حجتالاسلام سيدعباس نبوي زمان طولاني است كه در رابطه با همگرايي يا وحدت حوزه و دانشگاه صحبت ميشود؛ حضرتعالي هم در مطالعات و مسؤوليتهايي كه داشتهايد با اين مقوله بسيار مأنوس بودهايد. جدا از اين كه ظاهرا زماني هم دانشجو بوديد و سپس به حوزه رو آورديد، در نخستين پرسش، چه ديدگاههايي را در زمينهي همگرايي حوزه و دانشگاه در دههي اول انقلاب اسلامي مشاهده ميكنيد؟ و اين ديدگاهها را در چه رويكردي و طبقهبندي ميتوان گنجانيد؟منشأ و مبدأ بحث وحدت حوزه و دانشگاه و يا به تعبير بهتر، طرح گفتمان وحدت حوزه و دانشگاه، انديشه و نگرش حضرت امام(ره) بود. در حقيقت، چند سال قبل از پيروزي انقلاب به نظر ميآمد كه امام(ره) به اين نتيجه رسيدهاند كه مسأله همراهي و همگامي حوزه و دانشگاه براي رسيدن به افقهايي كه بتواند جامعهسازي كند، ضروري است.اگر وحدت حوزه و دانشگاه در يك فرآيند و يك مسير ـ هر چند طولاني مدت ـ قرار نگيرد، ما به خردهجامعههايي تبديل ميشويم كه اين خرده جامعهها عملاً جامعهسازي را براي ما غيرممكن ميكند. من فكر ميكنم امام(ره) به اين تحليل رسيده بودند و بر اين اساس، اولين جرّقه و بارقهي اين بحث، در سخنراني حضرت امام(ره) در مراسم چهلم مرحوم شهيد حاج آقا مصطفي، در مسجد انصاري نجف اشرف مطرح شد. در آن جا امام خطاب به حوزويان و دانشگاهيان گلايههايي مطرح فرمودند. گلايهي امام نسبت به حوزويان اين بود كه بايد ارتباط خود را با دانشگاهيان تقويت كنيد، ارتباط شما با آنها ضعيف است و نبايد نسبت به دانشگاه برخورد انكاري و مدافعي داشته باشيد. گلايهي ايشان نسبت به دانشگاه هم در مورد ديدگاه اسلام منهاي روحانيت بود.امام در آن سخنراني راجع به اين موضوع بحث كردند و تعبير صريح ايشان اين بود كه آخر، اين هم حرف شد كه بگوييم ما اسلام منهاي روحانيت ميخواهيم؟ اين حرف چه معنايي دارد؟ و تحت عنوان گلايه فرمودند كه اين حرف، نه زدني است و نه عملي و از دانشگاهيان خواستند كه با حوزه، تقارب داشته باشند و در مسير همگامي پيش بروند. بنابراين، بحث وحدت حوزه و دانشگاه از اينجا جوشيد و آغاز شد. به اين ترتيب، اين مفروض كلّي كه امام به صورت يك گفتمان فراگير مطرح كردند، در مسير تحقق خارجي، با نگرشها و ايدههاي مختلفي مواجه شد.يك تفسير ساده از خواست امام، همان چيزي بود كه در ميان سياسيون اتفاق افتاد و اين گونه برداشت شد كه اگر حوزويان و دانشگاهيان بتوانند در عرصهي تعامل سياسي / اجتماعي با هم خوب كار كنند، مسألهي وحدت حوزه و دانشگاه حاصل و تا حد زيادي حل شده است. به خاطر دارم كه بعد از تشكيل حزب جمهوري اسلامي در سال 58، عدهاي از فضلاي حوزوي و دانشگاهي، تعبيرشان اين بود كه حزب جمهوري اسلامي محصول وحدت حوزه و دانشگاه است. چون اينها با هم وحدت كردهاند؛ بنابراين، يك حزب فراگير شكل گرفته كه ميتواند مردم را به سوي جامعهسازي قوي و هدفگيري آرماني به سوي جامعهي الگو اميدوار كند.ما نيز در آن زمان اين تلقي را به عنوان يك تلقي درست قبول داشتيم و ميخواستيم كه در عرصهي سياسي / اجتماعي بين حوزه و دانشگاه تعامل منطقي همراه با روح تفاهم و همكاري و همگرايي وجود داشته باشد بازتاب اين حركت خود را در نظام حكومتي نشان داد. وقتي نظام جمهوري اسلامي برپا شد، بايد از انديشهي ديني و كارشناسي دانشگاهي استفاده ميكرد؛ اين حسّاسيتها بخصوص در سازماندهي نيروها و مديران ارشد نظام بروز ميكرد.در اينجا هم تفسير وحدت حوزه و دانشگاه به اين شد كه كارشناسان امين دانشگاهي و نخبگان حوزوي، كه عمدتا در نظام حكومتي به تواناييهاي فقهي و فقاهتي آنها احتياج بود، بتوانند در يك سيستم به خوبي با هم كار كنند و چرخ نظام سياسي / اجتماعي رسمي و حكومتي را به گردش درآورده و به خوبي پيش ببرند. اين مقوله از وحدت حوزه و دانشگاه و اين نگرش توانست نظام جمهوري اسلامي را در مقابل استحالهها و دگرديسيهاي فوري مصون بدارد؛ يعني اگر اين نگرش وجود نداشت، چه بسا ما در همان سالهاي اول انقلاب دوباره با همان مسائلي كه در دوران ملّي شدن صنعت نفت و اوائل مشروطه مواجه بوديم، روبرو ميشديم؛ اما چون ايدهي وحدت حوزه و دانشگاه، در بُعد نظام حكومتي توانست مفاهيم روشني از خود خلق كند؛ بنابراين، يك ارادهي بسيار قوي در ميان نخبگان حوزوي و دانشگاهي، كه به امام و انقلاب وفادار بودند، پديد آمد و اين ارادهي قوي موجب شد كه نظام حكومتي رسمي به خوبي به حركت در آمده و راه خود را طي كند. اينها مسائلي بود كه معمولاً اروپاييها و آمريكاييها نميتوانستند در تحليلهاي خود، لحاظ كنند. تلقي آنها اين بود كه نظام حكومتي كه توسط روحانيون به وجود آمده است، اگر كمي جلو برود، به نخبگان دانشگاهي احتياج پيدا خواهد كرد و مجبور است كه از آنها استفاده كند. آنها نتوانستند اين نقطه تعامل را ببينند و به نظر ميآيد كه گفتمان وحدت حوزه و دانشگاه به عنوان يك گفتمان برتر و نامحسوس همچنان در تار و پود نظام و جامعه در دههي اول بدون اين كه بحثهاي روششناختي و غيره وضع خودش را روشن كرده باشد، ايفاي نقش ميكرد. بنابراين، در مرحلهي اول مسألهي وحدت حوزه و دانشگاه به صورت يك گفتمان جريانساز و ميدانساز در تحولات سياسي / اجتماعي ما ظهور پيدا كرد و نقش بسيار قوي و سنگيني ايفا نمود.اين مسأله پس از توقف فعاليتهاي حزب جمهوري اسلامي چه روندي پيدا كرد؟بايد بحث را از گونهي جامعهشناختي دنبال كنيم و ببينيم كه آيا افول حزب جمهوري يا به تعبير ديگر، تكثرآرايي كه در حزب جمهوري اسلامي پديد آمد و بزرگان حزب را به اين نتيجه رساند كه ديگر حزب را به اين صورت ادامه ندهند، منشأ تعميق نگرش و طرح بحثهاي جديد در باب وحدت حوزه و دانشگاه بود؟ يا به عكس، طرح نگرشها و بحثها دربارهي وحدت حوزه و دانشگاه، خود از عوامل بسيار مهمي بود كه تكثر را در حزب آغاز كرد؛ يعني قبل از اين كه حزب اعلام توقف فعاليت كند، در حقيقت درگير بحثهاي ريشهاي وحدت حوزه و دانشگاه شده بود؟! به نظر من ديدگاه دوم موجهتر و منطقيتر است؛ يعني اين طور نبود كه در يك فرآيند سياسي، حزب تصميم بگيرد كه ديگر فعاليت خود را ادامه ندهد؛ سپس نيروها از حزب بيرون رفته و اين نوع بحثهاي پايه را به جريان بياندازد؛ بلكه عكس آن بود؛ يعني از دو سه سال قبل از اين كه فعاليت حزب متوقف شود، دورهي طرح گفتمان وحدت حوزه و دانشگاه در سطح و افق سياسي اجتماعي نقش خود را ايفا نموده و به دنبال سوالات و پاسخهاي عميقتر رفته بود و چون آنها را نمييافت، تكثر در حزب پديدار شد. چه عاملي موجب اين سؤالات شده بود؟ در تعامل سياسي / اجتماعي كه در اوائل انقلاب ميان حوزويان و دانشگاهيان پديد آمد، سؤالات زيادي قابل طرح بود؛ اما فرض بر اين گذاشته شد كه زياد به اين سوالات پرداخته نشود و فعلاً به نقشهاي اساسي و بنياديني كه گفتمان وحدت حوزه و دانشگاه پيش روي ما ميگذارد، پرداخته شود؛ مثل: استقرار نظام حكومت، نوشتن قانون اساسي و تشكيل قواي نظام جمهوري اسلامي كه در حقيقت تعامل حوزه و دانشگاه در اين جا راه خود را باز ميكند. ما ميديديم در قوه قضاييه، دانشگاهيها و حوزويها بودند. در شوراي نگهبان هم پيشبيني شد كه فقهاي شوراي نگهبان و حقوقدانان، هر دو باشند. در بقيهي موارد هم همين وضعيت را مشاهده ميكرديم. در مجلس شوراي اسلامي اگر به ليستهاي اعلام كانديداهاي دههي 60 مراجعه كنيد، ملاحظه ميكنيد كه جريانهاي سياسي در ارائهي ليستها يك نوع توازن ميان حوزويان و دانشگاهيان برقرار ميكردند. و بنابراين تا اين جا قدمها طوري بود كه نميخواست به سؤالات اصلي و جدّي بپردازد؛ اما اين سؤالات اصلي كه در دورهاي به دليل ضرورتهاي انقلاب و گفتمان غالبي كه امام مطرح كرده بودند و همه به آن وفادار بودند، انگيزهي چنداني براي پرداختن به آنها وجود نداشت، آرام آرام مطرح شدند؛ بخصوص در زماني كه در جريان بعد از حركت انقلاب فرهنگي، مسألهي گام برداشتن به سوي دانشگاه اسلامي جدّي شد. در اين جا بحث در مورد كفايتها در تواناييهاي حوزه نيز مطرح شد و بحث به اينجا رسيد كه در كاوش تاروپود دانشگاه و حوزه، چه منطق و تفكري وجود دارد؟ متدولوژي انديشه چيست؟ مفروضات معرفت شناختي چيست؟ دستآوردهايي كه به دست ميآيد، در مقام توليد علم چگونه به توليد علم ميرسند و چگونه اينها را ترويج ميكنند، توسعه ميدهند و سپس چگونه به نقشهاي اجتماعي و كاركردهاي جامعه شناختي تبديل ميشود؟ چيزي كه باعث شد اين سؤالات به مناقشات سياسي اجتماعي تبديل شود، اينبود كه در آغاز، بسياري از اين سوالات جدّي گرفته نشد و بعضاً تلاش شد تا پاسخهاي خيلي بدوي و سطحي به اين سؤالات داده شود. بحث كلاً در مورد اين بود كه ما كم كاري كردهايم و در زمينهي پالايش كتب دانشگاهي از مفاهيم غير اسلامي دچار رخوت هستيم. دوسه بار تلاش شده بود كه اين كتب پالايش شوند و برنامهريزي شد كه پژوهشگاه مطالعات فرهنگي و علوم انساني در تهران يك بار ديگر پالايشي از كتب دانشگاهي در زمينهي مسائل غير اسلامي ارائه كند؛ يعني اين نوع پاسخها به آن سؤالات اصلي و حياتي باعث ميشد كه سؤالات به مناقشات سياسي، اجتماعي تبديل شود؛ اما سؤالات، بسيار حسّاس بودند و از اين جا آغاز ميشد كه آيا حوزه و دانشگاه در مفروضاتي كه در فرآيند توليد علم دارند، با هم مفروضات مشترك دارند يا خير؟ اگر دارند، اين مفروضات مشترك چيست؟ در مرحله دوم بعد از اين مفروضات مشترك، آيا لازم است حوزه و دانشگاه يك متدولوژي معرفت شناختي يكسان داشته باشد؟ اگر لازم نيست يكسان باشند، اين تفاوت و تعدد چقدر ميتواند طيف داشته باشد؟ يعني آيا ميتواند به يك طيف در حدّ تغاير و تضاد برسد؟ يعني متدولوژي در دانشگاه كاملاً متضاد متدولوژي حوزه باشد. اگر اين طور باشد، ثمرهي آن، چه چيزي خواهد بود؟ يك حوزوي چگونه ميتواند ادبيات علمي مشتركي حتي در كمترين حد با يك دانشگاهي داشته باشد؟ اين بخش همچنان در شاخههاي علوم، لايه به لايه گسترش پيدا كرد. اين قسمت معرفت شناختي مسأله بود. البته اين در جايي است كه حتي به روحيهي معرفتشناسي اين دو گروه هم توجه نشده باشد؟ بله! در پيش فرضهاي توليد علم همهي پيش فرضها معرفتي نيستند. بخشي، پيش فرضهاي هدف گرايانه و آرمان گرايانهاند؛ و بخشي از پيش فرضها هم حالت روان شناختي دارند؛ يعني چه فضاي غالب يا به تعبير جامعهشناسان، چه پارادايم روان شناختي غالبي بر يك مجموعه مثل حوزه يا دانشگاه در توليد علم حاكم است كه يكي از بحثهاي بسيار مهم، مسألهي بحث فريدمِ اكادميك يا آزادي مطلق مباحثات علمي است كه در سدههاي اخير در دنياي غرب، به عنوان يك محور اساسي روانشناختي در علم تلقي شد. روانشناختي، به اين دليل كه معناي گرايش به آزادي مطلق مباحثات علمي اين نيست كه ابزارها و مقدورات ما در توليد علم هم واقعاً آزاد و مطلق است، يك گرايش است؛ يعني دانشمند را از بسياري از مخاطرات و تعلقات و نگرانيها دور ميكند و به او جواز صد در صد ميدهد. چنين چيزي در آن طرف وجود داشته است واز اين طرف هم ميبينيم كه در جنبهي روانشناختي، مرز نقد ما در فكر ديني يقيناً تا افق نقد تفسيري است؛ اما هيچگاه نميپذيريم كه به خود متن ديني نقد وارد شود. ما به نقد تفسير متن ديني ميپردازيم؛ اما به خود متن ديني هيچگاه نقد وارد نميكنيم كه در اين صورت، تناقض معرفت شناختي ديگري هم رخ ميدهد؛ يعني منبع وحياني از منبع معرفت بودن ساقط ميشود. اين جا بحثهاي زيادي وجود دارد، از جمله اين كه روحيهي روان شناختي در ميان حوزويها و در توليد علم ديني با روحيهي روان شناختي كه در ميان دانشگاهيان است با هم چقدر سازگاري دارند و چگونه بايد با هم وفق داده شوند؟ ظاهراً نظرگاههاي ديگري هم در اين رابطه وجود داشت؛ از جملهي آن نظر گاهها، وحدت استراتژيك، وحدت ارگانيك يا وحدت پراگماتيك بود كه هر كدام در گفتمان خود، داراي نشيب و فراز بودند. من در سمينار وحدت حوزه و دانشگاه در سال 73 كه موضوع آن، وحدت حوزه و دانشگاه بود، مقالهاي ارائه كردم كه در آن جا هفت يا هشت نگرش در وحدت را توضيح دادم. مواردي را كه برشمرديد، عموماً در آن جا توضيح مفصلي دادهام در آنجا گفتهام كه بخش زيادي از اين نگرشها خام يا بدوي بوده؛ مثل نگرش وحدت سازماني و وحدت ارگاني. مثلاً تلقي اين بوده كه ما ميتوانيم بخش مديريت حوزه يا دانشگاه را با هم ادغام كنيم و از آن يك سازمان علوم ديني و غير ديني بسازيم تا اين سازمان بتواند تمام موارد حوزه و دانشگاه را سازماندهي كند. من به خاطر دارم آن زمان تعدادي از طلبهها و دانشجوياني كه با هم مأنوس بودند، طرح مفصّلي در مورد چنين وحدتي تهيه كرده بودند و آن را هم براي شوراي عالي مديريت حوزه و هم براي مركز تحقيقات استراتژيك رياست جمهوري فرستاده بودند. شاكلهي كلي طرح اين بود كه حوزه و دانشگاه را چند سال تعطيل كنيم همهبخشها را هم طراحي كرده بودند كه هر قسمت چه بخشي داشته باشد، كجاها را چگونه خراب كنيم و چه بسازيم. يعني چيزي به عنوان الگوسازي براي يك علم در خدمت قدرت؟! خير نگاه آنها به اين صورت نبود نگاه آنها بسط يك نوع ديوان سالاري نجات بخش بود؛ يعني مشكل ما اين است كه مدارس علميهي ما پراكندهاند، مشكل ما اين است كه مديريت حوزه، فيزيك ديوان سالاري ندارد. ولي اگر به صورتي باشد كه در يك ساختمان، هر طبقه كاركرد مشخصي داشته باشد مثلاً پژوهش فقه و پژوهش فلسفه هر كدام جايي مشخص داشته باشند، در اين صورت حوزه مدرن ميشود و دانشگاه نيز همين الگو را دارد و با هم يكي ميشوند. چنين تلقياي وجود داشت كه يكي تلقي خام و ناپخته است و شايد گاهي اوقات بزرگان اظهار نظرهايي ميكردند كه چنين تلقيهايي را دامن ميزد؛ مثلاً ميگفتند ما آرزو داريم كه ساختمانهاي فرسودهي حوزه و دانشگاه را خراب كنند و از نو چيزهايي مثل هم بسازند و فكر ميكردند اگر اين طور شود، ديگر حوزه، دانشگاه و دانشگاه، حوزه ميشود. در وحدت ارگاني، چنين نگاهي وجود داشت. در نگاه عمل گرايانه و پراگماتيك، نگرش اين بود كه حوزه و دانشگاه در اين فرآيند توليد علم هيچ وقت نميتوانند به وحدتي دست پيدا كنند؛ چون اين فرآيند، يك فرآيند بسيار پيچيده و به حالت كلافي است كه به يك بافتني همه جانبه تبديل ميشود و معلوم نيست اين بافتني تا كجا پيش ميرود: نكتهي مهم اين است كه ما كاركردهاي نهايي اين دو را با هم يكي كنيم. كاركردهاي نهايي به اين صورت كه وقتي بافتني شد، بگوئيم هر دو با هم آن را بافتهاند، سپس بايد بتوانيم آن را به قامت جامعه بپوشانيم و تكرار ميكنم كه اصولاً عرصهي عملگرايانه و پراگماتيك، محل تنازع و تشتّت است و اين خام نگري است كه كسي فكر كند تمام مقدمات و مراحل قبلي از هم دور باشد و وقتي به عرصهي عمل ميرسيم، يك مرتبه وحدت زائيده شود! فرايند توليد علم در حوزه و دانشگاه چگونه است؟ و در اين زمينه اين دو نهاد چه نسبتي ميتوانند با يكديگر داشته باشند؟اگر حوزه و دانشگاه به توافق برسند كه چگونه بايد افقهاي كلان و عمدهي جامعه را براي پنجاه، يا صد سال آينده تصوير كرد، آنگاه به طور كلي با تصوير چنين افقهايي، ميتوان مقدار زيادي از آن فرايند معرفتشناختي و توليد علم و دانش و جامعهسازي را در راستاي رسيدن به آن افقها تصوير كرد.بحث ارزندهاي كه در دويست سال اخير در ميان فلاسفهي علوم اجتماعي مطرح بوده اين است كه آيا راهبردهاي توليد علم، بخشي از معرفتشناسي علماند، يا اين كه فراتر از آن ميباشند. و اگر فراتر از معرفتشناسي علم هستند كجا بايد اين راهبردها را تعيين كنيم و چگونه بايد اين افقها را تعريف كرد؟بحثهاي زيادي در اين مورد شده كه از جملهي آنها ميتوان به بحثهاي نيوتن، فرانسيس بيكن و ديگران در مورد اين موضوع اشاره كرد. نوشتههايي را از لاپلاس ميخواندم كه در مورد اين موضوع بحث كرده است؛ يعني لااقل قرن هجده اروپا، تعريف را اين طور قرار داد كه راهبردهاي علم، اموري درون علمي و داخل معرفتشناسي علم نيستند، بلكه راهبردهاي علم اموري فراعلمياند. اكنون سؤال اين است كه چگونه بايد اينها را مشخص، تبيين و تعريف كرد؟ گفتهاند كه براساس ميزان خواست و تمايل انسان ميتوان آنها را تعريف كرد.لذا غرب گفته است كه بعد از رنسانس بحث بر سر اين كه تلاش براي كسب ثروت و قدرت در دنياي گذشته، مذموم شمرده ميشده يك امر ممدوحي است. و ما دو راهبرد اساسي داريم: يكي كسب قدرت هر چه بيشتر، و دوم كسب ثروت هر چه بيشتر. بنابراين علم بايد به اين دو راهبرد خدمت كند؛ در حالي كه راهبرد دوران قبل از رنسانس، چه در جهان غرب و چه در جهان شرق در توليد علم، كسب هر چه بيشتر معرفت و شناخت علم بود. و اصلاً اهميتي نداشت كه از اين شناخت، قدرت و ثروت هم حاصل ميشود يا خير؟ و لذا ميبينيم كه ميراث فكر قبل از رنسانس در تمام جهان يك نوع ميراث عارفانه در معرفت است. اما بحث قدرت و ثروت مطرح نبوده و آنها بعد از رنسانس بحث قدرت و ثروت را مطرح كردند. اين كه علوم فيزيك و مكانيك پيشتاز علوم غرب شدند، در حالي كه مسايل زياد ديگري محل مناقشه بود بدين خاطر بود كه اين علوم ميتوانستند در جذب قدرت و ثروت كمك كنند. آنها با كشف باروت مقدار زيادي از دنيا را تحت سيطرهي خود درآوردند. بنابراين، غرب يك راهبرد چند قرنه را اتخاذ كرده بود كه توليد ثروت و قدرت، به وسيلهي علم بود. ما نيز در بحث توليد دانش بايد به چند راهبرد مشترك و مشخص برسيم.آيا اين امر به يك فلسفهي نظامساز مشترك نياز ندارد؟خير، به نظر من كساني كه در اين زمينه تلاش ميكنند تا همه چيز را به يك نوع فلسفهي درون شطرنجي برگردانند، هم وقت خودشان و هم وقت حوزه و دانشگاه را تلف ميكنند. بنده عرض كردم كه اينها فراعلمي و فرافلسفي هستند. من اين بحث را در جاي خودش مطرح كردم كه يكي از شئوني كه ما ميتوانيم براي دين قايل شويم به عكس اين كه فكر كنيم دين در تار و پود هر گزارهي علمي و معرفتي، نقش ايفا كند، اين امر نه شدني است و نه اين كه دين خودش چنين چيزي را خواسته است. دين ميتواند در يك بخش مهم ايفاي نقش كند كه همين راهبردهاست و ميتواند براساس يك نوع فهم اجماعي مبتني بر نصوص ـ نه بر ظواهر ـ اين كار را انجام دهد؛ يعني وقتي ما به نصوص دين مراجعه ميكنيم، جاي هيچ شك و شبههاي را براي كسي باقي نميگذارد و به ما راهبردهايي را نشان ميدهد؛ يعني ما ميدانيم كه دين و قرآن كريم ما را از كسب قدرت و ثروت نهي نكرده، اما اينها را مشروط و مقيّد كرده است. لازم نيست كه بر سر جزئيات قيدها و شرطها بحث كنيم، بلكه كليات اين شروط و قيدها را ميفهميم و نص هم وجود دارد، لذا هيچ نيازي از بحثِ به تعبير ظاهر كه بگوييم چند شاخه ميشود، نداريم.به نظر ميرسد كه اگر نگاهي به فراسوي مرزهاي خودمان داشته باشيم، ميتوانيم به تجربيات و يا ديدگاههاي ارزندهاي در ارتباط با مراكز علمي سنتي و دانشگاههاي جديد دست بيابيم.در سال 73 كه فصل نامهي حوزه و دانشگاه منتشر شد، آن را در خارج از كشور نيز توزيع كرديم، در اين جا محتويات فصلنامه محل بحث نيست، ولي عنوان فصلنامهي حوزه و دانشگاه براي كساني كه به دستشان ميرسيد تعجبآور بود؛ مثلاً دوستان، مقالهاي را از آقاي گلين ريچارز ـ كه از اساتيد دانشگاه نيويورك بود ـ تحت عنوان الهيات چند ديني ترجمه كردند و آن را در اين فصلنامه چاپ كرديم و يك نسخهي از آن را هم به همراه يك نامه براي خودش فرستاديم، ايشان جواب نامه را دادند و تشكر كردند.دوستاني كه در دانشگاههاي آلمان و انگليس بودند به اين كشورها فرستاديم، به فاصلهي پنج يا شش ماه، مطلع شدم كه در دانشگاههاي اروپا بحث حوزه و دانشگاه آرامآرام به يك بحث جدّي دربارهي موضوعات محل مطالعه و پاياننامهها شده است. بعد از مدتي فاكسي به دست بنده رسيد كه دو نفر از دانشجويان آلمان، يكي از دانشگاه بُن و ديگري از دانشگاه فرانكفورت، موضوع وحدت حوزه و دانشگاه را به عنوان موضوع مطالعاتي پاياننامهي خودشان انتخاب كردند و ميخواهند به ايران بيايند.ببينيد مسألهي وحدت حوزه و دانشگاه چيست؟ تلقي كشورهاي اروپايي اين بود كه اين حركت يك حركت سياسي است. گفتمان امام را سياسي ميدانستند و فصلنامه هم كه منتشر شده بود سياسي ميدانستند. مثلاً ميگفتند: شايد نيروهايشان روبه واگرايي ميروند، بنابراين تصميم گرفتهاند يك مجلّه درست كنند تا نيروها به هم نزديك شوند.چند نفر از آلمان آمدند و فرصتي خواستند و چند تن از دانشجويان ايرانيتبار هم در بين آنها بودند، حتي دو نفر از خانمها ميخواستند به قم بيايند و راجع به حوزه مطالعه و تحقيق كنند. هرچه جلوتر ميآمدند احساس عجيبي به آنها دست ميداد. يكي از دانشجويان به من گفت كه من گزارشي تهيه كردهام و به اساتيد خودم نوشتهام كه شما كاملاً اشتباه فكر ميكنيد؛ زيرا اين موضوع، آنگونه كه شما فكر ميكرديد نيست. وحدت حوزه و دانشگاه بحث بسيار عميقي است و به نظر ميرسد كه اگر غرب به اين بحث پرداخته بود، به اين راحتي سكولار نميشد. اگر ما در فراسوي مرزها بنگريم و جستوجو كنيم، واقعيت اين است كه غرب در يك حركت شلوغ و شتابزده و با به راه انداختن جنگهاي پياپي و رقابتهايي بر سر قدرت و ثروت و... فرصت نيافت تا بتواند به يك نوع تعامل ميان پايگاههاي فكر ديني با پايگاههاي علوم جديد بپردازد. مرحلهي عمدهي تماس كليسا با روشنفكران در سيصد سال اخير در غرب فقط در نقاط تشريفات رسمي بوده؛ مثلاً دولتهاي اروپايي تا همين نيمهي دوم قرن نوزدهم به عنوان دولتهاي عيسوي يا مسيحي مطرح بودند و بايد اسقفي در مراسم تشريفات آنها حضور پيدا ميكرد و مراودات در اين حدّ بود. به نظر من بنيانيترين نگرشي كه امام در آغاز دورهي جديد نهضت اسلامي مطرح كردند كه منجر به پيروزي انقلاب شد، همين گفتمان وحدت حوزه و دانشگاه هست كه يك اقدام بسيار ابتكاري بود. از آن جايي كه بنده در كشورهاي شرق و خاورميانه و كشورهاي شمال آفريقا و كشورهاي اروپايي حضور داشتم و با روشنفكران و فضلاي علوم ديني آنها صحبت كردهام، هيچ نوع نگرش و عزم و اراده و بحثي كه به عنوان تقارب و وحدت ميان اين دو حوزه شكل بگيرد وجود نداشته است. در دنياي اهل سنّت نيز يك نوع نگرش گذشتهگرايي بر فكر ديني و حوزههاي علميهي آنها كاملاً سيطره افكنده است.گاهي فكر ميكنم روشنفكران ما تفسير ناپختهاي از اين وضعيت دارند! مثلاً فكر ميكنند چون از گذشته، الأزهر را به صورت مدرنتري در مصر سامان دادهاند، بنابراين فكر ديني در مصر كاملاً مدرن و متحول شده است؛ اما اينطور نيست. هرچقدر فضلاي جوان الأزهر توانستند به روشنفكران مصري نزديكتر شوند، جايگاه الأزهر در ميان اهل سنّت جهان كاهش پيدا كرد و به نقطهاي رسيد كه شيخ احمد بن باز (عالم سعودي) توانست از درون يك مسجد راه خود را در ميان كشورهاي اسلامي باز كند.در غرب هم هيچ انگيزهاي براي اين تعامل وجود نداشته و امروز هم وجود ندارد؛ يعني روشنفكران و دانشگاهيان غربي تلقيشان اين است كه كليسايي كه در سيصد سال پيش روشنفكران را به مذبح برد، در پايان قرن بيستم، توسط روشنفكران به مذبح برده شد. بنابراين هيچ مناسبتي ندارد كه آن را رها كنند و از درون مذبح بيرون بياورند و آن را زنده كنند تا با آن تعامل داشته باشند.در اينجا دو نكتهي مهم وجود دارد كه فكر ميكنم بايد در مورد اين دو، جداگانه بحث عميق شود و آن مسألهي قابليت فكر ديني است كه ميخواهد با تحولات دنياي جديد، تعامل داشته باشد.من معتقدم كه ميتوانيم بهخوبي اثبات كنيم كه نه فكر ديني اديان آسماني قبل از اسلام ـ اعم از مسيحيت و يهوديت ـ و نه فكر ديني برخاسته از سلفيگري دنياي اهل سنّت، هيچكدام اين توانايي را ندارند كه بتوانند در يك فضاي راهبردسازي كلان با نگرشهاي جديدي كه در دنيا پياپي مطرح ميشود تعامل داشته باشند. شيعهي اماميه نهتنها به عنوان يك مذهب، بلكه به عنوان يك نگرش معرفتشناختي بسيار وسيع و همهجانبه قابليتهاي مهمي دارد؛ يعني ناخودآگاه كارهايي را امثال مرحوم شيخ انصاري، آخوند خراساني و مرحوم نائيني انجام دادهاند كه به ظرفيت و قابليت ما افزوده است. مثلاً اگر نگرش اخباريها ـ بهخصوص اخباريهاي حوزهي نجف اشرف ـ را داشتيم و تا حدي اخباريهايي كه در كربلاي معلي و سامرا بعضا حضور داشتند، بر شيعه غالب ميشدند، ما قطعا قابليت را از دست ميداديم. اما نگرشها و تلاشهاي عالمان اصولي و حكيمان شيعي باعث شده كه ما توانستيم ميراثي كاملاً آماده براي راهبردسازي پيدا كنيم.
سوتيترها:
مسئله وحدت حوزه و دانشگاه به صورت يك گفتمان جريانساز در تحولات سياسي و اجتماعي ما ظهور پيدا كرد و بازتاب اين حركت، خود را در نظام حكومتي نشان داد.پيشفرضهاي توليد علم، فقط پيشفرضهاي معرفتي نيستند. بخشي پيشفرضهاي هدفگرايانه و آرمانگرايانهاند و بخشي از پيشفرضها هم حالت روانشناختي دارند.