نويسنده مقاله ضمن بررسى معانى سنت در بستر تغييرات تاريخى و فرهنگى، به نشانههاى ظهور و افول سنن اشاره كرده و جايگاه سنت و كارائى آن را در تمدنهاى جديد به بحث پرداخته است.سنت، ( tradition ) واژهاى است كه همچون ديگر مفاهيم، درگذر تاريخ و فرهنگها دچار تغيير شده است.
1. تبار واژگانى سنت / سنتگرايى:
پيشينيان از سنت، مجموعه رسوم و باورهايى را اراده مىكردند كه قوامبخش زندگى و اجتماع بود. شكلگيرى جامعه براساس ايدههايى بود كه به اقدامات عمومى و فردى جهت مىداد و فرهنگ زمانه را پديدار مىساخت. سنتها نشاتگرفته از آيين خردورزى و ذهنيت دوران خويش بودند و بىراه نيست اگر بگوييم كه مردمان در زمان حياتشان در سنتهاى خويش مىزيستند. مؤلفههاى اصلى خردورزى سنتى عبارت بودند از: پيروى از عرف و شرع و اخلاق حاكمان، زيست جمعى، اعتقاد به باورهاى غيرقابل چون و چرا، بازتوليد آرمانشهرهاى قديمى، وجود اسطورهاى سپرىشده و بالاخره شيوه توليد ابتدايى و دستساز كه سنت، اين همه را در قالب يك فرهنگ كلى و با اختيار رسانه شعر و سيطره عواطف اظهار مىداشت. مراد از سنت در مقابل مدرنيته، دوران سپرىشده فرهنگ و علوم متقدمين بود و در برابر آن، از دوران نوپيداى جديد با مؤلفههايش، به «مدرنيته» و «عصر مدرن» تعبير مىكردند. با استخدام واژگان فوكوئى، سنت، صورتبندى دانايى، ( episteme ) يك برهه از تاريخ جامعه و دربردارنده كنشهاى غيرگفتمانى و نظامهاى گفتمانى است; پس هرگاه زيست - جهان ( lebenswelt ) آدمى كه مجموعهاى از رويكردهاى فرهنگى و تحولات اقتصادى و دگرديسىهاى اجتماعى است، دچار تحول شود و ذهن و زبان انسان يك تغيير مبنايى را بپذيرد، با تقابل دو برهه از زمان، انگارهها و عملكردهاى زاينده، جاى خود را به نظام صورتبندى دانايى تازهاى مىدهند. آنجا كه سنتى در تامين ذهنيات و اجتماعيات جامعه از كارايى باز ماند، درجه صفر سنتى با بهسر آمدن دورانش و شروع سنتى نوين با جايگزينى در اذهان و كنشها آغاز مىشود.
2. درجه صفر سنت:
سنتها در سير تاريخى و تحول فرهنگى كاملا از بين نمىروند و چكيده يا بخشى از آنها كه استعداد مواجهه واقعبينانه با چهره تازه زيست - جهان را دارند، در قالبهاى جديدى به حيات خود ادامه مىدهند كه اين دگرگونىها در دو شكل عمده پديدار مىشود: الف) رويكردى خردمندانه كه باعثباززائى پياپى سنت مىشود; ب) رويكردى وارونه كه با پوشش نوين بر مادههاى پيشين، آگاهى كاذب و ايدئولوژيك (به معنى وارونهخوانى واقعيتها كه باعث نيرنگ معرفتى ذهن است) را در فرار از حقايق عصرى به ميان مىآورد و باعثخودفروپاشى سنت مىشود. در واقع، آنگاه كه سنت از اجراى نقش فرهنگى و تبيين جايگاه اجتماعى خويش عاجز مىماند، آخرين مرحله حيات خود را در چهره ايدئولوژيك غيركارآمد مىآغازد و با كژتابىهاى فكرى، حقايق جديد را وارونه مىبيند كه در اين صورت ظهور حركتهاى بنيادگرايانه و قومباورى از پاراديمهايى است كه به آنها دست مىيازد. در اين عرصه، افكار دچار «اسكيزوفرنى فرهنگى» شده، جامعه شاهد خشونت كورى به نام «اعتقاد و وظيفه» محولشده مىگردد.
3. سنتبه چه كار مىآيد؟
اگر بر اين انديشه باشيم كه تحول در ذهنيتبه دنبال بازنگرى در آموزههاى پيشين و لحاظ تغييرات زمانه شكل مىگيرد، مىتوان قائل شد كه هيچ زمان نمىتوان از انگارههاى سنتى رها بود و نوسازى انديشه در تعامل با واقعيات روز، تنها از رهگذر بازخوانى انتقادى ميراث سنتى و شناخت وضعيت فعلى ميسر خواهد شد كه نخستين قدم دستيابى به مدرنيتهاى است كه رنگ بومى و نوجويانه دارد; پس گسست از سنت، در تداوم آن امكانپذير است و با هر گسستى، شاهد تداوم سنتخواهيم بود. اگر سنت در عرصههاى عمومى از كارآمدى بازمانده است، در عرصه فرهنگى و فكرى از پايهها و اركان انديشهاى است كه با بازنگرى انتقادى، موجبات تولد فرهنگ جديد را فراهم مىآورد; چونان كه در بنبستسنت در ظهور شهروندى و بروز صنعت مدرن، هيچ بازدهىاى بر الگوهاى سنتى مترتب نيست; ولى در برخى از الگوهاى فكر سنتى در حيطههاى وجودى و اخلاقى، پيشفرضها و علائق معرفتشناختى كارايى براى نوسازى انديشه فراهم است.
4. به سر عقلآمدن سنت:
هر زمانى نيازهاى خاص خود را دارد كه تامينكننده آنها، بنيانهاى معرفتى و عناصر گفتمانى هستند. پايهگذارى آرا براساس عقلانيت عصر، همانا به سر عقلآمدن سنت و پشتسر گذاشتن مرحله اسطورهاى عاطفى است; مثل تمدن يونان عصر هلن و تمدن اسلامى در دوران زرين آن، كه در پاسخگويى به نيازهاى آن زمان شكل گرفته بودند; بنابراين ارائه آموزههاى خردمندانه از يافتههاى پيشينى كه جوابگوى نيازهاى عصر حاضرباشند، عقلانى شدن سنت را در جامعه نوين نهادينه مىكند.
5 . موقعيت پساسنت:
در فرايند عقلانى شدن سنت مىتوان به موقعيت پساسنت اشاره كرد كه مهمترين شاخصهاش گذر از مراحل شيفتگى و نفرت نسبتبه گذشته و رسيدن به خودآگاهى فرهنگى است كه در اولين جايگاهش، «پرسش از سنت» را در خود جاى داده است.
اشاره
1. نويسنده محترم در مورد اينكه چرا سنت در آخرين مرحله حيات خود در چهره ايدئولوژيك و حركتهاى بنيادگرايانه و خشن ظاهر مىشود، هيچ توضيح و دليلى ارائه كرده است. همچنين ادعاى اينكه «اعتقاد و وظيفه» موجب خشونت كور هستند نيز ادعايى بىدليل است. نمىتوان حكمى كلى در مورد همه انواع اعتقاد و وظيفه عرضه كرد. پارهاى اعتقادات هستند كه به كلى نافى خشونت كورند. همچنين پارهاى اعتقادات هستند كه وظيفه عمل بر طريق بصيرت و بينايى را بر پيروان خود مىآورند. دادن چنين احكام كلى و يكنواختى درباره همه سنتها به نظر نمىرسد از سر بصيرت و روشنبينى باشد و حداكثر نوعى تقليد از پارهاى نويسندگان غربى است، كه احكام واحدى بر همه سنتها روا مىدارند و مدينه فاضله آنها دنياى متجدد است.2. در نگره نويسنده محترم «رهسپارى به فراسوى سنت و دستيابى به مدرنيته» بدون ارائه هيچ دليلى، به عنوان امرى محتوم و معطوف پذيرفته شده است. راستى چرا بايد از سنت گريخت و به مدرنيته پناه آورد؟! آيا صرف تفوق تكنولوژيك و سلطه بيشتر بشر در مهار طبيعت و بهرهكشى بيشتر از آن امتيازى براى مدرنتيه است كه بايد سنت را فداى آن كرد؟ پس حساب ارزشهاى انسانى چه مىشود؟ جدا افتادگى انسان از مبدا هستنى در دنياى مدرن چه پاسخى مىيابد؟ بىمحتوا شدن زندگى انسان و احساس پوچى و بىمعنايى بشر متجدد چه چارهاى دارد؟ آيا نبايد در گريز از سنت تجديد نظر به عمل آيد؟ البته نويسنده محترم اشارهاى گذرا به اين داشتهاند كه «در برخى الگوهاى فكر سنتى كه حيطه وجودى و گهگاهى حيطه اخلاقى را در بر مىگيرد، سنتبهكارما مىآيد»، اما چنانكه ملاحظه مىشود اين اشاره بسيار كوتاه و سهم سنتبسيار اندك در نظر گرفته شده است، به طورى كه حتى در حيطه اخلاقى نيز «گهگاهى» براى سنتسهمى ديده شده است.3. اينكه مىگويند «سنت در عرصههاى عمومى از كارآمدى بازمانده» سخنى چندان سنجيده نيست; گمان نمىرود كه در دنياى جديد بر استخراج عناصر عقلانى سنت و استنباط وجوه ابزارى آن كارى صورت پذيرفته باشد. بويژه اگر سنتهاى غيرمسيحى را در نظر بياوريم اين نكته بارزتر خواهد شد. خصومت انديشه متجدد با سنت و پشت كردن به آن سبب شده است تا متفكران عصر تجدد هيچگونه تاملى بر كارآمدسازى سنت در عرصههاى عمومى نداشته باشند و اين كارى است كه امكان آن منتفى نيست و انديشمندان مسلمان مىتوانند بر اساس سنت اسلامى آن را انجام دهند.4. «بر سر عقل آمدن سنت» را همانا پايهگذارى آرا بر اساس عقلانيت عصرى مىدانند. اين سخن به معناى وحى منزل گرفتن عقلانيت دنياى متجدد و تبديل كردن آن به يك ايدئولوژى نقدناپذير است، كارى كه متاسفانه اغلب روشنفكران جامعه ما در آن ترديدى نكردهاند. به نظر مىرسد حركت عقلانى اقتضا مىكند كه هم سنت مورد بازانديشى قرار گيرد و زوائد و خرافات از آن زدوده شود و هم عقلانيت دنياى متجدد مورد نقادى قرار گيرد. نه اينكه بهطور يكجانبه سنت را صرفا واجد عنصر عاطفى و اسطورهاى بدانيم و تجدد را داراى عنصر عقلانيت. چنين قضاوتى حتى با دنياى مسيحيت هم واجد عناصر غيرعقلايى و بعضا ضدعقلانى است، كاملا سازگار نيست، تا چه رسد به سنت عقلانى اسلام.