بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
فورا مردى آمد و خودش را در آب انداخت و اين ماهى را در همان داخل آب گرفت ( غواص خيلى ماهرى بود ) و به دست مامون داد . چون حيوان هنوز زنده بود يك تكانى به خودش داد و دوباره پريد در آب . دو مرتبه غواص پريد كه ماهى را بگيرد و گرفت . ولى همين آب كه از بدن اين ماهى به بدن مامون پاشيد ( چون سرد بود يا وضع ديگرى داشت ) بعد از آن يك حالت رعشه اى در او پيدا شد يعنى احساس لرز كرد . ماهى را گرفتند و بعد دستور داد كباب كردند . مامون احساس كرد كه حالش خوش نيست سرما سرمايش مى شود و كم كم تب كرد . طبيب آوردند و بسترى شد . دم به دم بر تبش افزوده مى شد . هر چه رويش لحاف و چيزهاى گرم كننده مى انداختند مى گفت : بيشتر مرا بپوشانيد سرمايم مى شود . هر چه مى انداختند ديگر فايده نمى كرد ." بختيشوع " و " ابن ماسويه " دو طبيب درجه اول بودند كه همراهش بودند آمدند و او را كاملا معاينه كردند . چيزى تشخيص ندادند و نتوانستند بفهمند . بعد از مدتها يك عرق خاصى و يك رطوبت لزج و چسبنده اى از بدنش بيرون آمد يك حالت عجيبى كه باز آنها نفهميدند چيست . آن ماهى كه اساسا خورده نشد . يك يا دو شبانه روز به همين حال بود . اينها هرچه كوشش كردند كه اين بيمارى را تشخيص بدهند نتوانستند .معالجاتى كردند ولى موثر واقع نشد . ديگر كم كم خود مامون هم احساس كرد قضيه خطرى است . اين دو طبيبش نصرانى بودند . يك نبضش به دست يكى بود و نبض ديگرش به دست ديگرى . يك نفر آمد به بالين مامون و به او گفت كه ذكر خدا بگو شهادتين بگو . ظاهرا ابن ماسيه گفت : حالا وقت حرف زدن نيست . مامون بدش آمد و فكر كرد كه اين چون مسيحى است نمى خواهد او دم مرگ شهادت بگويد .