علي شيرخاني كتاب ديباچهاي بر جامعهشناسي ايران (دوره جمهوري اسلامي) نوشته دكتر حسين بشريه درصدد است كه از چشم انداز جامعهشناسانه به تحليل و بررسي جامعه سياسي ايران پس از انقلاب اسلامي بپردازد. مواضع اصلي و يا به تعبير بهتر هدف اصلي كتاب، بررسي رابطه ميان دولت و ساختارهاي قدرت در ايران پس از انقلاب از يك سو و جامعه و يا نيروها و گروههاي اجتماعي از سوي ديگر است؛ چرا كه بر اساس تحليل جامعهشناسانه، در هر جامعهاي دولت در درون شبكه پيچيدهاي از علايق و منافع اجتماعي و اقتصادي قرار دارد و در حقيقت خود حاصل صورتبندي خاصي از روابط ميان آنهاست. جامعه و نيروهاي اجتماعي به عنوان بستر و زمينه عمل دولت، ماهيت آن را تعيين ميكنند. نويسنده براي بررسي موضوع فوق، كتاب خود را در پنج فصل و يك نتيجه سامان داده است:در فصل اول، تصويري از طبقات اجتماعي و نيروهاي سياسي و منازعات سياسي در دوران پس از انقلاب اسلامي به دست ميدهد و پس از آن، بر اساس صورتبندي و روابط متحول ميان نيروها و طبقات اجتماعي، ماهيت دولت را در طي سالهاي 1360 تا 1376 تبيين و تشريح مينمايد. در فصل دوم به تشريح گفتمانهاي سياسي رايج در تاريخ معاصر ايران، به شيوههاي ظهور و ساختيابي صورتبنديهاي گوناگون از نيروهاي اجتماعي و سياسي، در پرتو هر گفتمان، ميپردازد. با توجه به اينكه جامعهشناسي سياسي به شرايط ثبات و عوامل پوياي و تحول در يك جامعه ميپردازد، از اين رو به تحول دولت در ايران پرداخته است و اذعان دارد كه لازم است با توجه به غلبه عناصر دولت جامعالقوا، عناصر دموكراسي را در ايران پس از انقلاب بررسي نماييم. در اين راستا نويسنده مدعي است كه در ايران، طي سالهاي 1376 1358 - دموكراسي نمايشي و شبه دموكراسي وجود داشته است و اين نوع دموكراسيها، نياز به شيوههاي مشاركت بسيجي، تودهاي، نفوذي و بالاخره مشاركت مدني و دموكراتيك دارند كه به خاطر غلبه عناصر ايدئولوژيك، مشاركت مدني دموكراتيك به صورت دقيق صورت نميگيرد؛ در نتيجه شبهدموكراسي ميباشد. نويسنده، فصل سوم كتاب خود را به بررسي نقش برخي بحرانهاي اساسي در دولت ايدئولوژيك اختصاص ميدهد. از آنجا كه دولت جمهوري اسلامي نيز، ايدئولوژيك است، به بحرانهايي چون مشاركت، مشروعيت و سلطه توجه اساسي نموده و معتقد است كه اين بحرانها، زماني خطرآفرين ميشوند كه با بحران استيلا تركيب شوند.«مباني ثبات و استمرار دولت ايدئولوژيك»، عنوان فصل چهارم كتاب است. در اين فصل سعي بر آن است كه زمينههاي تداوم و ثبات دولت ايدئولوژيك بررسي شود. مباني عمده دولت ايدئولوژيك جمهوري اسلامي را از لحاظ اجتماعي به عنوان زمينه بسيج سياسي، و ازلحاظ سياسي در جايگاه برجسته روحانيت در اين نظام و از لحاظ ايدئولوژيك در سنت گرايي و تركيب دين و دولت جستجو كرده، نتيجه ميگيرد كه اين عوامل ميتوانند منشأ تحول و دگرگوني ايستايي در نظام جمهوري اسلامي باشند.فصل پنجم كتاب، عهدهدار تبيين و تشريح زمينههاي تحول در دولت ايدئولوژيك به ويژه از سال 1376 به بعد ميباشد. در اين فصل، ابتدا زمينههاي اجتماعي، سياسي و فكري مساعد براي دگرگوني در دولت ايدئولوژيك را به عنوان عوامل و فشارهاي دروني و سپس فرايندهاي جهاني در حوزههاي گوناگون به عنوان فشارها و عوامل بيروني مورد مطالعه قرار ميگيرد. در عوامل داخلي به رشد و گسترش نيروي طبقه متوسط جديد و روشنفكران همراه با ظهور تشكيلات جامعه مدني و پيدايش انديشه پلوراليسم ديني به عنوان مجموعهاي به هم پيوسته مورد بررسي قرار داده ميشود. از سوي ديگر فشارهاي فزاينده فرايند جهاني شدن، به عنوان عامل و فشار بيروني مورد مداقه قرار ميگيرد. جمع بندي و نتيجهگيري كتاب با عنوان اصلاحات سياسي و فرايند گذار به دموكراسي، آغاز ميشود و هدف اين جمع بندي تعريف اصلاحات سياسي و ويژگيهاي كلي اصلاحات و ضد اصلاحات در ايران پس از انقلاب اسلامي ميباشد.
تز بنيادي كتاب
به باور نويسنده كتاب، پس از انقلاب اسلامي، بلوك قداست به وسيله نيروهاي سكولار كه طبقه جديد را شامل ميشود و گروههاي بنيادگرا، مذهبي و روحانيون كه بيشتر متكي به حمايت تودهها و طبقات بازاري بودند، اشغال گرديد. اينان براي تصرف بلوك قدرت و يا مشاركت در آن، به نزاع با يكديگر پرداختند و فرايند بازسازي ساختار دولت و قدرت در همين مبارزات شكل گرفت. به زعم نويسنده در مجموع چهار بلوك قدرت از نيروها و احزاب و تشكلهاي سياسي در سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با ويژگيهاي ذيل پديدار شدند: يكي احزاب غير ليبرال و بنيادگراي متعلق به روحانيت سياسي، دوم احزاب و گروههاي سكولاريست متعلق به طبقه متوسط جديد، سوم گروههاي اسلامگراي راديكال متعلق به بخشي از طبقه روشنفكران و تحصيلكردگان و چهارم احزاب هوادار سوسياليسم. (ص 27)به طور كلي احزاب و نيروهاي سياسي در سالهاي اوليه انقلاب بر حول دو محور ايدئولوژيك شكل گرفتند كه ميتوان آن را به صورت زير نمايش داد.
سكولارمذهبي
احزاب ليبرال - دموكراتيكاحزاب و گروههاي بنيادگرااحزاب و گروههاي هوادار سوسياليسماحزاب و گروههاي راديكال اسلامگرابه طور كلي در ديدگاه ايشان، ساختار حكومت در ايران در پرتو سه عنصر اساسي، يعني گرايش به جامعه تودهاي، قدرت روحانيت به عنوان طبقه و ايدئولوژي سنتگرايي صورت پذيرفته است.مجموعه اين عوامل موجد «دولت ايدئولوژيك» مستقر بوده است. دورنمايه ايدئولوژيك اين دولت را سنت گرايي تشكيل ميدهد. با اين حال ساختار سياسي نظام از لحاظ حقوق اساسي، متضمن عناصر مختلفي از حكومت اشرافي، تئوكراسي و دموكراسي است، طبعا ميان تئوكراسي و اريستوكراسي با عناصر دموكراتيك، بالمآل تعارض پديد ميآيد. اما اين عناصر روي هم رفته تحتالشعاع اجزاي ديگري قرار داشتهاند؛ به نحوي كه ميتوان گفت انقلاب اسلامي، قدرت تاريخي روحانيت را به عنوان يك طبقه، بازسازي و شناسايي كرده است.نظريه ولايت فقيه ساماندهي نظري لازم براي طبقه روحانيت را فراهم مينمايد. روحانيت براي حفظ سنت در جهان مدرن، نيازمند قدرت دولتي بوده است. بدون قدرت دولتي، دين، فقه، سنت و رسوم، همگي دستخوش امواج تحولات جهاني ميشوند. در عين حال اعتراف ميكند كه زمينههاي تحول در حكومت اسلامي پس از سال 1376 آغاز شده است و اين تحولات از منشأ داخلي و خارجي سيراب ميشوند.از مزاياي اين كتاب از لحاظ روشي، توصيفي منسجم از وضعيت سياسي و اجتماعي ايرانِ پس از انقلاب اسلامي است. مؤلف كتاب به خوبي توانسته است الگوها و رهيافتها و مباحث نظري جامعهشناسي سياسي ـ كه در اصل متعلق به غرب است ـ در جامعه پس از انقلاب اسلامي ايران، در عرصه سياست اجتماع در بستر تاريخي و جغرافيايي مورد مطالعه قرار دهد. وي در جاهاي مختلف كتاب بر ضرورت برداشت تاريخي در مسايل سياسي و اجتماعي تأكيد ميكند؛ چرا كه در مباحث تئوريك جامعهشناسي سياسي بر اين باور است كه علوم اجتماعي كه جامعهشناسي نيز جزء آن ميباشد، تركيبي از تاريخ و تئوري است و گرايشهاي صرفاً نظري و انتزاعي و غير تاريخي در جامعهشناسي سياسي، ميانتهي و كسالت آورند. لذا وي شكافها، تعارضها، تحولات و گسستهاي سياسي و اجتماعي ايران را در دوره جمهوري اسلامي، در بستر تاريخي مورد بررسي قرار داده است و درگيري بين انقلابيون طرفداران امام و نيروهاي وفادار به سازمان مجاهدين خلق و بنيصدر را در خرداد 1360، نقطه اصلي شكلگيري نظام ايدئولوژيك در جمهوري اسلامي ميداند. اين نوع نگرش با ايده كلي نويسنده كه «جامعهشناسي سياسي عرصه طرح كلي و فارغ از زمان و مكان نيست و از همين رو سخت به تاريخ وابسته است(4)» تطابق تام و تمام دارد. در مجموع ميتوان گفت كه كتاب ديباچهاي بر جامعهشناسي سياسي ايران، يك پژوهش جديد در حوزه تحولات سياسي و اجتماعي ايران پس از انقلاب اسلامي ميباشد و هدف اصلي آن عرضه تصوير و چشمانداز كلي از جامعه سياسي ايران در تحولات بوجود آمده در آن است.(ص 7)
درنگي در محتواي كتاب
كتاب عليرغم سودمند و مفيد بودن براي جامعه علمي ايران، نياز به نقد و بررسي نيز دارد. نقد و بررسي محتواي كتاب، شامل چند بخش ميگردد:الف. بنياد تئوريك كتاب. نويسنده كتاب و بيشتر نويسندگان مباحث جامعهشناسي سياسي، معتقدند كه شكافها و تعارضهاي اجتماعي با توجه به تنوعات تاريخي و جغرافيايي ميتواند گوناگون و متكثر باشند. در اين صورت نوع، تعداد و كيفيت شكلگيري و صورتبندي تعارضهاي سياسي ـ اجتماعي به حسب شرايط و عمل متعدد، از جامعهاي به اجتماع ديگر و از يك مكان به مكان ديگر و از يك زمان به زمان ديگر، تغيير مينمايد. از سوي ديگر همانطور كه در سطور پيشين گفته شد، جامعهشناسي سياسي عرصه طرح كلي و دفاع از زمان و مكان نيست و از همين رو سخت به تاريخ وابسته است. به زعم نويسنده كتاب، عجين كردن مباحث تئوريك جامعهشناسي سياسي با ديدگاهها و برداشتهاي تاريخي، به آن رنگ و لعاب مكاني و زماني ميدهد و نتيجه رنگ زماني و مكاني گرفتن نظريه و الگو، اين است كه مانع تطبيق و تعميم آن بر تنوعات تاريخي و جغرافيايي ميشود. مطابق نظر برخي از دانشمندان و جامعهشناسي غربي، موضوع واقعي جامعهشناسي سياسي تنها نظامها و كشورهاي غربي است (جامعهشناسي سياسي، ص 92). نكته مهمتر اينكه مباحث جامعهشناسي سياسي، عمدتاً مباحثي است كه در غرب اتفاق افتاده است و در ديدگاه انديشمندان مباحث توسعه، كشورهاي غربي، جزء كشورهاي توسعهيافته و دموكراتيك محسوب ميشوند. دكتر بشريه و برخي از اساتيد فن، بر اين باورند كه جامعه ايران هنوز مراحل رشد دموكراسي را طي نكرده و حتي الزاماتي كه در غرب به وجود آمد تا آنان به توسعه سياسي برسند، در ايران به وجود نيامده است. اين نوع نويسندگان فئوداليسم را پديدهاي ميدانند كه گذر از حكومتهاي مطلقه را به دموكراسي تسهيل كرد و اذعان دارند كه در ايران فئوداليسم، هيچ وقت پديدار نگشت و اگر در برخي از مواقع يادي از فئوداليسم ايراني ميشود، اين نوع فئوداليسم تحول ساز نبوده است. به عبارت ذيل بنگريد: «از نظر سابقه تاريخي در ايران با توجه به نوع پاتريمونياليسم و استبداد ايراني، هيچگاه اشرافيت موروثي مستقل و برخوردار از مصونيت حقوق مستمري پيدا نشد كه بتواند محدوديتي اساسي براي قدرت شاه ايجاد كند. در حقيقت با توجه به بنياد خانوادگي و دودماني قدرت سياسي، مرتبه اشرافيت وابسته به خويشاوندي با خاندان پادشاه و قرابت به مركز زندگي سياسي، يعني دربار بود.» (ص 1514 -.) با توجه به مطالب فوق، پرسش بنيادي و اساسي اين است كه از آنجا كه زمان و مكان مورد مطالعه(ايران پس از انقلاب) متفاوت از زمان و مكان پديداري الگوهاي غربي است، چگونه ميتوان از اين الگو و رهيافت براي مطالعه تاريخ و تحولات سياسي و اجتماعي ايران، سود جست؟ لذا با توجه به پيشرفت فرض اساسي ايشان كه جامعهشناسي سياسي، عرصه طرح كلي و فارغ از زمان و مكان نيست (جامعهشناسي سياسي، ص 144) ميتوان چنين نتيجه گرفت كه بررسي جامعهشناسي سياسي ايران با الگوهاي غربي، در حقيقت به مثابه عدم تطبيق الگوها، رهيافتها و چارچوبهاي كلي مربوط به غرب با مصاديق بيروني آن(ايران) ميباشد. با پذيرش عدم تطابق، ميتوان گفت كه اساتيد جامعهشناسي ايران همچنان با خلأ جامعهشناسي بومي مواجه هستند. ب. اشكالات متني كتاب. در اين قسمت، نقدهايي به برخي از مطالب ارائه شده در متن، هر چند به صورت كوتاه و مختصر بيان ميگردد.1. دكتر بشريه در بحث روحانيت، روحانيون را در تاريخ ايران، به ويژه از عصر صفوي به بعد، يكي از نيروهاي عمده و با نفوذ شمرده برخي از كاركردها و نقشهاي اين نهاد را مورد ارزيابي قرار داده است. وي در فرازي جايگاه و تقابل روحانيت و دربار را در دوره قاجاريه چنين توصيف ميكند: «شاهان قاجار نيز روحانيت رسمي خود را ايجاد كردند و به روحانيون وابسته القابي مانند صدرالعلما و سلطان العلما ميدادند. در مقابل برخي روحانيون از لحاظ نظري مشروعيت لازم را براي پادشاه تامين ميكردند»(ص 17) به نظر ميرسد كه عبارات فوق براي تبيين تعامل ميان روحانيون و شاهان قاجار، بسيار نارساست؛ چرا كه پس از آنكه مجتهدان اصولي در مبارزهاي كه عليه اخباريها داشتند، به پيروزي رسيدند، نهاد مرجعيت نيز تكوين يافت. مجتهدان از طريق اين نهاد توانستند انديشه ديني خود را ارائه دهند. در زمان شاهان قاجار، علماي معروفي همچون ملاّ احمد نراقي، شيخ جعفر كاشفالغطاء، ميرزاي قمي و سيد جعفر كشفي، با نوشتن رساله در صدد تبيين رابطه نهاد سلطنت و نهاد مرجعيت بودهاند. با مروري اجمالي به انديشه آن بزرگان ميتوان استنباط كرد كه آنان اولاً و بالذات بر اين باور بودند كه در زمان غيبت امام معصوم(ع)، حكومت از آن مجتهد جامع الشرايط ميباشد و در صورت عدم تصدي فقيه جامعالشرايط، حاكمان موجود بايد مأذون از طرف فقيه باشند. اين نكته اخير را ميرزاي قمي در ارشاد نامه خود به فتحعلي شاه قاجار به صراحت گوشزد ميكند. جالب اينكه خود نويسنده در صفحه بعد، به نقل از دين و دولت نوشته حامد الگار، امارت و حكومت مجتهدان را در زمان غيبت مطرح ميكند، ولي در صفحه قبل از روحانيت رسمي و وابسته قاجاريه سخن به ميان ميآورد. مقصود از روحانيت وابسته چيست؟ عبارت ايشان، حكايت از آن دارد كه روحانيون وابسته در مقابل اخذ عناويني همچون صدرالعلماء، مشروعيت شاهان قاجار را تأييد ميكردند؛ حال آنكه عالماني كه به مباحث حكومت در زمان قاجاريه پرداختهاند، از اتهام وابستگي مبرا بودهاند. 2. نويسنده كتاب، در كتاب جامعهشناسي سياسي خود اذعان دارد كه چهار الگوي نظري جامعهشناسي سياسي يعني الگوي ماركس، الگوي ماكس وبر، الگوي پلوراليستي و الگوي كورپوراشيستي، الگوهاي جامعي نيستند. بنابراين ميبايد روشي تلفيقي انتخاب كرد و در اين روش تلفيقي، اجزايي از اين الگوها را برگزيد تا به يك چارچوب كليتري رسيد. (جامعهشناسي سياسي، ص 92) البته اينكه الگوي تلفيقي ميتواند از زواياي مختلف به بررسي مسايل جامعه بپردازد يا نه، خود بحث مستقل ميطلبد. امّا به نظر ميرسد كه بشريه در الگوي تلفيقي موفق نبوده است؛ چرا كه همواره در تمام تحليلهاي خود، اصل اوليه ماركس را كه همان شناخت شكافها و تعارضهاست، مبناي بررسي و تحليل خويش قرار داده است. براي مثال ايشان اعتقاد دارد كه گفتمان سنت گرايي ايدئولوژيك كه پس از انقلاب اسلامي پديدار گشته است، بازتاب علايق و ارزشهاي طبقات رو به افول جامعه سنتي است كه در معرض نوسازي و اصلاح و انقلاب از بالا قرار گرفته بود.همان ص 69)در كتاب، تعريفي از سنت و ايدئولوژي ارائه نميشود؛ ولي اجمالاً ميتوان استنباط كرد كه سنت در مقابل مدرنيته قرار ميگيرد و در نهايت صفآرايي سنت در مقابل مدرن، منجر به ضديت ميشود. از مجموع عبارات ايشان ميتوان نتيجه گرفت كه سنت، سنتگرايي، گفتمان سنتي، در مقابل مدرن قرار ميگيرد و مدرن ستيز نيز ميشود. در ديدگاه ايشان، جامعه سنتي و گفتمان سنتي بر موارد ذيل تأكيد دارد: اقتدار و اطاعت مطلقه، پدر سالاري سياسي، قداست دولت و رابطه مستمر آن با خدا، رابطه ميان حاكم و علماي دين و ساختار قدرت عمودي يكجانبه و غير مشاركتي و غير رقابتي، انفعال سياسي، ترس گسترده، بدبيني، بياعتقادي، آزاديهاي بسيار محدود در عرصه عمل، انديشه و سياست. همان، صص 66 ـ 65)وي سنت را مقولهاي كاملاً عاري از پيچيدگيهاي سياسي و اجتماعي ميداند؛ ولي همين سنت ساده، در عين سادگي و محدود بودن، ميتواند به نوعي خشن نيز جلوه نمايد. سنت وقتي به ايدئولوژي تبديل شود، ميتواند عناصري از مدرنيسم را به خود بگيرد، ولي از اين عناصر براي استفاده از مردم جهت بسيج استفاده ميشود. از آنجا كه سنت ايدئولوژيك شد، بر مؤلفههايي از قبيل رهبري، انضباط اجتماعي و اخلاقي، ارزشهاي سنتي، نخبهگرايي سياسي و كنترل فرهنگي تأكيد ميشود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، سنت گرايي ايدئولوژيك در قالب گرايش كاريزمايي و پوپوليستي تجلي يافت و به معارضه پلوراليسم، جامعه مدني، ليبراليسم، سنت روشنگري غرب و نيز ناسيوناليسم ايراني پرداخت و جايي براي خردگرايي، نقد و انتقاد، رقابت فكري، كثرت گرايي و شيوه زندگي دموكراتيك نگذاشت.(همان ص 70 ـ 69)به نظر ميرسد كه دكتر بشريه در تحليل جامعهشناسي سياسي ايران، از مفهوم سنت، استفاده نابجايي كرده است. اولاً ايشان، هيچ تعريفي از سنت ارائه نميدهد؛ ثانيا هر آنچه مقابل مدرن بر اساس تعريف ايشان قرار ميگيرد، سنتي تلقي ميشود؛ ثالثا اين امر، مذموم نيز شمرده ميشود؛ در حالي كه ايشان در ديگر آثار خود، مثل انديشههاي سياسي قرن بيستم، وقتي آراي محافظه كاران را نقل ميكند، براي سنت يك منطق دروني خاص قايل است و اذعان ميكند كه سنت محافظه كاران در مقابل تغييرات ديگران مقاومت ميكند.رابعا اين نوع برداشت بشريه از سنت و سنت گرايي ايدئولوژيك، مبتني بر واقعيات و حقايق تاريخي ايران پس از انقلاب اسلامي نيست؛ چرا كه كسي كه جامعه و اجتماع سياسي ايران را ملاحظه ميكند، متوجه ميشود ويژگيهايي را كه بشريه براي سنت ذكر ميكند، در ايران وجود ندارد؛ خامسا دوران مورد مطالعه ايشان دوران بحراني جمهوري اسلامي بوده است؛ دوراني كه جنگ ويرانگر در جامعه ايران وجود داشته است. طبيعي است كه هر كشوري كه چنان جنگ عظيمي داشته باشد، نميتواند به صورت وسيع آزاديهاي سياسي، اجتماعي، به جامعه و گروهها اعطا نمايد. كما اينكه خود نويسنده و تمام جهانيان شاهد بودند كه امريكا كه ـ در متون و ادبيات سياسي ـ از آن به عنوان كشور فوق مدرن ياد ميشود، پس از حادثه 11 سپتامبر، بسياري از آزاديها را سلب كرد و حتي براي تلفنهاي خصوصي مردم نيز شنود گذاشت و اين امر را قانوني جلوه دادند.3. نويسنده كتاب ديباچه، در ص 90 ـ 88 به مسئله بحران مشروعيت اشاره ميكند و اقتدارهاي سه گانه ماكس وبر را نام ميبرد و بر اين باور است كه هر سه نوع اقتدار، در جمهوري اسلامي بوده است و خلأ و تداخل انواع مشروعيت و عدم غلبه الگويي واحد، زمينهچيني بحراني را در جمهوري اسلامي فراهم آورده است. (ص89) نويسنده در كتاب ديباچه و كتاب جامعهشناسي سياسي، بر اين باور است كه «جنبش كاريزمايي از درون وضعيتي سنتي پديدار ميشود و خود اولاً موجب پيدايش سنت ديگر ميگردد...»(جامعهشناسي سياسي، ص 63) «كاريزما گرچه از درون سنت بر ميخيزد، وليكن از حدود آن فراتر ميرود و سرانجام در سنت تازهاي نهادينه ميشود.» (ديباچه، ص88) دكتر بشريه، كاريزمايي را در تقسيم بندي وبري، قسيم سنتي و قانوني ميداند. بنابراين مشروعيت كاريزمايي از نوع مشروعيت سنتي نخواهد بود. در نتيجه كاريزمايي را در نهايت همان سنتي دانستن با انديشه وبر تطابق ندارد و حال آنكه، بشريه تقسيمبندي خويش را، از آن انديشه گرفته است. در ثاني، نهضت، جنبش و يا مشروعيت كاريزمايي ممكن است در متن نظام عقلاني و قانوني نيز ظهور كند، چرا كه ويژگيهايي كه براي كاريزمايي نقل ميكند، از قبيل اعتقاد به لطف و عطيه خارقالعاده بودن كاريزما، ايمان، ارادت اتباع و رابطه عاطفي مردم با حاكم(ديباچه، ص 88) در نظامهاي قانوني و غير سنتي نيز ممكن است وجود داشته باشد. نويسنده كتاب و بسياري از انديشمندان بر اين اعتقادند كه در دوره فرمانروايي هيتلر، همين ويژگيها از ديدگاه مردم آلمان نسبت به هيتلر وجود داشت. دكتر بشريه در كتابهاي متعدد خود، معتقد است كه نظام هيتلري از درون نظام سرمايهداري آلمان به پاخاست. آيا پديد آمدن نظام هيتلري كه داراي حزب، ايدئولوژي خاص و ارادت و ايمان مردم آلمان به هيتلر بود، از درون سنت برخاسته و يا يك نظام سرمايهداري پيشرفته؟ بر اين اساس دكتر بشريه يا بايد در كاريزما تجديد نظر كند و يا اينكه مستلزم به تقسيمبندي وبر باشد و كاريزما را قسيمِ سنتي بداند.نويسنده در ذيل بحث بحران مشروعيت در ايران، پس از انقلاب اسلامي، معتقد است كه پس از انقلاب سه دوره حكومتي يا سه نوع اقتدار وجود داشته است. دوره اول سال 1357 تا 1368 را در بر ميگيرد كه در اين دوره رهبري امام خميني(ره) به صورت كاريزمايي است. دوره دوم از سال 1368 تا 1376 ميباشد و رهبري آيت الله خامنهاي به صورت اقتدار سنتي است و دوره سوم از سال 1376 به بعد ميباشد كه دوره گرايش به اقتدار قانوني است. اين سه دوره به عبارات ذيل نيز گفته شده است: مشروعيت تئوكراتيك كاريزماتيك، مشروعيت سنتي ـ روحاني و مشروعيت قانوني ـ دموكراتيك (ديباچه، ص 89). پرسش اساسي از جناب نويسنده، اين است كه شما از ص 47 كتاب به اين سو، دولت جمهوري اسلامي را دولت سنتگراي ايدئولوژيك و يا دولت جامعالقوا ناميدهايد؛ اگر بر اين گفته پايبند هستيد، چگونه ميتوان دورههاي متعدد براي دولت و اقتدار موجود، در ايران لحاظ كرد. با توجه به اينكه پس از رحلت امام(ره) تاكنون رهبري نظام تغيير يافته و از سال 1374، مرجعيت نيز بر رهبريت رهبر انقلاب افزوده شده است. از سوي ديگر در قانون اساسي نيز هيچگونه تغييري صورت نگرفته است. 4. در فصل چهارم كتاب، به مباني ثبات و استمرار دولت ايدئولوژيك تا سال 1376 پرداخته است و جامعه تودهاي را يكي از عوامل بيداري جامعه ايران ميداند. جاذبه ايدئولوژي ديني به عنوان ايدئولوژي انقلاب و بسيج سياسي در قبل انقلاب، نقش مؤثري داشته است و پس از انقلاب نيز ابعاد گستردهاي پيدا كرد و تحت تأثير دستگاههاي ايدئولوژيك دولت جديد بر شبيهسازي و يكهسازي افكار و عقايد تودهها در كارگاه ايدئولوژيك حكومت تأكيد گذاشته شد.(ص 108 ـ 107) نويسنده در ادامه اذعان دارد كه تأكيد بر مفاهيمي چون برادري انقلابي، اخوت اسلامي و تعلق به امت واحده هم از يك سو همبستگي سنتي از دست رفته را ظاهراً جبران ميكرد و هم از سوي ديگر ميبايست از سرايت گسيختگي و سرگشتگي كه ويژگي نهايي جامعهاي تودهاي است، جلوگيري كند.(ص 108) ايشان در صفحات پيشين مدعي بود كه الگوي مشاركت تودهاي، در جامعه تودهاي لازمه دوران بسيج انقلابي است، ولي هر چه ثبات سياسي بيشتر ميشد، چنين الگويي فايده خود را بيشتر از دست ميداد.( ص 102) حال آنچه فرا روي نويسنده قرار ميگيرد، اين است كه شما به كداميك از عبارات خود، وفادار هستيد؟ آيا جمهوري اسلامي از بدو تولد تاكنون، الگوي جامعه تودهاي و بالطبع مشاركت تودهاي را سرلوحه خود داشته است؟ از سوي ديگر در لابهلاي كتاب ادعا ميشود كه دولت ايران پس از انقلاب اسلامي، دولت ايدئولوژيك بوده است و دولت ايدئولوژيك، مشاركت تودهاي لازم دارد. اگر شما الگوي مشاركت تودهاي را براي دولت ايدئولوژي نيز لازم ميدانيد، چرا در برخي از صفحات كتاب به بحران مشاركت سياسي در جمهوري اسلامي اعتقاد پيدا ميكنيد؟(ص 77) اگر مشاركت تودهاي يك الگو و يك نوع از انواع مشاركتهاست و مختص نظام ايدئولوژيك است، چرا بحراني شود و اگر از اساس طرح آن به عنوان يك الگو، كار اشتباه و غلطي است، چرا شما صفحات بيشماري را در كتاب به الگوي مشاركت تودهاي اختصاص دادهايد؟ دكتر بشريه در ادامه همين بحث ميافزايد كه در جامعه تودهاي ـ جامعهاي كه به عنوان عامل پايداري و ثبات در دولت جمهوري اسلامي مطرح است ـ هر گونه تحزب و گروهگرايي خاص با روح حاكم بر جنبش انقلابي مغاير تلقي ميشود.از اين رو آنان كه در دستگاههاي حكومتي هستند، ميبايست فرهنگ انقلاب اسلامي را درك كنند و اين به معناي ضرورت يكسان انديشي در عرصههاي مختلف است.( ص 110) نويسنده كتاب عبارات فوق را در جاي جاي مختلف كتاب نقض كرده است؛ چرا كه در صفحات متعدد، گروهها و احزابي همچون ليبرال دموكرات، اسلامي، چپگراي راديكال، احزاب سوسياليستي و غيره را نام ميبرد. در فصول پيشين تلاش دارد كه تصويري مبارزه گونه ميان گروههاي گوناگون درون جامعه ايران ارائه دهد. مثلاً مبارزه حزب جمهوري اسلامي و ديگر تشكيلات دولتي را با گروههاي ليبرال و اختلاف دروني ميان گروههاي سنتي راست مدرن و راست سنتي و اختلاف ميان جامعه روحانيت مبارز و در نهايت تقسيم روحانيت مبارز را به دو قسم جامعه روحانيت مبارز و مجمع روحانيون مبارز اشاره ميكند. دكتر بشريه ميپذيرد كه گروهها و تشكلهاي سياسي بسياري در جامعه تودهاي جمهوري اسلامي ايران وجود داشته است؛ هر چند كه اين نكته را نيز ميافزايد كه در نهايت پيروزي از آنِ سنتگرايان اسلامي بوده است. ايشان در ادامه معتقد است كه بين سنتگرايان ايدئولوژيك نيز تفاوت ديدگاه وجود داشته و دارد؛ لذا تفكر اصيل سنتگرايي يعني روحانيت، حداقل به دو قسم (مجمع روحانيون و جامعه روحانيت) تقسيم شد. در بحث زمينههاي تحول دولت ايدئولوژيك به شانزده تشكل، گروه و انجمن سياسي اشاره ميكند كه برخي از آنان مانند مجمع روحانيون مبارز، مجمع نيروهاي خط امام، مجمع نمايندگان حزب الله، مجمع نمايندگان ادوار مجلس، مجمع نمايندگان خط امام، مجمع اسلامي بانوان، دفتر تحكيم وحدت، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي و... (ص 148)، بنا به تعريف دكتر بشريه در گروه نيروهاي سنتگراي ايدئولوژيك قرار ميگيرند. حال سؤال اين است كه بنا به پيشفرض، نبايد گروهها و تشكلها در دولت ايدئولوژيك كه صفت جامعه تودهاي دارد، پديدار شوند؛ ولي نويسنده به كرات از گروههاي مختلف نام ميبرد و حتي معتقد است كه زمينههاي جدايي و تنوع تفكر درميان روحانيون در زمان رهبر كبير انقلاب اسلامي بوده و با موافقت ايشان مجمع روحانيون از جامعه روحانيت جدا گرديد و يك تشكل ديگر تأسيس نمود. ( ص 115) بر اين اساس نويسنده بايد مشخص نمايد كه جامعه تودهاي، تشكل را ميپذيرد يا نه؟ اگر ميپذيرد پس چرا در جامعه تودهاي ايران تشكلها تنوع يافتند؟ آيا اين نقض پيشفرضهاي نويسنده درباره جامعه ايران نيست؟ 5. دكتر بشريه در ادامه فصل «مباني ثبات و استمرار در دولت ايدئولوژيك» طبقه روحانيت را به عنوان يكي از عوامل ثبات نام ميبرد. ( ص 110) البته در اينكه روحانيت براساس تحليل ماركسيستي يك طبقه محسوب ميشود يا نه، خودش يك تحقيق جداگانه ميطلبد، ولي به اجمال ميتوان گفت كه صفت قشر و صنف، بيشتر زيبنده اين گروه از افراد جامعه است؛ چرا كه در مفهوم طبقه، بيشتر منافع اقتصادي مد نظر است و احتمالاً نويسنده كتاب نيز به اين مسئله در روحانيت، اعتقاد عميق داشته باشد. ايشان در ادامه نوشته خود، مدعي است كه روحانيت در ايران بر طبق تفسير اصلي از نظريه سياسي شيعه، علم و دانشِ حكومت را در عرصه انحصاري خود ميدانستهاند؛ چرا كه نظريه اجتهاد، اساس تقسيم جامعه به نخبگان و اشراف فكري از يك سو و عوامالناس از سوي ديگر است. (ص 111 ـ 110) در چالش با عبارات فوق بايد گفت كه نويسنده به صورت اطلاق و عام، دانش و حكومت را عرصه انحصاري فقيهان ميدانند؛ در حالي كه هيچ فقيهي به اين مسئله تاكنون فتوا نداده است. اگرچه فقهايي يافت شده و يا ميشوند كه مسئله حكومت را در عصر غيبت مطرح ميكنند و اين مسئله را با توجه به شرايط موجود در جامعه شيعي براي فقيه فرض ميكنند، ولي دانش و علم را عرصه انحصاري خود نميدانند، بلكه همين روحانيون با توجه به متون و مستندات ديني، سفارش و تأكيدات فراواني براي علمآموز دارد و بر اين كلام پيامبر اعتقاد قلبي دارند كه اطلبوا العلم و لو بالصين. طلب علم در چين، هيچ محدوديتي براي عدهاي ندارد. هر كسي توان علم آموزي داشته باشد، ميتواند به اين كار اقدام نمايند. كما اينكه آيه شريفه «و لو لا نفر من كل فرقه» كه كوچ براي علم آموزي را مطرح ميكند، به صورت عام است و هيچ محدوديتي براي افراد ندارد. چنان كه خود نويسنده كه با مباني جامعهشناسي سياسي و انديشههاي سياسي غرب آشناست، به عنوان متخصص اين رشته به حساب ميآيد و بسياري از كساني كه از اين انديشهها و علوم و گرايش آگاهي ندارند، به ايشان مراجعه ميكنند، و نظر تخصصي ايشان را مطالبه مينمايند. روحانيون نيز با توجه به اينكه مباني فقه، اصول و فهم كلمات معصومين را، با اجتهاد به دست ميآورند، در اين صورت به عنوان متخصص محسوب ميشوند و افراد ديگر از اين زاويه، غير متخصص و يا به تعبير خود نويسنده، عوام الناس محسوب ميشوند.دكتر بشريه در فراز ديگري از نوشته خود، مدعي است كه روحانيت در درجات مختلف، حكومت را حق شرعي خويش به شمار ميآورده است. (ص 111) درباره اين فراز از نوشته نيز بايد گفت كه دكتر بشريه خود ميداند كه فرق است ميان حق و تكليف و وظيفه. آنچه در غرب درباره حكومت و مسايل سياسي، مطرح ميشود، به عنوان حق مطرح ميگردد و برخي از شهروندان غربي نيز معتقدند كه حكومت و مشاركت چون حق شهروندان است، ميتوانيم از اين حق استفاده ننمايم. كما اينكه رابرت دال درباره علل افت مشاركت سياسي در غربي، اين مسئله را يكي از دلايل عدم مشاركت ميداند. اما علماي اسلام، به ويژه مجتهدان شيعه، مسئله حكومت و اقدام به تأسيس حكومت را از وظايف و تكاليف خود ميدانند نه امتياز و حق. تئوريپرداز اصلي ولايت فقيه در نظام جمهوري اسلامي، در كتاب ولايت فقيه در اينباره مينويسد: «ولايت، يعني حكومت و اداره كشور و اجراي قوانين شرع مقدس يك وظيفه سنگين و مهم است... . ولايت مورد بحث يعني حكومت و اجرا و اداره، بر خلاف تصوري كه خيلي از افراد دارند، امتياز نيست، بلكه وظيفهاي خطير است». (نامهاي از امام موسوي كاشف الغطاء، ص 65ـ64) با توجه به عبارات امام خميني، اقدام به تأسيس حكومت براي فقيهان، امتياز و حق و شأن نيست، بلكه يك وظيفه سنگين است و فقيهان در حقيقت عمل به وظيفه مينمايند. دكتر بشريه در ادامه مينويسد كه در نظريه ولايت فقيه به وجه رايج، حاكم اسلامي تنها مجري احكام شرع نيست، بلكه پيوندي مرموز با ماوارءالطبيعه دارد. تبار روحانيون و علماي ديني، اغلب به ائمه شيعه نسبت داده ميشود.(ص 111)در رد ديدگاه فوق، بيشتر علما اتفاق نظر دارند، به ويژه اينكه امام خميني در كتاب ولايت فقيه معتقد است كه: «نه اينكه براي كسي شأن و مقام ماوراءالطبيعي به وجود ميآورد و او را از حد انسان عادي بالاتر ببرد». (نامهاي از امام موسوي كاشف الغطاء، ص 6564 -) عبارات امام، تكليف اجتماعي و سياسي براي فقها تعيين ميكند. اين نوع تفسير از ولايت فقيه، در عين حال كه جايگاه فقها را به عنوان افراد وظيفهگرا و تكليف محور، ارتقا ميدهد، از القاي اين نكته كه فقها، موجوداتي ماورايياند نيز اجتناب ميورزد. لذا به نظر ميرسد كه اگر دكتر بشريه در تبيين مباحث ولايت فقيه، قدرت و روحانيت، نيمنگاهي به قانون اساسي جمهوري اسلامي و كتاب ولايت فقيه كرده بود، ديگر به اين نوع برداشتهاي ناصواب نميرسيد. پس ميتوان نتيجه گرفت كه ولايت براي فقيه از ديدگاه تئوري پرداز ولايت فقيه در اين زمان نه امتياز محسوب ميشود و نه شأن ماورايي براي فقيهان ايجاد ميكند.6. كتاب ديباچهاي بر جامعهشناسي سياسي ايران، علاوه بر اشكالات و ايرادهاي گفته شده در سطور پيشين ـ كه به نظر ميرسد اگر كسي فرصت بيشتر در اختيار داشته باشد، از اين سنخ ايرادها به وفور ميتواند بيابد ـ برخي ديگر از اشكالات و ايرادها را داراست كه ميتوان منشأ اين اشكالات را عدم مراجعه نويسنده به منابع و اطلاعات دسته اول شمرد كه در ذيل به چند مورد اشاره ميشود:الف. نويسنده در ص 19 كتاب تعداد كل روحانيون را 000/150 نفر برآورد مينمايد. كه اين رقم اشتباه ميباشد؛ چرا كه بر اساس تحقيقات نگارنده، طلاب صاحب پرونده كه طلاب رسمي محسوب ميشوند، در مركز مديريت حوزه علميه قم، بيشتر از چهل هزار نفر ميباشند. همين تعداد و يا بيشتر از اين تعداد در كل ايران نيز صاحب پرونده ميباشند. افزون بر اين حوزههاي علميه خواهران نيز در شمار طلاب حوزه محسوب ميشوند. و شايد بتوان ادعا كرد كه بيش از تعداد صاحب پرونده، روحانيون در كشور در قالب واعظ، خطيب، امام جماعت، به فعاليت مشغول هستند.ب. در ص 4039 - رياست مجلس خبرگان قانون اساسي را بر عهده آيت الله دكتر بهشتي ميگذارد؛ حال آنكه آيت الله بهشتي نايب رييس بود؛ اما از آنجا كه توان مديريتي قوي داشت و آشنا به قوانين و مكاتب غربي بود، بيشتر اوقات، ايشان جلسات را اداره ميكرد، و شايد تعدد مديريت ايشان، موجب شده است كه دكتر بشريه، ايشان را رييس مجلس خبرگان قانون اساسي بداند.ج. در ص 43 نويسنده معتقد است كه در سال 1360 جامعه روحانيت، حزب جمهوري اسلامي و فداييان اسلام اكثريت كرسيهاي مجلس را در دست داشتند. در ادامه نيز ميافزايد: رهبر انقلاب، جبهه ملي و نهضت آزادي را به عنوان دشمنان اسلام و حزب كفار توصيف نمود. نكته قابل تأمل اين است كه جبهه ملي به خاطر ايجاد ترديد در لايحه قصاص، از سوي رهبري انقلاب به ناآگاهي از متون ديني و احكام رسمي متصف شدند. از سوي ديگر آن زمان نهضت آزادي از سوي امام دشمنان اسلام و حزب كفار تلقي نشده بود. آنچه به امام درباره نهضت آزادي منسوب است، قطعا مربوط به تاريخ بعد از سال 60 ميباشد. شايد نكته مهمتر اينكه در زمان سقوط بنيصدر، فداييان اسلام به عنوان يك تشكل حزبي در مجلس سال 60 ظهور و حضور نداشتند و اگر هم بودهاند، در قالب هيئتهاي مؤتلفه بودهاند.د. در بحث بحرانهاي دولت ايدئولوژيك، نويسنده معتقد است كه سياستهاي اقتصادي جديد احتمالاً در وقوع برخي شورشهاي عمده شهري به ويژه در قزوين و... . مؤثر بودند. (ص 84). تا آنجا كه نگارنده اطلاع دارد شورشهاي عمده در اين دوره، به ويژه قزوين، ارتباط قوي با سياستهاي اقتصادي جديد نداشته است. شهر قزوين كه تا سال 1352 جزء تهران بوده است، در اين زمان به طور موقت از تهران منفك ميشود و به زنجان الحاق ميشود و زنجان نيز در آن زمان از استان گيلان جدا شده بود. از مصوبات هيئت دولت وقت برميآيد اين الحاق، موقتي بوده است. لذا اهالي قزوين از هر فرصتي براي الحاق به تهران و يا استقلال خود و يا مركزيت استان، استفاده ميكردند و اين مسئله پس از انقلاب اسلامي و به خاطر بروز جنگ، مطرح نگرديد؛ ولي پس از پايان جنگ مطالبات مردم، به وسيله مسئولين و مقامات محلي و حتي نويسندگان و روزنامه نگاران قزويني دنبال شد و هفتهنامههاي قزوين، به ويژه هفتهنامه ولايت قزوين، ماههاي متعدد درباره برتري شهر قزوين به زنجان، مقالاتي به رشته تحرير در آورد. اين تلاشها و قول مساعد رييس جمهور وقت و رييس مجلس وقت و غيره، انتظار بيش از حدي در قزوين (اعم از مسئولين و مردم عادي) ايجاد كرد و آنان انتظار داشتند كه در هنگام رأيگيري در مجلس، به استقلال و استان شدن قزوين، نمايندگان راي خواهند داد؛ ولي اين گونه نشد، و بنا به آموزههاي جامعهشناسي دكتر بشريه، طبيعي بود كه انفجاري صورت گيرد و پس از آنكه اين شهر به استان تبديل شد، ديگر آثاري از شورشهاي شهري در اين منطقه خبري نشد.ه·· . نويسنده در ص 147 معتقد است كه مجمع نيروهاي خط امام، به عنوان يك تشكل انشعابي از مجمع روحانيون مبارز است كه اين مطلب حقيقت ندارد و رييس مجمع نيروهاي خط امام، هيچ وقت عضو مجمع نبوده و از اين مجموع نيز منفك نشده است. ايشان در همين صفحه، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي را با اين عنوان از سال 1358 به عنوان يك تشكل مهم سياسي ميداند و حال آنكه اين نام از سال 1370 به بعد مجوز گرفت و در سنوات قبل با عنوان مجاهدين انقلاب اسلامي، فعاليت ميكرده است.و. در برخي از صفحات، يادي از علامه طباطبايي با عنوان آيت الله طباطبايي شده است(ص 157). اين نام براي خواننده يك مقدار ايجاد ابهام مينمايد كه كدام طباطبايي است. لذا شايسته است كه واژه علامه، براي ايشان عَلَم شده است، هماره كنار نام ايشان بيايد.نكته پاياني اينكه تمام استادان علوم سياسي و از جمله دكتر بشريه، در امر توزيع انديشههاي غربي موفق بودهاند و سعي بليغ در تطبيق آراي آنان با جوامع جهان سومي داشتند، ولي به نظر نگارنده شايسته است كه اين عزيزان به خود زحمت توليد انديشه را بدهند و با توجه به جامعه ايراني و با گرايشهاي قومي و مذهبي ايراني، تئوريهاي جامعهشناسي مربوط، عرضه بدارند. اگر بتوانند در اين زمينه صاحب نظريه بومي شوند، بهتر ميتوانند به تجزيه و تحليل جامعه ايراني بپزدازند، تا اينكه از تحليلهاي ماركسيستي و يا ليبراليستي استفاده نمايند.