تکثر و مدارا، تجربه گرانبهای قرن ما نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تکثر و مدارا، تجربه گرانبهای قرن ما - نسخه متنی

محمد زارع

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تكثر و مدارا; تجربه گرانبهاى قرن ما

پيامدهاى تلخ يكسانسازى فرهنگى با روش خشونت

محمدزارع

ايران ، 20 و 21/1/79

چكيده:

اين نوشتار با تأكيد بر واقعيت داشتن تنوع و تكثر در جامعه، تلاشهاى همسانسازى و يكسانسازى فرهنگى را شكستآميز دانسته و در پايان با برشمردن وظايف دولتها در حفظ آزادى و ايجاد محيط امن براى همزيستى تمام مذاهب و انديشهها و قوميتها و پرهيز از هرگونه خشونت و سركوب، به ليبراليسم نوين دعوت نموده و پذيرش تنوع و كثرت از سوى دولتها را پايههاى اصلى صلح و امنيت دانسته است.

اگرچه واقعيت تنوع فرهنگى اغلب مورد توجه قرار گرفته، اما طرحها و سياستگذارىهاى لازم براى اين تنوع مورد غفلت واقع شده است. علت اصلى اين غفلت در اين انديشه سياسى نهفته است كه بيشتر نظامها و رژيمهاى سياسى، هويت فرهنگى واحد و يگانه را پسنديده و پذيرفتهاند. اين نظريه سياسى، بيشتر در انديشه سياسى مدرن، بويژه در دو مكتب غالب و مسلط آن (ماركسيسم و ليبراليسم نوين) نمود بارزى داشته است.

ماركسيسم و يكسانسازى فرهنگى : از نظر ماركس و لنين و همه پيروان ماركس، صورتهاى تاريخى هويت انسانى به شكلى كه در سنتها و روشهاى قومى ـ محلى فرهنگى نمود پيدا كرده است هيچكدام به مثابه مظاهر و نمودهاى اصيل طبيعت و خلاقيت انسانى نمىتوانند تلقى شوند; بلكه رويدادهاى فرعى و غيراصيلى هستند كه ساختار زيرين توليد بدان صورت درآورده است. از اين منظر همه دستاوردهاى متنوع فرهنگى نوع بشر به منزله انعكاسات گذرا و تغييرات موقتى در زيربناى اقتصادى و توليدى جوامع نگريسته مىشوند; لذا تلقى ماركس و پيروان او اين است كه طبيعت اصيل و راستين، به وسيله اشكال تاريخى گوناگونى كه انسانها در آن زندگى كردهاند، پنهان، باطل و تحريف گشته است و از اين رو ماركسيسم درصدد بود تا ميراثهاى فرهنگى بشريت (هنر، مذهب سنتها) را محو نمايد و يك هويت عام اسطورهاى، يعنى انسانيت عام و كلى را در سراسر دنيا محقق سازد. اما نتيجه عملى اين سياست كمونيستى، بهجاى رها ساختن انسانها از هويتهاى فرهنگى باصطلاح موقتى، ايجاد جنگ و خشونت و ظلم و بيداد در بين هويتهاى مختلف انسانى شد.

در اينجا نظرى به يكى از جنبههاى مغفول نظام ماركس مىافكنيم كه جنبه ضدمدرنيستى آن است. برخلاف هگل كه پيچيدگى جامعه جديد و احاطه روح فرديت بر آن را به عنوان يك سرنوشت تاريخى پذيرفته بود، ماركس به آرمان كمونيسم مىانديشيد، آرمانى كه شاخصترين چهرههاى فرهنگ مدرن را مورد انكار قرار مىداد. ماركس برخلاف هگل فرديت را نوعى خودفريبى مىدانست و به همين دليل چيزهايى كه جامعه مدرن را تعريف مىكردند، مانند تقسيم وسيع كار، نظام پيچيده طبقات اجتماعى و تنوع سنتهاى فرهنگى و نيز نهادهاى پولى و قيمتگذارى بازار كه در واقع جامعه صنعتى بدون اينها نمىتواند خود را حفظ و بازسازى كند، همگى در كمونيسم ناپديد و محو شدند .

ليبراليسم نوين و يكسانسازى فرهنگى : قالبِ هستى و هويت ما را طبيعت شكل نداده و نمىدهد; بلكه خودمان با آگاهى و انديشه و اراده و آزادى خويشتن بدان صورت درمىآوريم; از اين رو رويكرد ذاتگرايانه يا طبيعتگرايانه به نوع انسانى رويكردى نادرست است. غفلت از چنين ديدگاهى درباره انسانها منحصر به ماركسيسم نيست; بلكه برخى از صور غالب و مسلط ليبراليسم نوين غربى نيز از توجه به اين واقعيت انسانى و عينى غافلاند و خيال فرديت انتزاعى را به شكلى فلسفى در سر مىپرورند و به يك انسانيت عام و جهانشمول و عارى از سنتها و ميراثهاى فرهنگى و فكرى و اخلاقى فكر مىكنند. حقيقت آن است كه اين فرديت ليبرالى، واقعيتى تاريخى و يكى از دستاوردهاى فرهنگى مهم و اساسى تمدن اروپايى است. البته همچنان كه انكار واقعيت تاريخى فرديت ليبرالى بىمعناست، تحويل آن به يك نظريه عام و قلمداد كردن آن به مثابه «پايان تاريخ» نيز يك توهم است. آرى، خصيصه محلى و مكانى تجربه فرديت مدرن و ليبرالى و نيز نظريه انسان عينى و تاريخى و فردى، نه انتزاعى و مجرد، دو مقولهاى هستند كه در ماركسيسم و ليبراليسم به نحوى مورد غفلت قرار گرفته است.

شكل جامعهاى كه در ليبراليسم استوارت ميلى تشريح شده، در حقيقت، جامعهاى تكثرپسند و متنوع (پلوراليستى) نيست; بلكه جامعهاى است كه توسط سرآمدان و نخبگان و طراحان آرمان عقلگرايانه فردگرايى و پيشرفت باورى قانونگذارى اداره مىشود. منظور از پيشرفت در اين ديدگاه، تحميل اجبارى يك طرح زندگى براى همگان است كه حاوى پيشداورىها و دلهرههاى روشنفكران قرن نوزدهم اروپا مىباشد.

در اكثر بيانيههاى سياسى روزگار ما، طرح استوارت ميل به عنوان برنامه همگونسازى و همسانسازى فرهنگى قلمداد مىشود. از جانب ديگر، اصحاب اصالت جمع چپگرا، مانند مايكل سندل معتقدند كه خويشتن و هويت ما انسانها از طريق عضويت در يك جماعت اخلاقى واحد نقش مىبندد و در نهادهاى يك نظام سياسى منعكس مىشود. سندل و برخى از محافظهكاران هگلى، مانند اسكروتون برآناند كه حيات اخلاقى تنها هنگامى رشد مىكند كه هويت شخصى افراد كلا با عضويت در يك جماعت اخلاقى شكل بگيرد; ولى چنين نظريهاى در سادهترين شكل آن به صورت ناسيوناليسم در انديشه مدرن درآمده و اظهار شده است. در اينباره آيزابرلين مىنويسد:

تنها وحدت جوهرى انسان كه طبيعت انسانى به طور كامل در آن محقق مىگردد، ملت است، نه فرد يا انجمن و جماعت اختيارى كه شخص به ميل خويش مىتواند از آن جدا شود يا آن را تغيير دهد... زيرا هدف و معناى اينها از طبيعت و اهداف و معناى ملت نشأت مىگيرد.

اين انديشهاى است كه منحصر به نظريهپردازىهاى ناسيوناليستى نيست; بلكه بخش اعظم انديشه مدرن را فرا گرفته است. ليكن به نظر مىرسد اين عقيده كه هويت اشخاص از طريق عضويت در يك جماعت خاص و يك سبك زندگى اخلاقى خاص تعريف مىشود، چندان درست نيست; چه بنا به تعريف گرى ويل، ما از «دايههاى كثير و متفاوتى شير خوردهايم» و وارث سنتهاى فكرى و اخلاقى ممتاز و متفاوت و گاه متعارض هستيم و به هر حال پيچيدگى و ناهمسازىهاى فرهنگى موجب گونهاى پيچيدگى و تكثر در هويت افراد مىگردد; تنوع و تكثرى كه امرى تصادفى و عرضى نيست، بلكه مىتوان گفت ذاتى و اساسى است و چنانكه استوارت همپشير نوشته است، تلقى ماركسى و ليبرالى از هويتهاى انسانى، يك تلقى پندارگونه و توهمآميز به نظر مىآيد.

نتيجهاى كه درك و تصور ماركسى و ليبرالى از انسانيت، نادرست و يا در عمل متناقض و زيانبار است و اين وظيفه دولتها و حكومتهاست كه حامى همه گرايشها و سنتها و انواع عقايد، مليتها و مذاهب باشند. وظيفه دولت در جامعههاى متكثر و متنوع، مثل جامعه خود ما اين است كه به تعبير مايكل اوكشات، «مشاركت و همكارى مدنى» را بازسازى نمايند و ساختار قانونى را طورى تنظيم نمايند كه در آن، سخنگويان و نمايندگان تمام گرايشها بتوانند حقوق قانونى خويش را مطالبه كنند و به دست آورند.

به هر حال اين مقال بر آن بود كه بايد اصلىترين سياست دولتها، باور تنوع و تكثر و برنامهريزى براى آن باشد.

اشاره

1. از نظر اسلام نه تمامى چهرههاى متنوع فكرى و عملى انسانها فريبنده و نامطلوب است و نه انسان فاقد هرگونه طبيعت و ريشههاى فكرى است; بلكه از نظر منطق اسلامى، انسان داراى ذات و در نتيجه كمال و هدف خاصى است. البته اين ذات يكسان، خالى از تنوع شيوههاى زندگى و تفاوتهاى فرهنگى نيست; بلكه با تأثير از شرايط و عوامل مختلف، داراى جلوههاى مختلفى از زندگى و حيات است; لذا اسلام نه مانند ليبراليسم كلاسيك بر فرديت صرف و تنوع مطلق فرهنگها پا مىفشارد و نه مانند ماركسيسم و ليبراليسم «ميلى» به نفى ذات و طبيعت ويژه انسان اعتقاد دارد; بلكه با احكام خود ميان جنبه ثابت انسانها و وجوه متنوع آنها جمع نموده است.

2. بر اساس منطق اسلام، حكومت اسلامى در عين احترام به عقايد و انديشههاى مختلف و آزادى ابراز آنها، نسبت به ايمان امت اسلامى حساس است و چون اسلام را مسير كمال آدمى مىشمارد، خود را نسبت به حفاظت و بالندگى آن متعهد مىداند; بنابراين هم به رعايت حقوق انسانى كه نهايت مطلوب نويسنده محترم است سفارش مىكند و هم پاسدارى فكرى و علمى از دين اسلام را واجب مىشمارد.

/ 1