ملاحظاتى پيرامون دين و دموكراسى
علىاكبر صادقى رشاد ايران، 24 و 28/10/79 چكيده: در مساله حق حكومت و منشا مشروعيت، دو گرايش مطرح بوده است: گروهى به ولايت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد و گروه ديگرى به ولايت مشروع الاهى مبتنى بر وحى، معتقد هستند. ديدگاه اول كه همان نظريههاى دموكراسى است، مورد نقدهاى گوناگونى، بويژه در مغرب زمين، قرار گرفته است. البته دموكراسى مدلهاى گوناگونى دارد كه مدل دموكراسى ليبرال با انديشه دينى ناسازگار است. در آغاز توضيحاتى را در سه زمينه ارائه مىكنيم:1. چيستى دين
2. تعريف فىالجمله دموكراسى
3. چيستى سياست.
دين مجموعهاى از گزارهها و آموزههاى سازوار است كه با وحى و هدايت فطرى عقلانى براى تهيه كمال و تامين سعادت بشر، به او ابلاغ شده است. اما تعريف فىالجمله دموكراسى (بدون توجه به مصداق خاص) عبارت است از: نقشآفرينى اراده جمعى در اداره اجتماع و سياست، يعنى تدبير امر اجتماع. البته بايد توجه كرد كه اين تدبير امر اجتماع، متضمن تصرف در امور شخصى آحاد نيز هست كه اين دو ملازم استبا كسب قدرت و اينكه قدرت چگونه بايد تحصيل شود; اينجاست كه مساله دموكراسى مطرح مىشود. اصل اولى اين است كه احدى بر احدى سلطه و ولايت ندارد مگر آنكه مجوزى داشته باشد. اينكه چگونه اين حق پيدا مىشود و منشا اين مجوز چيست، همان مساله مشروعيت است. اين سخن هرچند در گذشته نيز به طور ضعيفى مطرح بوده است ولى عمدتا طى سدههاى اخير به طور جدى طرح گرديده است. دو گرايش به اين سؤال پاسخ گفته است: گروهى به سوى نوعى ولايت و حق سلطه مشاع بشرى رفتهاند كه مبتنى بر قرارداد است. تعبيرها البته مختلف است و اين سؤال كه چگونه و تا چه حد بشر دخيل است، مدلهاى دموكراسى را مىسازد. وقتى راى و انتخاب و عقل بشر را در اعطا، تجويز و اعمال حق دخيل بدانيم، اجمالا مىتوان گفت كه نوعى دموكراسى اتفاق افتاده است. پاسخ دوم اين است كه انسان از آن جهت كه انسان است در اعطاى اين حق و اعمال اين قدرت سهيم نيست و مساله به وراى اراده بشرى باز مىگردد و مشروعيت مىبايد از ناحيه خالق و مالك هستى اعطا شود. پس دو گرايش مطرح است:
1. ولايت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد،
2. ولايت مشروع الاهى مبتنى بر وحى كه عقل نيز از آن مشروعيت پيدا مىكند.
بعد توصيف خواهيم كرد كه راى بشرى در مواردى مشروعيت پيدا مىكند ولى عقل و راى اگر بنا باشد كه سهمى و نقشى را بر عهده بگيرند تابع وحى هستند. بر ديدگاه اول، يعنى نظريههاى دموكراسى، اشكالاتى وارد شده است كه بيش از هر جا و دقيقتر از هر جاى ديگر، در خود غرب نقد شده است. براى نمونه، يك سلسله اشكالات نظرى، فلسفى، فقهى و حقوقى مطرح مىشود و يك سلسله مشكلات عملى روى مىدهد. بعضى از اين اشكالات بر پايه بعضى پيشفرضهاست كه ممكن است كسى در آنها ترديد كند. برخى از اين اشكالات عبارتند از: اشكال اول: در نظريه كسانى كه هم به خداى خالق و رب معتقدند و در عين حال معتقدند كه بدون خالتخدا و به تشخيص و اراده جمعى بشرى بايد زندگيمان را اداره كنيم، يك حلقه مفقوده وجود دارد. آرمان و اراده بشرى با اراده الهى تعارض پيدا مىكند; چون تشخيص بشر، دقيق و كامل نيست و گرفتار جهل است و مصلحت و كمال و سعادت خود را به تمام نمىتواند تشخيص دهد. بازار آشفته افكار و نظريهها در جهان و تاريخ، گواه زنده اين ادعاست. وانگهى، منفعتطلبى و حقخواهى و بسيارى كاستىها و نارسايىهاى درونى و خصلتى بشر، مانع ديگرى است كه اگر حق را هم تشخيص داد، جحد بشر او را به مقابله با اراده الهى مىراند. اشكال دوم كه بيشتر فقهى است، اين است كه اگر منشا مشروعيتسلطه و حكومت فقط اراده و انتخاب انسانها باشد، در فرهنگ دينى و ادبيات سياسى - اسلامى بايد آن را «وكالت» ناميد و نه «ولايت». اشكال سوم، اشكال فقهى - حقوقى است. هيچگاه همه افراد بر چيزى متفق نمىشوند، در نتيجه عدهاى و غالبا اقليتبر اكثريتسلطه پيدا مىكنند; زيرا معمولا اكثريت راىدهندگان نسبتبه كل جمعيت، اقليت هستند. آيا اقليتى مىتواند براى اكثريتى تصميمگيرى كند؟ وانگهى، اگر فرضا مردم منشا اعطاى حق باشند، حقى را كه دارند مىتوانند اعطا كنند; اما مردم بعضى از حقوق و اختيارات (نظير منصب قضاوت) را ندارند و نمىتوانند آن را به ديگرى تفويض كنند. از اين جور شؤون كم نيست. مردم به صورت فردى يا جمعى، فاقد چنين حقى هستند كه بخواهند آن حق را به كسى تفويض كنند تا او بشود وكيل يا - با تسامح - ولى آنها. يكى از دلايل اينكه دموكراسى مدلهاى مختلف پيدا مىكند. اين است كه مشكلات اجرايى دارد و در اجرا به صورت ديگرى در مىآيد و عملا يا نخبگان هستند كه سرنوشت امر در دست آنها است و يا احزاب و يا رسانهها. البته به اين معنا نيست كه ما مطلقا مخالف سهم مردم در تدبير جامعه هستيم و بدين معنا نيست كه ما هر نوعى از دموكراسى را مردود قلمداد كنيم. به لحاظ نظرى و عملى، دموكراسى مدلهاى گوناگونى دارد. ما مىتوانيم بگوييم كه مخالف دموكراسى ليبرال هستيم كه مدعى است انسان، مشروعيت علىالاطلاق است و هيچ مرز و مدار براى او نيست، مگر خواهش او. اگر ما بتوانيم با يك تقرير، وحى و عقل و راى مردم را كنار هم بنشانيم و منشا تصميم را تدبير كنيم، در اين صورت مىتوانيم يك دموكراسى اسلامى تصور كنيم. من در مقاله كوتاهى تحت عنوان «نظريه دموكراسى قدسى» همين مطلب را توضيح دادهام.
اشاره
1. در اين مقاله به مساله اصلى يعنى «رابطه دين و دموكراسى» كمتر پرداخته شده است و اصل موضوع و جوانب آن به درستى تقرير نشده است. اگر همسخن با نويسنده، دموكراسى را «نقشآفرينى اراده جمعى در اداره اجتماع» معنا كنيم - كه البته تعريف دقيقى از دموكراسى نيست - در گام نخستبايد ابعاد و گستره تاثيرگذارى مردم در اداره اجتماع را به تفكيك معلوم داشت و سپس داورى دين را در مورد ميزان تاثير مردم در هر بخش ارائه نمود. براى مثال، مىتوان به نقش مردم در تعيين ايدئولوژى حاكم، چارچوبها و سياستها، مشروعيت (يا مقبوليت)، قوانين و هنجارهاى مرجع، فرايند تصميمسازى و برنامهريزى، اعمال نظارت عمومى و كنترل بر دولت و... به صورت جداگانه پرداخت. اما ايشان تنها به مساله مشروعيت آن هم در يك چارچوب محدود اشاره كرده است. [ رك.: كارل كوهن، دموكراسى، انتشارات خوارزمى] از سوى ديگر، در بحث از رابطه ميان دين و مفاهيم چندپهلويى همچون دموكراسى، بهتر استبه جاى ارائه يك تعريف كلى و مبهم، دقيقا مدلها و نظريههاى موجود را بررسى كرده و سازگارى يا ناسازگارى آن را با انديشه دينى معلوم داريم. گذشته از «ابعاد و گستره دموكراسى» و «مدلهاى دموكراسى» و شايد مهمتر از آن دو، ضرورت تبيين مقدماتى «نظريههاى دموكراسى» مطرح است; چراكه دستكم سه نظريه مختلف در باب دموكراسى مطرح بوده است (دموكراسى اكثريتى، دموكراسى قانونى و دموكراسى نخبهگرا) كه خود با يكديگر تفاوتهاى آشكارى دارند. بهتر است كه در يك گفتوگوى علمى در باب دين و دموكراسى، نخست موضع خود را در قبال نظريههاى مختلف تعيين كنيم و سپس به مقايسه آن با انديشه دينى بپردازيم. [ رك.: حسين بشيريه، سيرى در نظريههاى جديد در علوم سياسى، ص 81] 2. ايشان در پايان اشاره كردهاند كه از بين مدلهاى مختلف دموكراسى «ما تنها با دموكراسى ليبرال مخالف هستيم.» اولا، اين سخن به صورت كلى درست نمىنمايد; زيرا مدلهاى ديگر دموكراسى نيز بعضا با مبانى دينى ناسازگار است. ثانيا، بهتر بود همين نكته به عنوان محور اصلى مقاله قرار مىگرفت و به توصيف و تبيين آن پرداخته مىشد. حال آنكه در اين مقاله سرانجام معلوم نمىشود كه اساسا ليبرال دموكراسى چيست و از چه عناصرى تشكيل شده و چرا با دين در تعارض است. 3. ايشان در نقد دموكراسى عمدتا به دلايل درون دينى بلكه «درون فقهى» تمسك جسته است، حال آنكه از سوى متفكران غرب و شرق بر دموكراسى انتقادات بنيادين وارد شده است كه نوبتبه نقدهاى فقهى نمىرسد و اساسا چنين مباحثى را با چارچوبهاى فقهى نمىتوان حل و فصل كرد. 4. دلايل يادشده در نقد دموكراسى معمولا از قوت و اعتبار لازم برخوردار نيستبلكه بعضا يا مصادره به مطلوب و يا از محل نزاع بيرون است. براى نمونه، در اشكال دوم مفروض گرفتهاند كه حكومت در عصر غيبت لزوما در قالب «ولايت» است، حال آنكه اين موضوع در مساله دين و دموكراسى خود محل نزاع و گفتوگوست و طرفداران دموكراسى و نظريه وكالت غالبا از پذيرش نظريه ولايت در عصر غيبت تن مىزنند. يا مثلا ايشان در اشكال سوم پيشاپيش پذيرفتهاند كه حكومت نيز همچون قضاوت از شؤون و اختيارات مردم نيست و از اين رو آنها نمىتوانند اين امور را به حاكمان وكالت دهند، حال آنكه اگر چنين ادعايى پذيرفته باشد، ديگر بحث از مقايسه دين و دموكراسى چندان معنايى ندارد. بحث از ميزان حق مردم در حكومت دقيقا در چنين مباحثى بايد فيصله يابد نه آنكه پيشاپيش فرض شود.5 . در پايان مقاله نتيجهگيرى كردهاند كه «اگر ما بتوانيم با يك تقرير، وحى و عقل و راى مردم را كنار هم بنشانيم و منشا تصميم را تدبير كنيم [ !؟] در اين صورت مىتوانيم يك دموكراسى اسلامى تصور كنيم.» به نظر مىرسد كه اين نتيجهگيرى در پايان بحث از رابطه دين و دموكراسى قابل قبول نيست; در چنين مباحثى بايد روشن شود كه - دستكم به ادعاى نويسنده - با كدامين تقرير مىتوان اين عناصر را در كنار يكديگر نشاند. بيان چنين گزارههاى شرطى و كلى را در همه مباحث و پيش از هر بحث علمى مىتوان ادعا نمود.