جهانيسازي، پايان تاريخ و مهدويت
بدون سنت نمي توان انديشيد
جواد طباطبايي
چكيده: مهم ترين عامل شكست جنبش هاي اجتماعي ايران در دو سده گذشته، قطع پيوند با جنبه هاي عقلاني سنت انديشه در ايران است. اين سنت را روشن فكري ديني، سياست زدگي و ايدئولوژي زدگي به بار آورده است. سنت گراييِ متصلب به همان اندازه از سنت گرايي فاصله دارد كه سنت ايدئولوژي.
طرح فكري من، در واقع به دنبال مطرح كردن اين پرسش است كه علل و اسباب شكست پروژه تجددخواهانه اين كشور، از عباس ميرزا و اميركبير تا پيروزي جنبش مشروطه خواهي، چه بوده است؟ ايران كشوري است كه با گذشت دويست سال از آغاز جنبش تجددخواهي آن، هنوز سخت عقب مانده است و افقي كه پيش روي ماست، هنوز به اندازه كافي روشن نيست. بديهي است كه پرسش از انحطاط ايران سخني نو نيست و از ديدگاه هاي متفاوتي مطرح شده است. اما شايد بتوان گفت كه آنچه در بحث من تازگي دارد، به تعبيري كه ابوالفضل بيهقي به كار مي برد، نوشتن «تاريخ پايه اي» ايران باشد. تاريخي كه دگرگوني هاي اجتماعي را به محك انديشه مي زند و مانند جامعه شناسان، علل و اسباب شكست تجددخواهي در ايران را به مناسبات اجتماعي تقليل نمي دهد.
بحث در «شرايط امتناع» تجدد در ايران، جز بر پايه نتايج بحثي در «شرايط امكان» آن در اروپا ممكن نخواهد شد. مهم ترين عامل شكست جنبش هاي اجتماعي در ايران، در دو سده اي كه با اصلاحات عباس ميرزا آغاز مي شود، عامل انديشه است. نسبت ما به انديشه سنتي، عدم امكان تأسيس انديشه دوران جديد و اينكه بر حسب معمول، ماده تاريخ و تاريخ انديشه در ايران را در قالب دستگاه مفاهيم انديشه اروپايي فهميده ايم. بحث درباره زوال انديشه و انحطاط تاريخي ايران، در شرايط كنوني بحثي فلسفي است. به اشاره مي گويم كه اگرچه در قلمرو انديشه مثالي ندارم كه براي تقريب به ذهن بيان كنم، اما تجربه مشروطيت ايران و ايجاد نظام حقوقي جديد بر پايه حقوق شرع، بسيار پراهميت بود و نمي توان به تجربه اي تا اين اندازه مهم، براي تجددخواهي در ايران بي توجه ماند.
ما در تاريخ صد و پنجاه ساله گذشته، از سنت فرار كرده ايم و شگفت اينكه از چاله فرار از سنت، در چاه سنت متصلب افتاده ايم. در دهه هاي پيش از انقلاب، بحث هاي شرق و غرب، «آسيا در برابر غرب» و «هويت اصيل ما» كم نبود؛ امروزه نيز بازار عرفان بافي و مولوي خواني بي رونق نيست؛ اما اين همه ربطي به سنت ندارد. شما اگر يكي از نوشته هاي عبدالكريم سروش را تحليل كنيد، ملاحظه خواهيد كرد كه مولوي خواني، آنجايي وارد ميدان مي شود كه عرصه بر برهان آوري تنگ شده باشد. در برابر اين تلقي مقلدانه، البته تلقي ديگري نيز از سنت وجود دارد. نزديك به دويست سال پيش، ابيات بسيار اندكي از مولوي در گلچيني از اشعار شاعران ايراني به آلماني ترجمه شده بود. هگل، همين چند بيت را از مولوي مي شناخت و دانش او از ايران و عرفان ايراني نيز سخت ناچيز بود. اما او با خواندن همان چند بيت، دريافته بود كه در عرفان مولوي چيزي شبيه به حكمت «متعاليه» او وجود دارد. اجمال مطلب اينكه سنت هم مثل سرمايه است و هر شخص با سرمايه اي كه به ارث مي برد، همان مي كند كه از عقل و منطق در توان دارد. ايرانيان با ديگر سرمايه هاي خود، همان كرده اند كه با سرمايه سنت عرفان خود مي كنند؛ يعني بر باد مي دهند.
با مشروطيت تلقي ديگري از سنت عرضه شد و كوشش هاي نظري عمده اي نيز صورت گرفت. اما امكانات روشن فكري ايران، به دنبال قطع پيوند با جنبه هاي عقلاني سنت انديشه در ايران، كمتر از آن بود كه چنين كوشش هايي به نتيجه مطلوبي برسد. روشن فكري ايران اگر توانسته بود برخي مباني نظري مشروطيت را كه اهل ديانت مطرح مي كردند، بسط دهد و فلسفه سياسي و به ويژه فلسفه حقوقي مشروطيت را تدوين كند، ايران در مسير متفاوتي مي افتاد. در ايران، با شكست مشروطيت، با ايدئولوژيك كردن دين، با بازگشت به خويش سياست زده و... ، سنت به لقلقه لساني تبديل شده بود. منظور من انديشيدن با فارابي، ابن سينا، مسكويه رازي و ده ها انديشمند، نويسنده، عالم و شاعر عصر زرين فرهنگ ايراني است. اين سنت، بار گران نيست. اين را روشن فكري ديني از دهه ها پيش، با سياست زدگي و ايدئولوژي زدگي، به باري گران بر گردن ما تبديل كرده است. مشكل ما خروج از سنت نيست؛ خروج از سنت زدگي است. بدون سنت نمي توان انديشيد، اما با سنت زدگي نيز نمي توان انديشيد.
اگرچه كليات اين بحث كه در نوزايش اروپايي با گسستي از سنت سده هاي ميانه آغاز مي شود، درست است؛ اما در اين مورد، مانند هر بحث مهم ديگري، بايد بسيار محتاط بود. اين بحث پيچيده تر از آن است كه بتوان با اطلاع بسيار ناچيزي كه ما از تحول انديشه در اروپا داريم، درباره آن سخن جدي و معقولي گفت. وانگهي، قياس تاريخ دگرگوني هاي انديشه در اروپا با ايران و اسلام، تا زماني كه به تنقيح مفاهيم نپرداخته باشيم، موجه نيست و چنين قياسي راه به جايي نمي برد.
بحث درباره تشكيل دولت ملي، يكي از مصاديق بي اعتباري دستگاه مفاهيم تاريخ اروپايي در مورد مواد تاريخ ايران است. نسبت ملت و دولت در تاريخ ايران، با نسبتي كه ميان اين دو مقوله در تاريخ اروپا به وجود آمده، يكسان نيست و ازاين رو نمي توان نتايج پژوهش هاي غربي را به مواد تاريخ ايران تعميم داد. در ايران، تصوري از ملت، اگر نخواهيم آن را مفهوم ملت بناميم، بسيار زود به وجود آمد؛ اما نتوانست دولتي را ايجاد كند. تدوين نظريه دولت، بر پايه امكانات انديشه سياسي در ايران و نظام حقوقي شرعي غيرممكن بود.
از دهه هاي پيش از انقلاب اسلامي كه موج نخست روشن فكري ديني ايجاد شد، ما سخت در توهم اين امر بوده ايم كه گويا در ادامه دوره اي از «غرب زدگي»، بايد به سنت بازگشت؛ يا بازگشته ايم درحالي كه به نظر من، اين نخستين موج روشن فكري ديني، مبين اين نكته بود كه ارتباط با سنت انديشه در ايران، براي هميشه گسسته است. جامعه شناسي ديني شريعتي و نظريه غرب زدگي آل احمد، آخرين ضربه كاري را بر پيكر «فهميدن انديشه سنتي» وارد كرد. در واقع، مي خواهم بگويم كه از نظر تاريخ انديشه در ايران، گسست صورت نگرفته است؛ بلكه اتفاقي افتاده است كه من آن را تهي شدن مضمون مفاهيم مي نامم؛ يعني با حفظ ظاهر مفاهيم ــ كه توهم تداوم سنت را ايجاد مي كند ــ مضمون «ايدئولوژيكي» نويي به آن داده مي شود. ما به مقولات جدي و مفاهيمي نياز داريم كه مضمون آنها را تنقيح كرده باشيم. بنابراين ظاهر تداوم مفاهيم را نبايد با گسستي كه در مضمون آنها صورت گرفته است، اشتباه كرد.
من تصور نمي كنم كه معناي بازگشت به سنت، يا هر بازگشت ديگري، تجديد يا تكرار آن امر باشد. بازگشت به قدما، تنها در صورتي مي تواند معنايي داشته باشد كه بازگشت به تأسيس باشد و نه تقليد، يعني تجديد خردورزي و نه تعطيل عقل. سنت گرايي بي رويه به همان اندازه از اصل سنت دور است كه سنت ايدئولوژي؛ يعني ابوذر سوسياليست به همان اندازه از ابوذر، بيگانه است كه كسي بخواهد جامعه اي با الگوي ابوذر «راستين» ايجاد كند.
عصر زرين فرهنگ ايران، دولت مستعجل بود و با آن ويژگي ها، براي هميشه به پايان رسيده است. اما من اعتقادي ندارم كه همه امكانات و نيروي سازندگي تمدن ايراني به پايان رسيده باشد. امروز كسي نمي تواند در اينكه بحران، روزبه روز، ژرف تر مي شود، ترديدي به خود راه دهد. اين ژرف تر شدن بحران، نشانه اين واقعيت است كه ايران در حال پيدا كردن راهي به سوي نوزايشي است كه نطفه آن بسته شده است. افول روشن فكري ديني و سقوط تركيب هايدگري ـ كه بني، مبين اين امر است كه اين نوزايشي، بوعلي و فارابي خود را به وجود خواهد آورد. به هر حال، با بر باد رفتن بنيان بسياري از توهم هايي كه ذهن ايراني را فلج كرده بود، و شكست تجربه هاي خردستيزانه، اگر بخواهيم تعبير شما را به كار بگيريم، راهي جز راه بوعلي، يعني راه خردورزانه باقي نمي ماند.
اشاره
كتاب ديباچه اي بر نظريه انحطاط در ايران از دكتر جواد طباطبايي، هرچند در ادامه و استمرار ساير آثار او قرار مي گيرد در عين حال، مضمون اين پژوهش و پيامدهاي آن، كه در مصاحبه ها و گفت وگوهاي او انعكاس يافته است، نشان از تفطن هاي تازه و رويكردهاي متفاوتي دارد. طباطبايي كه پيش از اين بر «زوال انديشه سياسي» و «امتناع تجدد» و معرفت جديد در فرهنگ ايراني تأكيد مي كرد، هم اكنون بيشتر بر امكانات و ظرفيت هاي انديشه سازي و راه هاي برون رفت از آن زوال و انحطاط انگشت مي گذارد. در مقايسه با گفته ها و نوشته هاي پيشين، چند مزيت مهم در اين رويكرد جديد مي توان مشاهده كرد:
1. برخلاف آنچه روشن فكران ديني و غيرديني در طول ساليان دراز گذشته گفته اند و «سنت» را مهم ترين مانع توسعه و تجدد خوانده اند، طباطبايي بر لزوم و ضرورت سنت اصرار مي ورزد. اين ضرورت از يك سو به اين اصل باز مي گردد كه انديشه ورزي، به طور كلي، تنها در چارچوب يك سنت فرهنگي و فكري اتفاق مي افتد و هرگز بدون سنت نمي توان انديشيد؛ و از سوي ديگر، بازتاب اين واقعيت تاريخي است كه تجدد و تجديد انديشه، به يك گذار تدريجي از ميراث گذشته نياز دارد. در اين راستا، وي تجربه قانون گذاري مشروطيت و «برخي مباني نظري مشروطيت را كه اهل ديانت مطرح مي كردند»، به عنوان يك نقطه روشن از بازانديشي عقلاني در سنت مثال مي زند و دستاورد روشن فكري ديني ــ از شريعتي، آل احمد، سروش و طرف داران هايدگر ــ را ناكام و نافرجام مي داند. البته در اين راستا، ايشان از روشن فكري سكولار و نسبت آنها با سنت و تجدد ياد نمي كند. شايد ازآن رو كه اين جريان، به طور كامل، سنت را نفي نموده و خواهان تجدد در فضايي خالي از سنت مي باشند.
2. توجه به زيرساخت هاي انديشه اي در تحولات سياسي و اجتماعي ايران از ويژگي هاي طباطبايي است. درحالي كه بسياري از روشن فكران ايراني در جست وجوي علل انحطاط، به تحليل هاي تاريخي و جامعه شناختي بسنده مي كنند، او به درستي معتقد است كه «بحث درباره زوال انديشه و انحطاط تاريخي ايران، در شرايط كنوني، به هر حال، بحثي فلسفي است». اين نگرش سبب مي شود كه پژوهشگر به جاي پرداختن به شاخ و برگ ها، مستقيما به سراغ ريشه ها برود و بنيادهاي نظري سنت و مدرنيته را مورد تجزيه و تحليل قرار دهد. كتاب درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران1، كه پيش تر آن را انتشار داده است، گوياي اين توجه و تفطن است.
اينها گام هايي است كه طباطبايي پيش روي روشن فكران ايراني قرار مي دهد و خود را ملزم مي دارد كه پيشتر از ديگران در آن گام نهد. اما با اين همه، به نظر مي رسد كه هنوز هم گام هاي ديگري باقي مانده است كه بي توجهي به آنها، بي ترديد سبب شكست اين پروژه فكري مي گردد و بيم آن مي رود كه در عمل به همان نتايجي برسد كه او خود جريان روشن فكري را بدان ها متهم مي سازد. براي روشن شدن اين مطلب، ملاحظاتي چند را يادآور مي شويم:
الف) از ايشان، هرچند در همين گفت وگو به صراحت از نادرستي «قياس تاريخ دگرگوني هاي انديشه در اروپا با ايران و اسلام» سخن مي گويد و اين مقايسه را تا زماني كه به «تنقيح مفاهيم» نپرداخته ايم، ناموجه مي شمارد، اما همه جا، در منظومه فكري خويش، از پارادايم مدرنيته پيروي كرده و بر آن اساس، به داوري و ارزيابي از ميراث علمي و انديشگي ما پرداخته است. اساسا تعابير «زوال» و «انحطاط»، كه از كليد واژه هاي اصلي آثار او به حساب مي آيد، جز با قياس به يك مبدأ و مطلوب، بي معنا و ناممكن است. اگر ديروز و امروزِ جامعه ايران، به «بحران» يا «شرايط امتناع» توصيف مي شود، بايد پرسيد كه اين داوري در مقايسه با چه شرايطي سنجيده شده است؟ به نظر مي رسد كه طباطبايي با روشن نساختن ويژگي هاي دوران جديد از نظر خود، در سال هاي اخير، يك پارادوكس پنهان را در انديشه خود پرورانده است كه هر چه پيش تر مي رود، اين حيرت و سردرگمي بيشتر آشكار مي شود. در همين گفت وگو نيز آثار چنين حيرتي بارها خود را نشان داده است. براي مثال، در تعيين نسبت سنت با دوران جديد مي گويد: «نسبت ما به انديشه ديني، عدم امكان تأسيس انديشه دوران جديد است و اينكه بر حسب معمول، ماده تاريخ و تاريخ انديشه در ايران را در قالب دستگاه مفاهيم اروپايي فهميده ايم.» ايشان بايد روشن مي كرد كه اگر قالب دستگاه مفاهيم اروپايي را مناسب نمي داند، پس با كدامين مباني و مفاهيم از «انديشه دوران جديد» سخن مي گويد؟ به هر حال، به نظر مي رسد كه دكتر طباطبايي پيش از هر چيز ــ به تعبير خود او ــ به «تنقيح مفاهيم» نياز دارد.
ب) اميد به «امكانات و نيروي سازندگي تمدن ايراني»، بايد بلافاصله با يك طرح قابل قبول براي تعيين مسير تمدن سازي همراه شود؛ در غيراين صورت، اين اميد به تنهايي نمي تواند سرمايه هاي لازم را براي تجديد حيات تمدني يك ملت فراهم سازد. در اين راه، بيش از هر چيز، نيازمند پشتوانه هاي نظري و ارزشي مستقل و خودي از يك سو، و مدل يا الگويي براي تبديل اين سرمايه ها به مقولات فرهنگي و تمدني از سوي ديگر، هستيم. به نظر مي رسد كه طباطبايي در آثار خود به اين مقوله كمتر توجه كرده است و گويا اين همه را مسلم و مفروض گرفته است. سخن گفتن از انحطاط و تنها به نبش قبر گذشته پرداختن، بدون گشودن افقي براي فردا و تدارك لوازم تئوريك آن، چندان سودمند نيست. نتيجه چنين نگرشي، يا به تقليد از ديگران مي انجامد و يا نااميدي و بي اعتمادي را در نسل آينده ساز ايران دامن خواهد زد.
ج. او بارها از «خردورزي در سنت» سخن گفته است و «راه بوعلي» را به عنوان تنها گزينه مطلوب براي برون رفت از بحرانِ انحطاط معرفي كرده است؛ ولي روشن نساخته است كه اين خردورزي، دقيقا، چه راه و رسمي دارد. تجددگرايان، معمولاً با نفي سنت و پيشنهاد عقلانيت مدرن، راه رفته غرب را فراروي ما مي نهند؛ راهي كه در اين گفت وگو، ظاهرا مورد ترديد قرار گرفته است. اما اينكه چگونه و با كدامين روش مي توان به خردورزي در سنت پرداخت و نحوه پيوند ما با سنت و عقلانيت بر چه موازيني استوار مي باشد، معلوم نشده است. اگر چنين حد و مرزي تعيين نشود، همان دو خطري كه از آن پرهيز داده شده است ــ يعني گرفتار آمدن در سنت متصلب يا تقليد ــ در كمين اين پروژه فكري نيز هست.
3. وي هرچند معتقد است كه عصر زرين فرهنگ ايراني براي هميشه به پايان رسيده است، اما بر اين باور است كه «همه امكانات و نيروي سازندگي تمدن ايراني به پايان نرسيده است». جريان تجددگرا در دهه هاي اخير، دائما اظهار كرده است كه ايران دچار بحران توسعه و عقب ماندگي و معرفتي و تكنولوژيكي است و غالبا نااميدانه از امكان جبران آن سخن گفته است. اما طباطبايي معتقد است كه «ژرف تر شدن اين بحران، نشانه اين واقعيت است كه ايران در حال پيدا كردن راهي به سوي نوزايشي است كه نطفه آن بسته شده است». پذيرش اين واقعيت كه شرايط كنوني و آينده ايران، از يك تحول يا خيزش فرهنگي و علمي خبر مي دهد، نخستين گام در گفت وگو و تفاهم در مورد مقوله انحطاط است.
1. درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران، تهران، انتشارات كوير، 1368؛ به دنبال اين كتاب، وي با انتشار دو تك نگاري در مورد ابن خلدون (1374) و خواجه نظام الملك (1375)، همين نگرش فلسفي را استمرار بخشيد.