكسره مولود عوامل ايدئولوژيك است و به طور مشخص محصول دوران نوزايش است؛ به گونهاي كه نه در فرهنگ و ادبيات گذشته و نه در فرهنگ و ادبيات نوين غربي، چنين كاربردي به چشم نميخورد. در واقع در عرصه گفتمان معاصر، واژه «ميراث»، در بردارنده معنايي متفاوت ـ اگر نگويم متضاد ـ با معناي كهن آن است؛ زيرا اگر در گذشته، اين واژه به معناي «ارث بر جاي مانده از شخص متوفي» است، كه بايد ميان بازماندگان تقسيم شود، امروزه به معناي «امر مشترك» به كار ميرود؛ يعني ميراث فكري و روحي كه دو نسل گذشته و حاضر را به هم گره ميزند. اگر در گذشته «ارث» يا «ميراث»، نشانه فقدان و غياب «پدر» و جايگزين شدن «پسر» بود، در ذهنيت معاصر بر تداوم حضور پدر در كنار پسر و در هم شدن گذشته و اكنون، دلالت ميكند. از اين رو مسلمانان، «ميراث» خود را به ديده امري موروثي و بر جاي مانده از گذشته لحاظ نميكنند، بلكه به مثابه امري حاضر و بر سازنده «تماميت» فرهنگ خويش ميبينند. به سخن ديگر، در فرهنگ عربي ـ اسلامي، واژه «ميراث» به يكسان عرصه حضور عناصر معرفتي و سويههاي ايدئولوژيك است.يكي از تاريخنگاران آلماني، تاريخ را «مجموعه امور ممكن تحققيافته» ميشناساند. اگر اين سخن، بر تاريخ سياسي يا فكري دوران معاصر، صدق كند، در مقابل، «ميراث» در انديشه معاصر تنها بر امور تحقق يافته دلالت نميكند، بلكه شامل امور «آنچه بايد تحقق يابد» نيز ميشود. به بيان ديگر «ميراث» صرفا بر آنچه بوده (= ما كان) دلالت نميكند، بلكه «آنچه بايد باشد» (= ماينبغي ان يكون) را نيز در برميگيرد. از اينجاست كه در كاربرد واژه «ميراث» از سوي گفتمان نوين و معاصر اسلامي، عناصر معرفتي و ايدئولوژيك حضور دارند و حتي به گونهاي با هم تركيب شدهاند. در پاسخ به اينكه، چرا واژه «ميراث»، چنين كاربرد ويژهاي و يا دوگانهاي پيدا كرده است، بايد گفت كه در گفتمان نوزايشي، اين واژه از يكسو بر مجموعهاي از اصول و باورهاي موروثي دلالت ميكرد كه براي سنجش انتقاديمان در حالِ حاضر و گذر به دوران آينده، بايد آن را به مثابه الگوي مرجع نگريست و از سوي ديگر، دعوت به گذشته، به مثابه عكسالعملي در برابر تهاجم بيگانگان غربي و سيطره نظامي، صنعتي و فرهنگي آنان بود. در اين زمينه ميراث به مثابه ابزاري براي دفاع از هويت و تثبيت جايگاه خود به كار آمد. از اين رو چنگ زدن به «ميراث»، نه تنها براي سرمشق گرفتن از آن و رسيدن به آيندهاي درخشان بود، بلكه به مثابه سدي بلند و مطمئن نگريسته شد، كه ميتوان در پناه آن از گزند تهاجم بيگانگان در امان ماند.بودن و شدن در تمدن غربي
ابتدا واژه «ميراث» را ميكاويم و جايگاه و وضعيت ميراث در نزد غربيان را در قياس با وضعيت آن نزد مسلمانان ميسنجيم. اگر به فرايند فكري غرب بهويژه از دوران بيكن و دكارت به اين سو، نگاهي بيفكنيم، ميبينيم كه ميراث يا سنت غربي پيوسته مورد نقد و بازنگري قرار گرفته است.بيكن با طرح بتهاي ذهني، «بت قبيله»، «بت غار»، «بت بازار» و «بت نمايشخانه» كوشيد تا ذهن غربي را از اوهام گذشته برهاند و با تكيه بر معيارهاي نوين، گامي فراپيش نهد. همچنين دكارت با به كارگيري روش «شك دستوري» و تنها با اعتماد به نيروي عقل انساني، جسورانه در همه چيز شك ميكند، تا بتواند همه باورهاي خود را مورد سنجش دقيق قرار دهد و تنها آنهايي كه از عهده آزمون دقيق، برآمدهاند، نگاه دارد. او ذهن انسان را به سبد پر از سيب توصيف ميكند كه براي جداكردن و بيرون ريختن سيب پوسيده، نخست لازم است تمام سبد خالي شود، آنگاه سيبهاي سالم از نو در آن چيده شوند. دكارت معتقد است كه تنها در اين صورت است كه عقل يا فرد غربي ميتواند از سيطره مرجعيت و اقتدار سنت، درآيد. بر اين اساس ميتوان تاريخ تفكر غربي را، تاريخ «گسستها» و «پيوستهاي» مداوم از سنت دانست. گسست درپي پيوست ميآيد. عقل غربي از سنت خود ميگسلد تا در افقي ديگر باز به آن بپيوندد. «اكنون» بر «گذشته» استوار است. انديشه تجدد از درون خود سنت زاده ميشود. اما در همان حال ميكوشد با بازسازي عناصر كهن موروثي، به احياي مجدد آن دست يازد.غربيان در سه قرن اخير بر پايه اين طرز تلقي، تاريخ تمدن خود را نگاشتند و آن را به مثابه امري همواره «نوشونده» و در حال تكامل معرفي ميكردند. تاريخ فرهنگي غرب به دورههاي مختلفي تقسيم شد. اگر چه هر دوره ويژگي خاص خود را دارد، اما در عين حال در حكم حلقه زنجيري است كه «ماقبل» و «مابعد» خود را به هم پيوند ميدهد. در اين رشته به هم پيوسته، «ماقبل» پديدآورنده حلقه «بعدي» است؛ چنانكه حلقه زنجيره «بعدي» هم به نوبه خود تبيين كننده «قبلي» است. از مجموعه آنها، يك كل به هم پيوسته و منسجمي بهوجود ميآيد. به طور كلي هدف عمده متفكران غربي از ارائه چنين تصويري از ماهيت تاريخ و عقل، اثبات تاريخمندي انديشه است كه در نظمي منسجم و در عين حال منطقي در پي هم ميآيند؛ به گونهاي كه تفكيك قبل از بعد (گذشته از حال) كاري آسان ميشود.غربيان تنها بدين شيوه توانستند از بار طاقتفرساي ميراث گذشته برهند و آن را بر دوش خود «گذشته» گذارند، و خود سبكبال به پيش روند. گذشته، اكنون باري گران بردوش آنها نيست، بلكه تنها نشان «بودن» است؛ بودني كه بهگونهاي پيوسته در حال «شدن» است.وجود نظم منطقي و در عين حال پوينده تاريخ فرهنگ غربي، خواه مدعاي درستي باشد و خواه توهمّي بيش نباشد، در قلمرو آگاهي غرب توانست به پديدههاي تاريخي، تسلسلي خاص ببخشد؛ به گونهاي كه قرار دادن «گذشته» بهجاي «اكنون» امري ناممكن شد. از اين روست كه ميبينيم عموم غربيان در عين اينكه به افق «آينده» نظر دو ختهاند، از «گذشته» نيز گريزان و يا بيزار نيستند؛ هرچند كه «آينده» را نيز طبق الگوي «گذشته»، ترسيم نميكنند. در اين صورت، «گذشته» جايگاه و نظم طبيعي خود را بازخواهد يافت. خلاصه سخن اين كه، فرد غربي به هنگام بازگشت به سنت خويش، در پي پديد آوردن نظمي بر صورت «گذشته» نيست، بلكه براي ابداع نظم نويني است كه اساس آن بر عقل است و عرصهاي براي ظهور نظمي نوينتر.از اين منظر، آنچه عربها آن را «چالشگري دوران معاصر» مينامند، براي غربيان نه به مثابه امري تحميل شده از بيرون، بلكه به منزله امري برآمده از درون سنت است. همچنين پيامد منطقي تكاملي است كه «گذشته» را به «اكنون» پيوند ميدهد.«دوران معاصر» در چالش با نظم و معيشت غربيان نيست؛ چرا كه با آن همروزگارند و حتي گاه بر آن نيز پيشي ميگيرند تا در نظم كنونياش، نظام آينده را ترسيم كنند؛ زيرا ـ چنانكه گفتيم ـ «آينده» پيامد طبيعي وضعيت «امروز» آنان است. پس در ذهنيت آنان، سنت در تقابل با «مقتضيات زمان حاضر و يا آينده» نيست، بلكه در نزد آنان، زمان، حركتي است رو به پيش كه هر گونه فرصت بازگشت را از ما ميستاند. «گذشته»، گذشته است و برگشتناپذير. «تاريخمندي» عقل غربي نيز دقيقا به همين معناست كه همراه با «عقل محوري»، اركان اساسي تفكر مدرن غربي را تشكيل ميدهند. اين شمايي كلي از روند تاريخي تفكر غربي است.تقابل ميراث و عينيّت
اما درباره وضعيت كنوني مسلمانان در قياس با سنت بر جاي مانده از گذشته، بايد گفت كه «سنت»، مجموعهاي از باورها و انگارهها است كه ميان آنان و «چالشگرهاي دوران معاصر» رابطهاي متقابل برقرار ميكند. مراد تقابل عيني ميان معرفت گذشته و معرفت امروزي نيست، بلكه مراد، تقابلي است كه در قلمرو آگاهي آنان، ميان سنت گذشته و تفكر نوين امروزي رخ داده است و اين امري است كه به صورت همزمان، طرح تصويري از فرهنگ گذشته و نيز فرهنگ آينده را نيز از ما ميطلبد. مراد از ترسيم طرحي از فرهنگ گذشته، بازنگاري تاريخ گذشته و در نتيجه بازسازي آن در قلمرو فهم و آگاهي است؛ بهگونهاي كه ميراث گذشته، از تودهاي ستبر، سلطهگر و غير قابل نقد، به مفهومي نقدپذير و سلطهپذير بدل شود. همچنين ارائه طرحي از فرهنگ آينده، به معناي فراهم آوردن شرايط و امكانهايي براي همنوايي و مشاركت با جهان معاصر است. اصطلاح متعارف «نوسازي انديشه» دقيقا به همين معناست. چه اين كه:ـ تاريخ فرهنگ اسلامي متداول، تاريخي انتقادي نيست، بلكه صرفا بازگفت سخنان گذشته است. تودهاي از موضوعات و مفاهيم گونه گون كه پيشينيان به تأثير از فضاي جدلي آن زمان و نيز در حد توان علمي و روشهاي معمول آن روزگار، تدوين كردهاند. با اين وصف ما به طور ناخودآگاه در بند نگرشها، دلبستگيها و هنجارهاي آنان هستيم. گزافه نيست اگر بگوييم همچنان عمدهترين دلمشغولي ما در زمان حاضر، مسائل و معضلات روزگار «گذشته» است. در نتيجه هر گونه برنامهريزي براي «آينده» ناممكن ميشود و تمام نيروي فكري ما صرف سامان دادن به گذشته خواهد شد.ـ تاريخ فرهنگ اسلامي كه امروزه در مدارس، دانشگاهها و مؤسسات آموزشي و علمي متداول است، در واقع، تاريخ «فرقهها»، «مكاتب» و «گرايشها»ست و صرفا دغدغههاي فكري و تجربههاي زيست شده آن روزگار را باز ميتاباند. در اين باب نميتوان مورخان قديم را ملامت كرد؛ زيرا آنان متناسب با امكانها و توانهاي علمي و روشي آن دوران، جامعه خويش را بررسي كردهاند، بلكه كساني را بايد سرزنش كرد كه همچنان در بند تقليد كوركورانه از دلمشغوليها و روشهاي گذشتهاند و آنها را چنين حقيقتي مطلق ميپندارند. ـ تاريخ فرهنگ اسلامي رايج را ميتوان مجموعه آشفتهاي از علوم و فنون مختلف ناميد. در اين مجموعه زمانهاي متفاوت فرهنگي در هم شدهاند؛ بسان بازار مكارهاي كه اشياء در آن به گونهاي نامنظم در كنار هم چيده شدهاند ؛ «كهنه» در كنار «نو» و «گذشته» همزمان «اكنون» و «آينده»، بدون نظم و سامان در يك رديف قرار دارند. نوعي «همدمي سحرآميز»7 كه در آن هرچيز ممكن است از هر چيز ديگر پديد آيد. در نتيجه تاريخ به جاي اينكه تماميت و نيز مراحل تكامل انديشه مسلمانان را منعكس كند، محتواي آن «به صورت نمونههايي جلوه ميكند كه هم قابل تكرار است و هم خواستار تقليد.»8علاوه بر اين، در ساخت تاريخ فرهنگ مسلمانان، زمان و مكان نيز درهم آميخته شدهاند. نزد عربها در تبيين رويدادهاي فرهنگي و نيز دورهبندي آن، عنصر «مكان» بيش از عنصر «زمان» دخالت دارد؛ بهگونهاي كه به جاي دورههاي متفاوت انديشه، همواره مكانهاي جغرافيايي متفاوت آن، لحاظ شده است؛ نظير تاريخ كوفه، بصره، بغداد و قاهره... .اين امر موجب ميشود كه تاريخ فرهنگ نه به گونه يك پيوسته و پوينده، بلكه بسان پارههايي منفصل چون جزايري پراكنده و جدا از هم جلوه كند. در نتيجه در قلمرو آگاهي معاصر عرب مراحل متفاوت فرهنگي، نه به شكل متناوب، بلكه به صورت تودهاي متراكم نمايان ميشود كه ساخت يا نظام منطقي را برنميتابد.جان سخن اينكه، ما ناگزير از بازسازي تاريخ فرهنگي خود هستيم؛ آن هم به گونهاي نظاممند كه ارتباط هر جزء با اجزاي ديگر و نيز ارزش هر يك، به گونهاي كامل مشخص شود. در عين حال ضروري است كه ارتباط و نيز مشاركت تاريخ فرهنگي اسلامي با تاريخ فرهنگي جهان به نحو دقيق بررسي شود؛ زيرا تنها در اين صورت است كه ميتوان حامل بينشي «تاريخمند» و در عين حال «عقل محور» بود.9گونههاي متفاوت قرائت معرفت شناختي ميراث
درباره قرائتهاي متفاوت معرفتشناسانه از ميراث اسلامي دست كم بايد ميان دو گونه تمايز نهاد:الف. قرائت «سنتي» است كه در دانشگاهها و مؤسسههاي دينياي چون «الازهر» در مصر، «القرويين» در مراكش و «الزيتونه» در تونس متداول است كه غالبا بر نقل سخنان بزرگان پيشين استوار است؛ بدون اينكه هيچ مناقشهاي يا پرسشي انتقادي در باب آنها طرح شود.قرائت سنتي از ميراث، قرائتي تاريخگريز است. از اين رو سخنان و انديشههاي پيشينيان، چون حقائقي مطلق و رخنهناپذير انگاشته ميشود. به همين دليل اين قرائت خرد گريز نيز هست و به جاي اينكه «ميراث» را به امري معقول بدل كند، مفتون آن است. اين قرائت به رغم گونههاي متفاوت آن، پيشفرض عمدهاي دارد كه پيوسته آن را در نظر ميگيرد، و آن اينكه آنچه در گذشته صورت پذيرفته است، دوباره در آينده نيز قابل تحقق است.10اين پيشفرض بر ساز و كار واحدي استوار است كه از پيشينيان بهويژه متكلمان و فقيهان به ارث رسيده است و آن «قياس امر غايب (فرع) به امر شاهد (اصل)» است؛ يعني تعميم حكم از امرِ معلوم به امرِ مجهول و همسان دانستن آنها.11 پيشينيان اما، صحت كاربرد اين قياس را به اين منوط دانستهاند كه قياس و مقيسٌ عليه بايد در شيء واحدي مشترك باشند كه براي هر يك ذاتي است. براي كشف و تعيين اين عنصر ذاتي مشترك، بايد از روش «سبر و تقسيم» بهره جست. بدين ترتيب كه بايد اصل (مقيس عليه) و فرع (مقيس) را به گونهاي جداگانه بررسي كرد و صفات حقيقي و جوهري هر يك را بازشناخت و از ميان آنها، عنصر ذاتي مشترك را مشخص كرد. بنابراين روش «سبر و تقسيم» بر استقراي تحليلي و نيز گونهاي گزينش تجربي استوار است.بنابراين قياس به روش پيشينيان، روشي صحيح اما تنها با رعايت تمام شرايط مذكور حايز ميباشد. در حالي كه رفته رفته كاربرد اين قياس بدون توجه به شرايط مذكور متداول شد و به صورت اصلي متافيزيكي و نقدناپذير در آمد و در تمام عرصههاي علمي عقل عربي آن را به گونهاي دقيق و حتي نامناسب به كار گرفت. بدين معنا كه هر «امر مجهولي» به گونهاي مكانيكي به «امر معلوم» بازگشت داده ميشد. در پرتو آن قياس امر «حادث» بر «قديم» نيز معمول شد.12از اين اصل نتايج خطير و در عين حال زيانباري حاصل شد، كه از جمله ناديده گرفتن عنصر «زمان» و تكامل تاريخي است، بدين معنا كه با قياس «اكنون» بر «گذشته»، اين تصور مطرح ميشود كه گويي «اكنون» بسط و امتداد «گذشته» است و زمان باز ايستاده و راكد مينماياند.همچنين از جمله نتايج برآمده، عدم تفكيك «ذهن» از «عين» است؛ زيرا در نتيجه ناديده گرفتن شرايط علمي قياس، روش «سبر و تقسيم» و «قياس امر غايب بر امر شاهد» به ساز و كاري انتزاعي بدل شدند كه وظيفه آنها نه تحليل و بررسي امر غايب به منظور تعميم حكم شاهد، كه صرفا عاملي در جهت استمرار و پيوستگي حضورِ حكم «از پيش معلوم» است؛ از اين رو در عرصه ذهن و روان عربها، ميراث به صورت عنصري ثابت وهميشه حاضر در آمد. بدينترتيب تفكر عربي «عينيت» خود را از دست داد.13بر پايه آنچه گفته شد، ميتوان نتيجه گرفت كه قرائت سنتي ميراث به سبب فقدان نگرش تاريخي و همچنين به سبب خصلت انتزاعي آن به شكست ميانجامد.ب. قرائت شرقشناسانه ميراث است كه همپاي پديدهاي به نام «شرقشناسي» شكل گرفت و با قرائت نوع نخست، تفاوت اساسي دارد. با اين همه در اين باره بايد به دو نكته اساسي توجه داشت: نكته اول اينكه شرقشناسي پديدهاي است كه در قرن نوزدهم و در پيوند تنگاتنگ با استعمار آن دوران پديد آمد. در نتيجه علاوه بر غربمحوري حاكم بر اين گونه قرائت و تقسيم جهان به غرب متمدن و شرق متوحش، نگاه خصمانهاي به فرهنگ و تمدن اسلامي دارد. بهطور كلي خاستگاه اين تصور را در نزاعها و جنگهاي ميان اسلام و مسيحيت قرون وسطي ميتوان يافت. بي جهت نيست كه عموم شرق شناسان ـ چنان كه در فصل پيش بيان شد ـ سعي در اثبات اين نكته داشتند كه دين و فرهنگ عربي ـ اسلامي، زاييده ذهنيت سامي فاقد سرشت عقلاني است. بر خلاف ذهنيت يوناني ـ رومي، كه سنگ پايه فرهنگ غربي و مهد خردورزي است.نكته ديگر، به شرايط تاريخي و عيني و روش مكاتب شرقشناسي اختصاص دارد؛ شرايطي كه به تأثير از روند كلي تاريخنگاري در غرب در پي تحقق يكپارچگي و تداوم فرهنگ غربي است، امري كه پيشتر در قرن هيجدهم از سوي فيلسوفان عصر روشنگري مورد توجه قرار گرفته بود، و تلاش ميشد تا فرهنگ غربي به مثابه تنها فرهنگ مدرن و همچنين برترين الگو براي تمام جهان معرفي شود. همچنين تنها فرهنگي به شمار آيد كه وارث تمدن عظيمِ خرد بنياد يونان است. اين امر به نوبه خود موجب ميشد كه فرهنگ و تمدن ملل ديگر در حاشيه قرار گيرند و تابعي از فرهنگ غرب شوند.روشهاي تكامليافته شرقشناسان بهرغم تنوعشان از روشهاي تاريخي و فيلولوژيستيك گرفته تا روشهايي كه به گونهاي همدلانه، فرهنگ و آداب جامعه مورد پژوهش خود را بررسي ميكنند، جملگي متأثر از نگرش غربمحوري است و چنان كه گفتيم، ريشه فرهنگ غربي را در عقلانيت يوناني ميبينند.بي جهت نيست كه شرق شناسان، علوم عقلي، ادبي و شرعي اسلامي را به ترتيب محاكات يا گرتهبرداري ناقصي از فلسفه، نحو و زبان يوناني ـ اسكندراني و حقوق رومي برميشمارند.1. محمّد عابد الجابري، مدخل الي فلسفة العلوم؛ العقلانية المعاصرة و تطور الفكر العلمي، مركز دراسات الوحدة العربية، بيروت، 1994، ص 19.
2)ناصر كاتوزيان، ارث (دوره مقدماتي حقوق)، نشر دادگستر، تهران، 76، ص 11
3. سوره الفجر، آيه 17 ـ 20؛ سوره آل عمران، آيه 180 ؛ سوره الحديد، آيه 10
4. ابن رشد، فصل المقال، تحقيق مصطفي عبدالجواد، 1968، ص
5. أبو يوسف يعقوب بن اسحاق الكندي، رسائل الكندي الفلسفية، دارالفكر العربي، القاهرة، 1978.
7. داريوش شايگان، بتهاي ذهني و خاطره ازلي، اميركبير، تهران، 1371، ص 101
8. همان، ص 107
9. محمد عابد الجابري، إشكاليات الفكر العربي المعاصر، مركز دراسات الوحدة العربية، 1994، ص 32 ـ 40.
10. همان، ص 12، (در فصل دوم همين كتاب، اين مسئله به تفصيل بررسي شده است.)
11. همان، ص 17، همچنين نگاه كنيد به العقل العربي، دراسة تحليلة نقدية للنظم المعرفية في الثقافة العربية، بيروت، 1996، ص 138 ـ 139.
12. جابري در كتاب «بنية العقل العربي»، اين مسئله را به تفصيل بررسي كرده است.
13. نحن و التراث، ص 19 ـ 20