سيد محمدحسن امين سيد محمد حسن امين از چهرههاي فكري و مذهبي لبنان است. تحصيلات علوم ديني را در حوزه علميه نجف گذراند و سالها، قاضي شرع صيدا است. تاكنون دهها مقاله در موضوعات مختلف علمي و فكري از ايشان منتشر شده است. در گفتوگويي كه از نظرتان ميگذرد، ايشان به نقاط و نكاتي محوري در باب نوانديشي ديني و بنبستهاي رواني، ذهني و اجتماعي آن و راههاي برونشد از اين بنبستها اشاره ميكند.***به نظر شما نقاط بحراني انديشه اسلامي كه برخي با تعبير «بحران عقل اسلامي» از آن ياد ميكنند، كدام است و با گذشت حدود يك قرن و ربع از آغاز نخستين گامهاي جنبش اصلاح فكري در جهان اسلام، چه نتايج ملموسي از آن گرفته شده است؟جنبش اصلاح فكري كه حركتي مبارك بود، در ادامه خود به بحرانهايي برخورد كه آن را كُند كرد و از كار انداخت. ريشه يكي از عمدهترين بحرانها، فقدان نگاه و رويكرد نقدي از درون نسبت به ميراث اسلامي است. متأسفانه چنين نگاهي از خارج افكنده شد و اين خلأبزرگي در انديشه اسلامي پديد آورد. در نتيجه فقدان رويكرد نقدي از درون، هنوز هم از پس اين مسير دراز، مفهوم روشني از ميراث (سنت) وجود ندارد. نقش آنچه «مقدس» است و آنچه «قابل مناقشه» و «بازنگري» است، مشخص نشده است. آيا سنت بخشي از عقيده است يا بخشي از فراوردههاي بشري؟ روح سنت در كجا «زنده» و در كجا «مرده» است؟ بخش تاريخمند و بخش فراتاريخي سنت كدام است؟هنوز هم بين امور الهي و امور بشري تمايز نهاده نشده و بين عقيده اسلامي و تاريخ اسلامي تفكيك صورت نگرفته است. هنوز روشن نيست كه سنت تا چه ميزان اقبال به بنيادهاي تازه براي انديشه اسلامي را تشويق ميكند.در تفكر شيعي معاصر اين امور به اهمال و سستي وانهاده شده است. براي حيات مداوم سنت بايد بين «من» و «سنت» گفت و گوي دايمي در جريان باشد؛ زيرا خودباختگي در برابر سنت و تقديس آن و بتسازي از آن به معناي كشتن عناصر زنده موجود در آن است.جنبش نوزايي يا اصلاح انديشه ديني كه در اواخر قرن نوزدهم شكل گرفت، تحت تاثير اوضاع سياسي آن روز ـ يعني فروپاشي خلافت عثماني و سر بر آوردن غرب ـ به اين نتيجه رسيد كه براي نجات جوامع اسلامي بايد انديشه اسلامي را نوسازي كرد. متفكران مسلمان در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، پاسخهايي زنده و معاصر به پرسشهاي آن روز داشتند. دوره نوزايي در تاريخ انديشه اسلامي دورهاي بسيار مهم و ارزشمند است. اگر به دقت و انصاف به كارنامه متفكران اين دوره بنگريم، آن را درخشان خواهيم يافت؛ زيرا آنان محورهاي اساسي در نوانديشي اسلامي را گشودند و توانستند پاسخهاي شايستهاي به پرسشهاي اصلي فرا روي انديشه اسلامي بدهند. پاسخ آنان به پرسش از نوگرايي (مدرنيسم)، قدرت، توسعه و چگونگي بازخواني سنت، راهگشا بود. آنان محورهاي حياتي را در كانون توجه خود قرار دادند. امروزه پس از اين مسير طولاني، جريانهاي تندرو هنوز هم به پرسشهاي آن دوره نرسيدهاند و دشوارههاي آن عصر را درك نكردهاند و ميكوشند با استناد به نصوصي كه توليد آن به دورههاي گذشته تاريخ اسلامي برميگردد، خود را از زحمت توليد انديشه اسلامي معاف كنند. متفكران عصر نوزايي به اين قناعت نكردند و به تلاش براي توليد انديشه اسلامي جديدي كه مشكلات و چالشهاي عصر را مخاطب قرار دهد، روي آوردند. آنان با درك اين نكته كه نوانديشي بايد از درون نصوص، آب خورد، از علوم اسلامي اي كه در تفسير و فهم جديد از نص و نگرش تازه به آن به كار ميآيند، سود بردند. اين كار هنوز هم مطلوب است و ضرورت آن در مرحله كنوني احساس ميشود؛ زيرا عقيده اسلامي از خاستگاهي به نام «نص» آغاز ميشود. اين نص همان وحي الهي است كه متوجه همه زمانها و مكانها و انسانها است. بنابراين عقيده اسلامي مبنايي است كه به ما مشروعيت ميبخشد تا همان گونه كه گذشته ما با قرائت وحي ميراثي كلامي، فقهي و ادبي براي ما به جاي گذاشتند، ما نيز به مدد دادهها و عناصري كه در اختيار داريم، به قرائت وحي بپردازيم. گذشتگان ما به طور مستقيم و بيواسطه، قرائت خود را از وحي الهي و سنت نبوي ارائه كردند و انديشههاي خود را در نتيجه اين قرائت مستقيم توليد كردند. اقبال لاهوري، يكي از متفكران دوره نوزايي كه به نظر من بازگشت به او ضروري است، كلامي زيبا دارد كه بسيار آموزنده است. او ميگويد: «پدرم كه در روي آوردن من به قرائت قرآن حق بزرگي بر گردنم دارد، به من ميگفت پسرم! قرآن را چنان بخوان كه گويي بر تو نازل ميشود».اين سخن بسيار راهگشا است؛ يعني بايد عناصري را كه در مسير تاريخ و برداشتهاي متعدد از قرآن بر هم انباشته شده، كنار زد و قرآن را چنان فهميد كه گويي در حال نازل شدن است. اين سخن با ايده ناتمام شهيد صدر(ره) در تفسير موضوعي، تلاقي مييابد. وي معتقد بود كه ما اسير قرائتهاي گوناگون و تفسير جزء جزء قرآن كه پيشينيان ما ارائه دادهاند، هستيم. تفسيري كه از نخستين آيه نخستين سوره، آغاز و با آخرين آيه آخرين سوره پايان مييابد. تفسير موضوعي اين است كه موضوعي در ذهن شما باشد، مانند موضوع زن و معضلات او، ابتدا بايد معضلات او را در جامعه اسلامي به طور شفاف درك كرد، آنگاه به قرآن بازگشت تا راه حل آن را در قرآن جست. با اين كار نگرشي قرآني و نگرشي واقعي در ذهن ما تبلور مييابد كه نتيجه تداخل وضعيت واقعي و نص قرآني است. شهيد صدر با اين طرح خود بر آن بود كه ما خود بايد قرآن را براي عصر خود تفسير كنيم؛ زيرا در هر دوره زماني، عالماني كه به تفسير قرآن همت گماشتند، از نگرش خود كه آينه عناصر متعدد فكري، اجتماعي، رواني و محيطي او بوده، قرآن را تفسير كردهاند. تفسير هر كدام از مفسران گذشته، زاييده همه اين عناصر است. چرا ما نبايد امروزه جدا از اين تفاسيري كه مفسران در طول تاريخ توليد كردهاند، تجربهاي مشابه تجربه آنان در قرائت (فهم) نص قرآني داشته باشيم؟ ما همواره خود را ملزم به پيروي از مناهج و آراي عالمان پيشين در تفسير قرآن ميكنيم. اين تقليد نادرست با جاودانگي نص قرآني و شموليت زماني و مكاني و عصري آن نميسازد. در هر عصري قرآن را چنان بايد فهميد كه گويي تنها براي اهل همان عصر نازل شده است. همين اصلِ عقيدتي، مشروعيت نوانديشي در نصوص ـ وحي الهي و سنت نبوي ـ را تثبيت ميكند. ما هيچ گاه مأمور نشدهايم كه فهم عالمان پيشين را واسطه فهم خود از قرآن قرار دهيم. ما وظيفه داريم تا از موضع و نگرش خود، قرائتي متناسب با عصر خويش از نصوص داشته باشيم. سوگمندانه، نوانديشي ديني در محاصره شكلهاي مختلف خودباختگي و سركوب به نام عقيده ديني قرار دارد.من معتقدم اگر بتوانيم به خوبي روشن كنيم كه عقيده ديني در تعامل با انديشه انساني است و جز از راه اين كنش متقابل ثمر نميدهد، در آن صورت متفكر اسلامي نوگرا بيش از متفكر اسلامي سلفي ملتزم به عقيده اسلامي جلوه خواهد كرد؛ زيرا سلفي نصوص سلف صالح را در موضوعات فقهي و كلامي، مبناي فهم خويش قرار ميدهد. اما متفكر نوگرا و نوانديش، مستقيماً با نص تعامل دارد. اگر اين مبناي مشروعيت براي نوانديشي تثبيت شود، حوزه بحث و نوآوري با خطر كمتري مواجه خواهد بود. در اين جا است كه ميگويم بايد دشواره سنت را كاويد و موضع خود را نسبت به سنت شفاف كرد تا مشروعيت توليد نگرش جديد، تأمين و تثبيت شود.چنان كه گفتم امروزه تصوير روشني از مفهوم ميراث(سنت) وجود ندارد. حتي بسياري از عالمان حوزه مفهومي اين واژه را به درستي درنيافتهاند. در نظر بسياري از آنان، سنت همان فراوردهها و ميراث سلف صالح است كه براي هر عصر و نسلي كافي است. آنان توجه ندارند كه زباني كه غزالي يا ابن رشد و يا فارابي بدان سخن گفتهاند، زباني جاودانه نيست. آنان زبان و نظريات اينان را در پيوند با تاريخ و جامعه انساني عصرشان بررسي نميكنند. آنان محيط شكلگيري ميراث و چگونگي شكلگيري آن را ناديده ميگيرند. مثلاً عالمي مانند شيخ طوسي در انديشه شيعي، نوآوريهاي فقهي و كلامي داشته است، اما آيا اين فراوردههاي فكري او در خلأ و يا با ذهنيت ناب، توليد شده يا تحت تأثير عوامل متعدد سياسي، اجتماعي، رواني و... بوده است؟ ما تنها آرا و نظريات او را مطالعه ميكنيم و هيچ گاه به زمينه تاريخي شكلگيري آنها توجهي نميكنيم. ميدانيم كه آرا و افكار شيخ طوسي، چنان قوّتي داشته كه تا زمان ابن ادريس، حركت اجتهاد را در مرز خود متوقف كرده بود. چه عواملي به ابن ادريس اجازه داد تا بر افكار مسلّط شيخ طوسي، غلبه و در آنها تجديد نظر كند؟ قطعاً چنين كاري با عزلت از تاريخ و وقايع اجتماعي و سياسي انجام نشد. ما نه تنها تاريخ فقه را مطالعه نميكنيم كه حتي به تاريخ نحو هم توجهي نداريم و مستقيماً به تحصيل نحو ميپردازيم و ميخوانيم: كلامُنا لفظٌ مفيدٌ كاستقم... يعني از تمهيد تاريخي علم نحو و چگونگي پيدايي و تطور آن بيخبريم.
يعني شما تاريخ هر علمي را بخشي از خود آن علم ميدانيد؟
بله، دقيقاً. تاريخ هر علمي بخشي از آن علم است؛ به ويژه فلسفه و فقه و كلام و به طور ويژه علم كلام. متأسفانه حوزههاي علميه از فراگيري تاريخ علم كلام، خود را كنار كشيدهاند؛ در حالي كه علم نِسْبي است و درستي آن هم نسبي. حتي درستي قواعد نحو هم نسبي است؛ يعني در دورهاي درست و در دورهاي ممكن است نادرست باشد. فقه هم در دورهاي پاسخگوي نيازهاي همان دوره است و فقه يك دوره زماني را نميتوان پاسخگوي همه نسلها و عصرهاي آينده دانست. بايد سياق تاريخي فقه را در نظر گرفت.
نقش شرقشناسان را در ارائه تصويري تاريخمند از علوم اسلامي، چگونه ميبينيد؟
متأسفانه ما مسلمانان از تحقيق در ميراث خود كوتاهي كردهايم؛ زيرا ما به مهمترين بعد ميراث ـ كه بعد تاريخي آن است ـ بي توجه بودهايم؛ در حالي كه شرقشناسان در ضمن حركت استعماري دولتهاي متبوع خود، تا حدودي به قرائتِ روشنگرانه و بيطرفانه اين ميراث، اهتمام ورزيدند؛ هر چند به طور طبيعي، اساس شرقشناسي در خدمت اهداف استعماري بوده است. اين سخن بدان معنا نيست كه شرقشناسي را بهتمامي، توطئهاي عليه مسلمانان بدانيم؛ بلكه بر عكس حتي آن بخش از شرقشناسي كه در راستاي توطئه استعماري غرب بود، مناهج تازهاي براي قرائت ميراث فراهم آورد. به عنوان مثال بلاشر در كتابي كه درباره متنبّي نوشته، منهجي را در نگارش تاريخ ادبيات به كار گرفته كه پيش از او سراغ نداريم. ما قرائتي حقيقي از ميراث خود ارائه ندادهايم. تمامي كار ما حفظ و بازخواني نوشتههاي گذشتگان بوده است و به تصوير اجتماعي و سياسي و تاريخياي كه زمينه و بستر پيدايي اين نوشتهها بود، بيتوجهيم. درست است كه بسياري از شرقشناسان مانند بلاشر، هدفشان خدمت به طرحهاي استعماري بود، اما يقيناً آنان دستكم براي خدمت به استعمار نيز، بيطرفي خود را در قرائت ميراث اسلامي مدّنظر ميگرفتند. بايد بين اهدافي كه براي شرقشناسي ايجاد انگيزه ميكرد و مناهجي كه شرقشناسان مبناي كار خود قرار دادند، تفاوت قائل شد. ادعاي اين كه آنان اهدافي استعماري داشتند، حتي به فرض اثبات نيز از ارزش مناهج پژوهشي آنان نميكاهد. مگر خود ما از پژوهشهاي خود اهدافي نداريم؟ آيا صرف داشتن اهداف از ارزش كار ما ميكاهد؟ يا بر عكس، هدفداشتن، سببِ دقت و واقعبيني بيشتر و پرهيز از پيشداوري براي رسيدن به نتايج درست ميشود؟ به هر روي چارهاي جز عمليات رهاسازي متقابل نداريم؛ يعني رهاسازي ميراث از نگرش متحجرانه به آن و رهاسازي خويش از هيمنه ميراث. با اين رابطه متقابل يعني رابطه ديالكتيك بين رهاسازي و رهاشدگي از آن ميتوان خيزشي حقيقي در سطح انديشه اسلامي و توليد انديشه ناب و اصيل اسلامي به راه انداخت. بدون رهايي از گره ميراث اين توليد به جريان نميافتد.
آيا رهايي از ميراث و فراموش كردن آن امكان دارد؟
منظورم از رها شدن از ميراث، رها شدن از واسطههايي است كه بين ما و بين نص نخست ـ يعني قرآن و سنت نبوي و در نزد شيعه افزون بر آن دو، سنت ائمه ـ قرار دارد. مشكل ما در برقراري ارتباط با نص نخست، نص واسطه است، كه ما را به نفع خود مصادره كرده است. آزادي خرد ما از نص واسطه نيز به معناي حذف و ناديدن واسطگي آن نيست؛ بلكه ابزاري براي رويارويي طبيعي و حقيقي با نص نخست است؛ زيرا حتي نوگرايي اسلامي به معناي كنونياش به معناي پريدن از روي ميراث نيست؛ نوعي ارتباط زنده با ميراث است، كه در فرايند آن ميراث نقد و ابعاد روشنگر ميراث گرفته ميشود و ابعاد نادرست و تاريخ مصرف گذشتهاش وانهاده ميشود. چنين كاري خدمت به ميراث است. يعني چارهاي نيست جز اين كه ميراث را در دو سطح بازخواني كنيم: 1. بازخواني مستقيم نص؛ 2. بازخواني با واسطه نص. نگاه ما به ميراث بايد به گونهاي باشد كه آن را روندي ببينيم كه جايز نيست در هيچ مرحلهاي متوقف شود. ما اما اسفمندانه متوقف شدهايم و اين ميراث را به جاي نوسازي و تداوم، مصرف ميكنيم. به نظر ميرسد در اجتهاد مرسوم، مسيري معكوس پيموده ميشود؛ يعني نخست به اقوال علماي پيشين و پس از آن به احاديث ائمه و پيامبر(ص) و سپس به قرآن مراجعه ميشود.يكي از عمدهترين مشكلات فقه ما اين است كه چارچوبي ذهني و تجريدي دارد؛ يعني ما آن را در ذهن و به دور از عوامل تاريخي توليد كردهايم. اين هم اسباب متعدد دارد: يكي از اسبابش اين است كه پيروان مذهب جعفري در تشكيل دولت و حكومت، تجربه تاريخي بلندي نداشتهاند تا در سايه آن بتوانند فقهي در خور عرصه واقعيات توليد كنند. فقه شيعه در عزلت از عالم، توليد شد. مشكلات و پيچيدگيهاي اصول فقه و قواعد در شيعه نيز از اين رو است. آنچه امروزه مطلوب است، اين است كه فقه متناسب با اشكالات و مشكلات مطرح سامان يابد و اين مشكلات بار ديگر بر نص عرضه شود و تلاش شود تا از دل اين نصوص، چيزهايي فراتر از فقه گذشته استخراج شود. در اين جا موضوع مقاصد شريعت اهميت ويژهاي مييابد. اهمال در مقاصد شريعت در گذشته، توجيهات خاص خود را داشت. فقها ذهنگرا بودند و چه بسا يكي از دغدغههايشان دقت در ميراث فقهي بود؛ چندان كه به واسطههايي در انتقال آن از نسلي به نسلي ديگر تبديل شدند. اما اين دغدغه امروزه براي ما مطرح نيست. دغدغه امروز ما اين است كه فقهي عملي و قابل اجرا، عرضه كنيم كه متناسب با اوضاع معاصر باشد. به نظر من فقه سياسي نقشي كليدي دارد؛ زيرا در فقه سياسي از چند و چون دولت و جامعه اسلامي بحث ميشود. معالاسف فقه سياسي در تاريخ اسلام رونق نداشته است. فقه سني از وضع فقه شيعه در اين زمينه كمبارتر است.از آغاز تشكليابي قدرت (دولت) در اسلام در عصر اموي و پس از آن در عصر عباسي و تا دولت عثماني، كار فكري در زمينه فقه سياسي با محدوديت و حتي ممنوعيت روبهرو بود. نوشتههاي كساني مانند ماوردي كه در باب احكام حكومتي كتاب نوشته است، اندك و استثنا به شمار ميآيند. فقه سياسي همان بود كه در دربار خلفا و حكام توليد ميشد. معامله آن حكومتها با علوم ديگر ـ از فلسفه گرفته تا ادبيات و... ـ جز اين بود؛ به گونهاي كه دوره عباسي، دوره شكوفايي دانشها لقب گرفت. اما فقه سياسي محصور مراكز قدرت بود.بسياري معتقدند كه حاكميتِ روح فرديت بر فقه، سبب تضعيف فقه و ناتواني آن در پاسخگويي به مقتضيات و نيازهاي عمده شده است. نظر شما در اين باره چيست؟ عنصر ذهنزدگي و فرديتزدگي كه فقه گرفتار هر دو بوده، به هم مرتبطاند. اهتمام عمده فقه در بستر تاريخياش، به فرد و تكاليف فرد است، بيآن كه محيط و جامعهاي كه فرد در آن زندگي ميكند لحاظ شود، اگر فقه شيعي از تأثير ذهنزدگي و فردزدگي رها ميشد و در چارچوبهاي وسيعتر قرار ميگرفت، ميتوانست از فرصتها بهخوبي استفاده كند؛ اما چون در چارچوبها و ميدانهاي وسيع قرار نگرفته، بسياري از فرصتها را از دست داده است.كساني مانند ابنرشد هم كه در پي گسترش اين دايره و ربط شريعت با حكمت برآمدند، با مقاومت متوليان شريعت روبهرو شدند.همينطور است. ابن رشد تلاشي منفرد، در برقراري ربط بين حكمت و شريعت كرد. او با نوشتن چندين اثر، درصدد بازكردن مدار بسته فقه و پل زدن از فقه به فلسفه بود. ابن رشد، توانست ديوار آهنيني را كه غزالي برگرد شريعت كشيده بود، بشكند. او پيشگام آزادانديشي و نوگرايي در انديشه اسلامي است. اما متأسفانه طرح و نظريهاش در متن فقها پيشرفتي نكرد.
آيا گفتوگو بين فقه و فلسفه با توجه به جايگاه ويژهاي كه فقه يافته است، ميسّر و مفيد است؟ چه موانعي در اين راه وجود دارد؟
فقهاي سلف، مقام فقه را برتر از آن ميدانستند كه با فلسفه (حكمت) وارد گفتوگو شود. آنان حكمت را تنها خادم فقه ميپنداشتند كه هيچ رابطه ديالكتيكي بين آن دو نيست. در نتيجه فقه تقدس خود را حفظ كرد؛ اگرچه فقها از سازوكار تفكر فلسفي ـ يعني از منطق ـ استفاده ميكردند. آنان فقط همين بخش از تفكر فلسفي را برگرفتند و در استنباطات و اجتهادات خود به كار گرفتند. اما به بخشهاي ديگر فلسفه كه مسايل عمده جامعه بشري است ـ مانند آزادي و عدالت و... ـ توجهي نكردند. آنان به گونهاي به ميراث فقهي مينگريستند كه به شريعت مينگرند، در حالي كه شريعت جز فقه است. شريعت براساس عقيده اسلامي شأني الهي است و امور بشري نميتواند مقام شريعت را بيابد و اگر چيزي كه فراورده فهم بشري است، در جايگاه شريعت نشانده شود، به حريم و حق الهي تجاوز شده است. اگر فقيهي فهمي را كه از شريعت داشته، عين شريعت بداند، خود را در جايگاه شارع پنداشته است و اين عين گمراهي است.افزودن لايه و هالهاي از قداست به آراي فقهي هرچند جايگاه شاغلان به فقه (فقها) را ترفيع ميدهد و فرصت استفاده از اين هاله قداست را به آنان ميدهد، اما قطعا فقه را از بسياري عناصر حياتي كه مشاركت غيرفقيهان آن براي آماده سازي زمينه فكري و اجتماعي و اقتصادي و تاريخي و حتي فلسفي و معرفتي عمليات اجتهاد فقهي ضروري به نظر ميرسد، محروم ميكند.جامعه اسلامي امروزه نيازمند فقهي است كه مشكلات آن را درك كند و دغدغههايشان را دريابد و به آنان بباوراند كه همراه آنان است و براي حاكميت عدل در زندگي انسانها تلاش ميكند و ميخواهد در تحقق بهشت دنيوي سهيم باشد.جدايي فقه از جامعه و فقدان ارتباط و گفتوگو بين آن و فلسفه ـ كه امروزه از آن با عنوان مقاصد شريعت ياد ميشود ـ سبب تضعيف فقه شده است. اهداف شريعت هيچگاه بهعنوان منبع يا ابزاري براي استنباط احكام شرعي مطرح نشد. پرداختن به جزئيات آنقدر براي فقها اشتغال ايجاد كرد كه آنان را از استنباط كليات و مقاصد و اهداف و غايات شريعت بازداشت. از اين رو موضوع عدالت با آن همه اهميتش بهعنوان يك قاعده در فقه مطرح نشده است. البته من فقها را مسئول ضعفهاي موجود در فقه نميدانم. آنان نيز قرباني حوادث سختي شدهاند كه نظام جامعه اسلامي را درهم كوبيد و به جاي هدايت آن به سمت آزادي و برابري و پيشرفت به سوي استبداد و روابط ـ چه در رابطه بين حاكم و مردم و يا در روابط مردم با هم ـ سوق دادند. امروزه نيز فقهاي حقيقي در پيشاپيش نخبگاني قرار دارند كه در رهبري دگرگوني جوهري در درون امت و از بين بردن روابط استبدادي ميتوان به آنان اميد بست. از وظايف استثنايي اينان، يكي آن است كه فقهي تازه تأسيس كنند كه رابطهاش را با جامعه بازيابد و با آن در تعامل و تبادل باشد. پيريزي فقه مقاصد يا فقه اولويات و يا فقهي كه معيارهايش را از مقاصد شريعت ميگيرد، هنوز در حد تصور است و جز با بازنگري در قواعد و سازوكار اجتهاد كنوني پا نخواهد گرفت.