مناسبات يكسويه فرهنگي ميان قدرتهاي سلطهگر و جهان سوم
يداللّه محمدي عضو هيأت علمي دانشگاه امامحسين(ع) چكيده
سلطه، رابطهاي نابرابر، يكسو و تحميلي از سوي فرادست نسبت به فرودست است. سلطه و سلطهگري از قوه استخدام انساني برخاسته است و سابقهاي به قدمت تاريخ بشريت دارد. روابط و مناسبات كشورهاي قدرتمند و جهان سوم در قرون اخير نيز از اين قاعده مستثني نيست. گونههاي متنوع سلطه سياسي، اقتصادي، نظامي و فرهنگي بر جهان سوم تحميل شده است. مبارزات طولاني و طاقت فرساي كشورهاي جهان سوم، زمينه ساز تحصيل استقلال سياسي آنان و امحاي دوران استعمار كلاسيك گرديد. به دنبال اين وضعيت، دوران جديد استعمار (استعمارنوين) آغاز ميشود كه سلطه همه جانبه سياسي، اقتصادي، نظامي و فرهنگي خود را با شيوههاي ظريفتر و دقيقتر بر جهان سوم اعمال ميكند؛ به عبارتي چهره عريان و خشن سلطه سياسي ـ نظامي دوران استعمار كلاسيك، جاي خود را به چهره مخفي، ظريف و عميق استعمار ميدهد. در بين شكلهاي مختلف شيوههاي نفوذ استعمار، امروزه نفوذ و سلطه فرهنگي، جايگاه ويژه و خاصي دارد. اين تحقيق با توجه به نقش و جايگاه فرهنگ در روابط و مناسبات كشورها به بررسي تعاملات فرهنگي كشورهاي سلطهگر و جهان سوم پرداخته، و ضمن نشان دادن مراحل نفوذ و سلطه فرهنگي استعمار، جريان يكسويه ويرانگري و بيهويتسازي فرهنگي جهان سوم توسط قدرتهاي سلطهگر بررسي شده است. فرهنگ، نقش و جايگاه آن
فرهنگ يكي از مهمترين عناصر تقريبا پايدار جوامع بشري است. در باب فرهنگ و مسائل فرهنگي بحثهاي زيادي صورت گرفته، ليكن مباحث فرهنگي امروزه بيش از هر زمان ديگري توجه متفكران و انديشمندان و جامعه شناسان را به خود معطوف داشته است. روابط و مناسبات انساني در جوامع امروزي بيش از گذشته تحت تأثير ديدگاههاي فرهنگي قراردارد؛ حتي نظريه پردازان «توسعه» كاملاً بر اين باورند كه «توسعه سياسي» و «اقتصادي» جوامع بشري تا اندازه بسيار زيادي تحت تأثير توسعه فرهنگي و تابعي از آن است. لذا اين عده در بحث «توسعه و عقبماندگي» كشورهاي جهان از زاويه توسعه فرهنگي به تجزيه و تحليل مسائل ميپردازند. به لحاظ نقش و جايگاه ويژهاي كه فرهنگ در تعاملات و مناسبات انساني دارد، امروزه مسائل فرهنگي هم در سطح ملي و هم در سطح بينالملل مورد تأكيد و توجه قرارگرفته است. مسائل فرهنگي نسبت به مسائل سياسي، اقتصادي هر جامعهاي هم تأثيرپذير و هم تأثيرگذار است. استراتژيستها نيز در طراحي استراتژي ملي و حتي استراتژي نظامي كشورشان بر عنصر فرهنگ توجه خاص داشتهاند و استراتژي فرهنگي را در كنار استراتژي نظامي و اقتصادي به عنوان يكي از زير مجموعههاي استراتژي ملي قرار ميدهند. نهادها و مؤسساتي چون نهاد آموزش و پرورش، رسانههاي گروهي و ارتباط جمعي و بنيادهاي فرهنگي در كشورهاي مختلف با پيشرفتهاي فرهنگي و انتقال هنجارها و ارزشهاي اجتماعي آن جوامع ارتباط تنگاتنگي دارند. نكته قابل تأملي كه به آن اشاره شد، همبستگي و آميزشي است كه بين ارگانهاي مختلف جامعه وجود دارد يعني پيوند و وابستگي ارگانهاي اقتصادي، سياسي، نظامي و امنيتي با بنيادهاي فرهنگي آن جامعه امري غيرقابل انكار است؛ به عبارتي حتي سياستگذاريهاي خارجي كشورها نميتواند بدون توجه به افكار عمومي داخلي و باورها و ارزشهاي مسلط فرهنگي آن جامعه تدوين گردد؛ براي مثال در كشوري مانند آمريكا، مؤسسه كارنگي، كه يكي از بنيادهاي فرهنگي و جاافتاده آن كشور است، كتابي با عنوان «بعد چهارم سياست خارجي» منتشر كرده كه نويسنده در اين كتاب به دنبال اين است تا نشان دهد چگونه عنصر فرهنگ و فعاليتهاي فرهنگي نقش تعيين كنندهاي در سياست خارجي آمريكا ايفا ميكند. ارتباط تنگاتنگ فرهنگ و سياست، كه امري معقول و اجتناب ناپذير است، باعث شده كه بنيادهاي مهم ديگري چون فورد، راكفلر و... نيز در طراحي استراتژي و خطمشيهاي سياسي ـ فرهنگي آن كشور براي خود سهمي قائل شوند. اين پيوند و همبستگي را «ادواردبرمن» اينگونه بيان ميكند «از نفوذ يا نظارتي كه بنيادها در امر توليد فرهنگي داشته اند بطور منظم در پيشبرد هدفهاي سياست خارجي ايالات متحده استفاده شده است».1در يك بررسي اجمالي طيف وسيعي از نگرشهاي گوناگون نسبت به فرهنگ به چشم ميخورد. عده اي مانند ماركسيستها نقش كمرنگي براي آن قائل شدهاند و آن را«روبنا» و تحت تأثير اقتصاد و ابزار توليد (زيربنا) ميدانند. نظام سرمايهداري نيز در صدد گسترش و جهاني كردن فرهنگ ليبراليستي خود است. در اين نظام، فرهنگ ليبراليستي جزء جدايي ناپذير رقابت آزاد اقتصادي تلقي ميشود. عدهاي نيز نبرد تاريخ را نبرد فرهنگها»2 ميدانند.اشپينگلر جامعه شناس معروف آلماني بحث بسيار جالبي درباره «فرهنگ» و «تمدن» و ارتباط تنگاتنگ اين دو در جوامع بشري دارد. وي «فرهنگ» را مقدمه و پيش شرط «تمدن» دانسته، و ظهور و سقوط تمدنها را براساس بالندگي يا انحطاط فرهنگها ارزيابي كرده است. او به عنوان يكي از انديشمندان برجسته و مغضوب غرب و به عنوان كسي كه از درون خانه صحبت ميكند، تمدن غرب را به علت انحطاط و فرسودگي فرهنگينش در سراشيبي زوال و سقوط پيش بيني كرده است؛ آنچه به مزاج غرب خوش نميآيد.3طي سالهاي دهه 1970 اين شناخت در جهان سوم پديد آمد كه فرهنگ و هويت فرهنگي در توسعه نقش مهمي ايفا ميكند. كنفرانس سران كشورهاي غير متعهد در الجزيره در سال 1973 اين بينش اساسي را به رسميت شناخت. «رنه ماهو» دبير كل سابق يونسكو در تعريفي كه از توسعه در اولين كنفرانس سازمان ملل در سال 1963 درباره علم و تكنولوژي ارائه ميدهد، ميگويد: «توسعه زماني تحقق مييابد كه علم به فرهنگ تبديل شود.»دكتر حسين عظيمي، اقتصاددان معروف ايراني، توسعه اقتصادي كشورهاي در حال تحول و توسعه نيافته كنوني را در گرو پنج دسته عوامل دانسته و اولين عامل اين توسعه را عامل فرهنگي قلمداد كرده است. وي در اين باره مينويسد كه: «اول اينكه براي تحقق توسعه اقتصادي انسانهايي مورد نيازند كه ذهن و نگرش آنها متحول شده باشد. اگر قرار است پايههاي علمي و فني توليد امروزين شوند، آدمهايي كه قرار است اين كار را متحقق سازند بايد از وضعيت كنوني خود متحول شوند و ذهنيت مناسب را داشته باشند. در اينجا جنبه فرهنگي توسعه اقتصادي پيش ميآيد... پس فرهنگ پايه رفتار نهايي انساني به شمار ميرود و لذا بخش قابل توجهي از رفتار اقتصادي نيز بر اين بنيان استوار است. از مطالب فوق چنين بر ميآيد كه توسعه اقتصادي مستلزم انجام رفتارهاي خاص و ويژه در زمينههاي مختلف زندگي انساني است به فرهنگ و باورهاي فرهنگي وابستگي بسيار زيادي دارد. از اينجاست كه به تمثيل درخت توسعه اقتصادي اشاره كرديم كه ريشه اين درخت همان باورهاي فرهنگي است.»4نويسنده درنتيجه گيري نهايي از بحث خود، توسعه را تابعي از هويت مستقل فرهنگي ميداند و ياد آور ميشود: «نتيجه اين بحث اين ميشود كه توسعه اقتصادي الزاما نيازمند هويت مستقل فرهنگي است. هيچ كشوري بدون داشتن هويت مستقل فرهنگي توسعه پيدا نكرده است. علت هم اين است كه اگر انسانها را از فرهنگ تهي كنيد مثل درختي ميشوند كه ريشهاش قطع شده باشد. اين درخت نميتواند روي پا بايستد و ريشه جديد هم فورا ايجاد نميشود. پس وجود هويت مستقل فرهنگي براي توسعه اقتصادي لازم است.»5حضرت امام رحمةاللّهعليه به عنوان يكي از نخبگان سياسي قرن بيستم و به عنوان نظريه پرداز و معمار انقلاب اسلامي، نقش و جايگاه برجسته اي براي عنصر فرهنگ قائل است حتي مبدأ خوشبختي يا بدبختي ملتها را در گرو آن دانسته، اصلاح جوامع بشري را مرهون آن ميداند. براي درك اهميت و جايگاه فرهنگ در جوامع انساني از نظر امام (ره) به گوشه اي از نظرياتشان در ذيل اشاره ميكنيم: «بي شك بالاترين و والاترين عنصري كه در موجوديت هر جامعهاي دخالت اساسي دارد، فرهنگ آن جامعه است. اساسا فرهنگ هر جامعه هويت و موجوديت آن جامعه را تشكيل ميدهد.»6«فرهنگ مبدأ همه خوشبختيها و بدبختيهاي يك ملت است.»7«فرهنگ بزرگترين مؤسسهاي است كه ملت را يا به تباهي ميكشد و يا به اوج عظمت و قدرت ميكشد.»8«رأس همه اصلاحات، اصلاح فرهنگ است.»9«فرهنگ اساس ملت است، اساس مليت يك ملت است، اساس استقلال يك ملت است.»10«راه اصلاح يك مملكت، فرهنگ آن مملكت است. اصلاح بايد از فرهنگ شروع شود... اگر فرهنگ درست بشود يك مملكت اصلاح ميشود.»11«استقلال و موجوديت هر جامعه از استقلال فرهنگ آن نشأت ميگيرد و ساده انديشي است كه گمان شود با وابستگي فرهنگي استقلال در ابعاد ديگر يا يكي از آنها امكانپذير است. بي جهت و من باب اتفاق نيست كه هدف اصلي استعمارگران كه در راس تمام اهداف آنان است هجوم به فرهنگ جوامع زير سلطه است.»12«اگر مشكلات فرهنگي و آموزشي به صورتي كه مصالح كشور اقتضا ميكند حل شود، ديگر مسائل به آساني حل ميگردد.»13سلطه فرهنگي
پس از درك اهميت فرهنگ و نقش و جايگاه آن در جوامع بشري و مناسبات انساني، ضروري است به تعاملات و جريانات فرهنگي بين كشورها اجمالاً نظري بيفكنيم در بسياري موارد، ماهيت اين روابط، ناسالم، يكسويه و متكي بر سلطه بوده است. سلطه، رابطهاي نابرابر، ظالمانه و غير انساني «فرادست و فرودست» است و ريشه در قوه استخدام انسانها دارد. شكلهاي مختلف سلطه، سلطه سياسي، اقتصادي، نظامي و فرهنگي است. در قرن معاصر، چهره عريان سلطه نظامي و سياسي را در روابط خشن و سركوبگرانه كشورهاي اروپايي با اكثر قريب به اتفاق كشورهاي آسيايي، افريقايي و آمريكاي لاتين ميتوان مشاهده كرد. كشورهاي پرتقال، اسپانيا، بريتانيا و فرانسه پيشتاز روابط سلطهگرانه در دوران استعمار كلاسيك و كهن بودهاند. مبارزات طولاني، طاقت فرسا و خونيني از سوي كشورهاي جهان سوم صورت پذيرفت تا توانستند به حضور سلطه گرانه بيگانگان در كشور خود پايان دهند و استقلال سياسي كشور خود را بازيابند. اما اين به معناي كسب استقلال كامل نبود، بلكه استعمار با درك موقعيت زماني (بيداري ملتها) در قالب استعمار نو نفوذ و سلطه خود را بر كشورهاي جهان سوم حفظ و تداوم بخشيدند؛ به عبارتي چهره عريان و خشن سلطه تلطيف شد و در قالبهاي اقتصادي و نظامي ادامه يافت. اما چهره ظريفتر، ملايمتر و كارامدتر سلطه، سلطه فرهنگي است. ميشل اپل در ارتباط با جنبههاي غيرمادي سلطه مينويسد كه: «همانطور كه سلطه ميتواند مادي باشد ميتواند عقيدتي نيز باشد(غيرمادي)، كنترل و اعمال حاكميت معمولاً از افعال روزمره و تفكر نشأت ميگيرد كه مباني كارهاي روزانه ما را شكل ميدهد و ما نبايد سلطه را تنها به اعمال قدرت سياسي و اقتصادي آشكار محدود سازيم.»14كناكنشهاي تاريخي فرهنگي ايران بافرهنگهاي بيگانه
بعد از اشارهاي كه به نمودهاي مختلف سلطه و انواع آن كرديم و با توجه به نقش، اهميت و جايگاه ويژه سلطه فرهنگي در بين انواع ديگر سلطه در روابط كشورهاي فرادست و فرودست، برآنيم برخي موارد و مصداقهاي تاريخي را برشماريم. در اين راستا از نظر تاريخي به برخي موارد و فراز و نشيبها و روياروييهاي نظامي ـ فرهنگي بين ايران و كشورهاي مختلف اشاره ميكنيم: در طي تاريخ گذشته، كشورمان، ايران درگير پارهاي تهاجمات نظامي ـ فرهنگي از سوي قدرتهاي هم عصر خود بود. ليكن آثار و پيامدهاي اين تهاجمات براي كشور ايران يكسان و مشابه نبوده است؛ به عبارتي آنچه در اين رويا روييها نقش تعيين كنندهاي داشته، عنصر فرهنگ است؛ بدين معني كه چنانچه اشغال نظامي كشور با برتري فرهنگ كشور مهاجم همراه نبود به تسليم مهاجم و هضم شدن آن در كشور مورد تهاجم نميانجاميد. براي روشنتر شدن مطلب به نمونههاي از اين تهاجمات و روياروييها در تاريخ ايران اشاره ميشود:نخستين تهاجم از سوي اسكندر با قصد چيرگي سياسي و نظامي آغاز گرديد كه مايه داد و ستد ميان ايران و يونان شد. در اين تهاجم اسكندر درپي آن نبود كه يكسره يوناني بودن را جانشين ايراني بودن كند زيرا يوناني بودن داعيه رسالت بشري نداشت و فرهنگ خود را فرهنگي والا و درخور يوناني بودن ميدانست و نه به زعم خود سزاوار «بربران»؛ همچنانكه ايرانيان فرهنگ خود را از فرهنگ «انيران» (غيرايراني) جدا ميكردند و برتر ميدانستند. بدين دليل با تهاجم اسكندر، سلسله تاريخ و فرهنگ ايران از هم نگسست و يوناني مابي از حد ديار سلوكي و اشكاني و پرداختن به برخي نماهاي آن فراتر نرفته، سرانجام عصبيت قومي ساساني آن حداقل را هم زدود و ميدان رشدي بدان نداد.15در تهاجم اعراب به ايران، وضعيت كاملاً فرق ميكرد. اين تهاجم انديشه و فرهنگ ناب اسلامي را به دنبال خود به ارمغان آورد كه رسالت و دعوتي تازه داشت و عرب و عجم و ترك و رومي نميشناخت و خطابش انسان و سعادتمندي هر دو جهان او بود. لذا نظمي تازه را براي جهان طراحي ميكرد. از اين روي فرهنگ برتر اسلامي، كه پيامهايش الهي و انساني بود، توانست تمامي هستي تاريخي و فرهنگي ما را از نو شكل بدهد، متحول كند. در اين راستا حتي فردوسي با همه تأكيدي كه بر زنده كردن فرهنگ ايراني، ايراني بودن و فرّكياني داشت به خود ميباليد كه به «مهر علي و نبي» كهن شده است. حمله سوم به ايران كه حمله بزرگي بود و در بعد نظامي شكست ايران و تصرف آن را به دنبال داشت، حمله مغول بود. اين تهاجم كه با خشونت و خونريزي غيرقابل وصفي همراه بود با همه آثار ويرانگرش نتوانست بنيادها و ميراثهاي چند قرنه فرهنگي ما را نابود سازد بلكه خود در موضع انفعال قرار گرفت و فرمانروايان مغول را به مسلماناني مؤمن و پشتيبان فرهنگ، ادب، شعر و معماري اسلامي بدل كرد و دوران تازهاي از شكوفايي معماري، علم، تاريخ نويسي، نقاشي و غيره آغاز شد. چرا اين تهاجمات و روياروييها، نتايج فرهنگي متضاد و متفاوتي براي مهاجم و مورد تهاجم (ايران) به بار آورد؟ جواب اين است كه جنگ ما با مغول بر روي زمين بود، اما جنگ اصلي ما با عرب در آسمان بود.16 مسلما مشابه چنين تقابلات و تعاملات فرهنگي در تاريخ كشورهاي مختلف جهان بطور كم و بيش به چشم ميخورد. اما يك مورد قابل تأمل و مشترك در تاريخ سياسي جهان وضعيت انفعالي و فرهنگي كشورهاي جهان سوم در دوران معاصر در رويارويي با جهان غرب است؛ بدين معني كه در دوران معاصر تقريبا تمامي كشورهاي جهان سوم و عقب مانده در برخورد و تماس فرهنگي با غرب، گرفتار وضعيت غربگرايي، غربزدگي و غربخواهي گرديدهاند. كشور ايران نيز از اين مقوله جدا نبوده است. جاي تعجب است كه كشوري كه توانست بنيادهاي فرهنگي خود را مقابل تهاجم اسكندر حفظ كند و خطر حمله مغول را از سر بگذراند و حكمرانان مغول را مجذوب خود سازد و به عنوان مسلمانان مؤمن پشتيبان اسلام و ارزشهاي اسلامي در آورد، چگونه شد كه در تماس بافرهنگ غربي تسليم گرديد. نويسنده اثر ياد شده (داريوش آشوري) يادآور ميشود كه يكي از شگفتيهاي هجوم غرب به ما اين است كه در اينجا با سپاه و لشكر بر ما نتاختند، بلكه ذره ذره و از زير پوست در ما نفوذ كردند. وي ماهيت تمدن غرب را جداي از همه تمدنهاي ديگر بر روي زمين ميداند. تاريخ كناكنش فكري ايران با غرب را براي بررسي برداشتهاي ايرانيان از غرب، ميتوان به چهار دوره تقسيم نمود: الف) از نخستين برخوردهاي ايرانيان با غرب و غربيان تا انقلاب مشروطيت (غرب خواهي)ب) از كودتاي سوم اسفند 1299 تا اوايل دهه 50ـ1340 (غرب ستايي)ج) از 15 خرداد 1342 تا پيروزي انقلاب اسلامي ايران (غرب زدايي)د) از تأسيس حكومت اسلامي به بعد (غرب شناسي)17اين روند يعني گرايش به غرب و حركت از غرب خواهي تا مرحله غرب شناسي منحصر به ايران نيست و در بسياري از كشورهاي زير سلطه استعمار موضوعيت دارد. لازم به ذكر است كه كشورهاي جهان سوم بيشتر در همان دو مرحله اوليه (غربگرايي و غرب ستايي) باقي مانده، و كمتر وارد مرحله غربزدايي و غرب شناسي گرديدهاند، بالعكس كشورهاي استعمارگر، حركت اوليه خود را براي استعمار جهان سوم از مرحله شناسايي آنان آغاز كردهاند؛ يعني شرق شناسي، عرب شناسي، اسلام شناسي، ايران شناسي، هندشناسي، و... در ابتداي حركت آنها قرار داشته است. براي درك عملكرد استعمار فرهنگي، مراحل، ماهيت آن و شيوههاي نفوذ و سلطه فرهنگي به بررسي كنشهاي استعمار نسبت به كشورهاي فرودست ميپردازيم. مراحل و كنشهاي فرهنگي استعمار
اصولاً كنش استعمار در ارتباط با كشورهاي ضعيف و جهان سوم با سلطه همراه بوده است. چنانكه قبلاً اشاره شد «سلطه»، پديده اي چند بعدي است و شكلهاي مختلف دارد. عريانترين چهره آن، سلطه نظامي ـ سياسي است كه در دوران استعمار كلاسيك (مستقيم) مطرح بوده است، ليكن در دوران معاصر كه كشورهاي جهان سوم درنتيجه مبارزات طولاني و استقلال طلبانه، خود را از زير يوغ و سلطه مستقيم استعمار نجات دادند ديگر وجه سلطه نظامي ـ سياسي چندان موضوعيت ندارد. در عصر حاضر استعمار نو با به كارگيري شيوههاي ظريفتر و دقيقتر به هدايت و كنترل رفتار كشورهاي جهان سوم به گونه مطلوب خود ميپردازد. لذا وجه سلطه به سلطه فرهنگي ـ سياسي تغيير شكل داده است. تكميل و انجام سلطه فرهنگي استعمار، طي مراحل سه گانه زير صورت ميگيرد: 1ـ مرحله شناخت
مقدمه و سرآغاز شروع استعمار بويژه استعمار فرهنگي در مرحله شناخت قرار دارد. صرف نظر از قضاوت ارزشي اقدام استعمار در «شناسايي همه جانبه كشورها» براي تحميل سلطه فرهنگي خود منطقي و درست به نظر ميرسد؛ به عبارت ديگر اِعمال سلطه فرهنگي و حتي سياسي و اقتصادي بدون شناخت ملتها يا ممكن نيست يا به سختي امكانپذير است. از اين روست كه از اواخر قرن 19 و آغاز قرن 20 بازار شرق شناسي در اوج خود قرار داشت. مرحوم دكتر حميد عنايت، نويسنده و انديشمند معروف ايراني معتقد بود كه دوره شرق شناسي، دوره هجوم استعمار به شرق بود و در واقع، شرق شناسي در دامن استعمار پرورده شده است. يكي ديگر از استادان تاريخ اسلامي ايران در دانشگاه سربن مينويسد كه ترديدي نيست كه اروپاييان براي بهره برداري كامل از آسيا و آفريقا ميبايستي كاملاً از خصوصيات اين دو قاره اطلاع مييافتند. بدين گونه بازار شرق شناسي در قرن 19 و آغاز قرن 20 به منتهاي گرمي خود رسيد. در اين حالت بسياري از شرق شناسان، آلت مستقيم استعمار بوده اند. شرقشناسي18 در دانشگاههاي غرب سنت ديرينهاي دارد لذا در جهت شناخت شرق ميبينيم كه نويسندگان غربي چنان آثار مستند و جامعي نوشتهاند كه در خود كشورهاي شرقي جزء منابع و كتابهاي معتبر مطرحند و محل رجوع آنان قرار ميگيرد. بسياري از روشنفكران و تحصيلكردگان ما از محضر همين استادان و آثار قلمي آنان درباب اقتصاد، فرهنگ، تاريخ، سياست ايران و آثار آنان بهره گرفته و آن نوشتهها و گفتهها را مطلق و ابطال ناپذير دانستهاند! در طول چند قرن اخير بسياري از مستشرقان از مليتهاي مختلف درباره اسلام به بررسي پرداخته و كتابها و مقالات گوناگوني در مورد شناساندن تمدن و فرهنگ اسلامي به رشته تحرير درآوردهاند؛ مانند نولد كه، سديلو، برنارد شاو، سلديو، بروكلمان، گولدزيهر، لامنس، ژوزف ماك كاپ، ماسينيون، آلبرماله، آدام متز، گوستاولوبون، آرنولدتوين بي، سرتوماس آرنولد، ويل دورانت، فيليپ حتي، گيورگيو، پطروسفشكي، جان برندترنر، هنري جرج فارمر، مارتين ساوبگريز، رينولدالين نيكلسون، كريستي، ماكس ميرهوف، كريمرز، جان ديون پورت، بلاشه، شوايتر، شبروك ويليام و...19 بسياري از مستشرقان ديگر نيز هستند كه به تفكيك در ارتباط با ايران، عرب، هند، بودا و بسياري از كشورها و آيينهاي ديگر، آثاري از خود همچون كتابها، سفرنامه، رساله و... تأليف كرده اند. در كنار مستشرقان، جهانگردان، مبلغان مذهبي، كشيشها، مأموران و محققاني به عنوان عوامل استعمار به كار گرفته ميشدند. در استعمار مصر توسط فرانسه طي سالهاي 1801ـ1798 با لشكركشي ناپلئون، جمعي از مهندسان، پزشكان، باستانشاسان و متخصصان رشتههاي گوناگون راهي سرزمينهاي فتح شده گرديدند تا در زمينه مأموريتهاي فرهنگي، زمينه ساز استحاله فرهنگي در جامعه مصر گردند.20 برخي مورخان به اين لشكر كشي جنبه فرهنگي ـ علمي ميدهند چرا كه در اين سفر 21 رياضيدان، 3 ستاره شناس، 17 مهندس راه و ساختمان، 22 متخصص چاپ، 10 نويسنده و حتي يك موسيقي دان ناپلئون را همراهي ميكرد.21 در ارتباط با ايران نيز جالب است بدانيم كه از قرن 16، كه گسترش جوييهاي غرب همراه با پيوند گسترده كشورهاي اروپايي با مردم خاور زمين آغاز شد، شمار فراواني از جهانگردان، بازرگانانِ حادثهجو و بلندپرواز، جغرافيدانان و دانشمندان كنجكاو به سوي كشورهاي اسلامي از جمله ايران سرازير شدند و از نزديك اوضاع و احوال و ويژگيهاي فرهنگي و اقتصادي اين كشور را بررسي كردند. منابع موجود نمايانگر اين است كه تنها در نيمه دوم سده 17، يكصد و چهل و هفت (147) سفرنامه آن هم تنها به وسيله جهانگردان فرانسوي نوشته شد كه پنجاه و دو(52) دوره از آن سفرنامهها درباره ايران بوده است.22نتيجه طبيعي و وضعي مجموعه تلاشهاي ياد شده توسط استعمار در تحصيل شناسايي كشورهاي جهان سوم، اين بود كه در پرتو اين شناخت، شيوههاي اعمال نفوذ و سلطه فرهنگي با سهولت بيشتري امكانپذير ميگرديد؛ مثلاً در پرتو اين شناخت بود كه «كنت دوگوبينو» به مرشد و رئيس خود «دوتوكيل» نامههايي نوشته و ضمن برشمردن اوصاف ايرانيان، راه استيلا بر قوم ايراني را يادآور شده است.23گيروشه، جامعه شناس معروف غربي، در ارتباط با مرحله شناخت غرب از جوامع ابتدايي طي فاصله قرن 17 تا قرن 20، خود اين مرحله را به سه دوره تقسيم كرده است و با به كارگيري عنوانهايي چون «مردم وحشي»، «ابتدايي» و نهايتا «توسعه نيافته» اين چنين مينويسد: «شناخت غرب از اقوام به اصطلاح «بي تمدن» را ميتوان در سه مرحله روشن كرد: در قرون شانزدهم و هفدهم، مردمي كه اصطلاحا وحشي ناميده ميشدند كنجكاوي و در عين حال تعصب مردم كشورهاي غربي را برانگيخته بودند. آنها افسانههايي را كه شاهدان عيني از عادات و آداب عجيب آن مردم ميگفتند و يا مينوشتند با ولع تمام ميشنيدند يا ميخواندند. كشورهاي غربي به منظور افزايش اتباع كارامد امپراتوري خود، در فكر غربي كردن و تغيير مذهب آنها به مذهب واقعي (مسيحيت)بودند. در اين مورد به عنوان مثال ميتوان از خلاصه نامههاي لويي چهاردهم و كلبر به فرمانداران، مباشران و روحانيون فرانسه مثالهايي آورد كه به آنها دستور داده شده است كه به اصطلاح معمول آن زمان، سعي در فرانسوي كردن وحشيان نمايند و درنتيجه از آنها اتباعي شايسته و با تقوي بسازند!!، پس از آن در اواسط قرن هيجدهم معلوم شد اقداماتي كه در جهت متمدن و مذهبي كردن اين قوم خصوصا در آمريكاي لاتين انجام گرفته دچار شكست گرديده است و يا اينكه نسبت به آنچه پيش بيني شده بود نتايج بسيار اندكي در برداشته است. بالاخره در قرن نوزدهم نظريههاي تكامليون مورد تأييد قرارگرفت و مردم بتدريج اين واقعيت را باور كردند كه اقوام وحشي شواهد و نشانههاي بازمانده از مراحل قبلي تكامل انساني و اجتماعي هستند و بنابراين براي اين قوم كه در حاشيه گسترش فزاينده تمدن قرار گرفته بود از آن پس به جاي اصطلاح وحشي، صفت ابتدايي به كاربرده شد... ولي در قرن بيستم جوامع تحول نيافته، ديگر به عنوان اسناد تاريخ بشريت تلقي نميگرديدند، بلكه آنها به صورت مسالهاي براي غرب درآمده بودند. «گرسنگي» و به عبارت ديگر شكاف بين كشورهاي غني و كشورهاي فقير يا كمتر توسعه يافته و بدين ترتيب فرهنگ اصطلاحات جديد پديدار گشت و اكنون از اصطلاحاتي نظير كشورهاي «توسعه نيافته»، كشورهاي «در حال توسعه»، «توسعه اقتصادي در ملل جوان» و «جهان سوم» صحبت ميشود.»242ـ مرحله بي هويت سازي ملتها
مرحله بي هويت سازي ملتها، كه به تعبيري مرادف از خود بيگانگي است، مرحلهاي اساسي و در عين حال مشكل زا براي استعمار است، زيرا كه هم شيوههاي ظريف و دقيقي را ميطلبد و هم واكنش، مقاومت و تعصب فرهنگي ملتها را همراه دارد؛ به عبارتي هر نوع كنش از سوي استعمار در ارتباط با تخريب فرهنگي و بي هويت سازي با واكنش منفي كشور مقابل همراه است. در اين مرحله استعمار بااستفاده از اطلاعات و دادههاي تحصيل شده در مرحله اول با تزريق احساس حقارت و خود كم بيني به ملتي، آن ملت را نسبت به فرهنگ، باورها و ارزشهاي مسلط جامعه خودبدبين، و خلأيي را در فرهنگ و تعهدات كشور فرودست ايجاد ميكند؛ به تعبيري ديگر اگر كشور فرودست درنتيجه تبليغات منفي و القائات به اين نكته برسد كه يا از خود چيزي ندارد و يا اگر هم دارد بيارزش و غيرمفيد است در اين صورت به خودي خود زمينه پذيرش فرهنگ بيگانه به عنوان فرهنگ برتر فراهم، و تقليد از فرهنگ و ارزشهاي بيگانه به عنوان ارزش مطرح، و ارزشها و باورهاي بومي به عنوان ضد ارزش پذيرفته ميشود اما شيوههاي استعمار براي بي هويت سازي كشورهاي ديگر متعدد و گوناگون بوده است كه در ذيل به چند نمونه آن اشاره ميشود: الفـ تحقير فرهنگي و باورداشتها
اصولاً فرهنگ و باورهاي مسلط هر جامعه جزء وجودي و جدا ناشدني آن جامعه و ملت است كه با دلبستگي تمام در زندگي، روابط و مناسبات انساني خود با ديگران بدانها پايبند است. بديهي است هر ضربهاي بر اين اساس، زمينه ساز برهم خوردن تعادل آن فرهنگ و باورها ميگردد. استعمار فرهنگي با تمسخر و زير سؤال بردن حلقههاي فرهنگي و بومي هر ملت درپي تغيير رفتار آن ملت و تحميل كنش مورد نظر خود است. در اين راستا از موسيقي، نقاشي، تاريخ، هنر، سياست، فرهنگ، اقتصاد گرفته تا خصائل پسنديده انساني آن ملت را مورد نفي و انكار قرار ميدهد و به باد ناسزا ميگيرد. آلبرممي در كتاب معروف خود چهرهاستعمارگر و استعمارزده، چگونگي برخورد فرهنگ سلطهگر با فرهنگ بومي را چنين بيان ميكند: «به استعمار زده گفتهاند كه موسيقياش مانند ناله گربه است و نقاشي هنرمندانهاش چون آب دهان، گرچه همين موسيقي او را بيش از قطعات ظريف فرنگي به شور ميآورد و بردلش مينشيند و گرچه هماهنگي رنگهاي زنده و نيمه مست همين نقاشيها به نگاه او جان ميبخشد.»25استعمار در جهت مسخ اجباري استعمار زده و بيهويت سازي او از اين حد فراتر ميرود؛ حتي ارزشهاي انساني غيرقابل انكار ملتي را نفي ميكند و وارونه جلوه ميدهد واز طريق شيوه نفي و انكار به قلب حقايق ميپردازد. نويسنده ياد شده در اين باره مينويسد كه: «اين روش در اول يك رشته نفي را شامل ميگردد؛ استعمار زده «چنين نيست»، «چنان نيست»، هرگز به عنوان فردي مثبت در نظر گرفته نميشود و اگر هم جنبه مثبتي در او باشد باز اين صفت «اهدايي» از نوعي واماندگي رواني يا اخلاقي سرچشمه ميگيرد؛ مثلاً ميهمان نوازي عربها كه به سختي ميتوان صفتي منفي ناميد اگر خوب بررسي كنيم ميبينيم كه ستايشگر اين صفت بيشتر جهانگردان و اروپاييان رهگذرند نه استعمارگران و اروپاييان مقيم. زيرا اروپايي به محض اينكه مستقر شد همه ارتباطها را قطع ميكند و به سنگربندي ميپردازد و رنگهاي نقاشي را تغيير ميدهد و در رنگ آميزي جديد خود چهره استعمار زده را حسود، گوشه نشين، انحصارطلب و خرافاتي جلوهگر ميسازد؛ حال تكليف ميهمان چه ميشود؟ در اينجا چون استعمارگر ياراي انكارش را ندارد، كدورتها و عواقب اين ميهمان نوازيها را ياد آور ميشود. به نظر او ميهمان دوستي استعمار زده حاكي از غير مسئول بودن و ولخرجي اوست و نشاندهنده عدم حس پيش بيني اوست.»26در ايران در مقطع تاريخي پيش از انقلاب اسلامي، امريكاييها با تحقير فرهنگ، ارزشها و باورهاي مسلط ملت ايران و تصريح بر واژههايي چون «وحشي» و «حق توحش» و... مترصد بيهويت سازي فرهنگي ايران و تخريب فرهنگي كشورمان بودند. در اين راستا توانستد عنصر شوم كاپتالاسيون را، كه به لحاظ حقوقي و انساني اوج تحقير ملتي است بر كشورمان تحميل كنند. مارك. جي.گازيوروسكي نويسنده آمريكايي پس از بررسي زمينههاي مختلف سلطه آمريكا بر ايران در بعد فرهنگي به اين روابط ناسالم، يكسويه و تحميلي اشاره ميكند و تلاشهاي آمريكا را در غربي ساختن ايران اين گونه ياد آور ميشود كه: «همچنين دو كشور (ايران و آمريكا) در زمينههاي گوناگون مبادلات و روابط فرهنگي با همديگر همكاري ميكردند، مانند مبادله دانشجو و هنرمند و پيوندهاي نزديك رسانههاي دو كشور. براساس اين مبادلات، هزاران آمريكايي روانه ايران شدند كه امور غربي ساختن ايران را به اجرا درآورند و اين امر سبب شد كه بسياري از ايرانيان به ميزان نزديكي روابط ايران ـ آمريكا پيببرند.»27بـ ايجاد انقطاع تاريخي
تاريخ هر ملتي پيوند دهنده وضعيت حال با گذشته آن ملت است. بديهي است كه حال و آينده هر ملتي به نوعي مرتبط و تحت تأثير تاريخ گذشته اوست. هويت فرهنگي هر ملتي كاملاً تحت تأثير هويت تاريخي اوست و باورهاي مسلط و اعتقادي امروزين او ريشه در تاريخ گذشتهاش دارد. در تاريخ هر ملت، نشيب و فرازهاي زيادي وجود دارد كه درس دهنده و عبرت آموز است. بر همين مبناست كه عدهاي تاريخ را «چراغ راه آينده» تعبير كردهاند. آگاهي و اطلاع از تاريخ، هدايتگر حركت ملتي به سوي آينده است. در نقطه مقابل انقطاع تاريخي وجود دارد كه در آن، فرد يا جامعه و ملتي از پيشينه تاريخي، افتخارات ملي و نشيب و فرازهاي گذشته خود بيخبر است و براي فرهنگ و تمدن خود اصالتي قائل نيست.از آنجا كه «تاريخ» و «فرهنگ» هر ملت دو جزء جدا ناشدني و انفكاك ناپذير از يكديگرند از دست دادن هويت تاريخي يا «انقطاع تاريخي» به مثابه از دست رفتن هويت فرهنگي و «انقطاع فرهنگي» آن ملت است. استعمار فرهنگي بادرك اهميت نقش تاريخ به عنوان نقطه عطفي در سرنوشت هر ملت و درجه همبستگي تاريخ و فرهنگ، سعي در تغيير، تحقير و تحريف تاريخ ملتها داشته است تا از اين رهگذر با سهولت بيشتري بتواند سلطه فرهنگي خود را اعمال كند. به نظر مرحوم دكتر شريعتي يكي از شگردهاي استعمار در كشورهاي جهان سومي كه داراي تمدن و فرهنگ درخشاني بودند اين بود كه به آنها بقبولاند كه داراي تمدن و پيشينه درخشان و پويايي نبودهاند و ارتباط نسل حاضر را از تاريخش قطع كرد و چنان در اين كار موفق شد كه مردم متجدد اين جوامع با گذشته خويش ديگر تماسي نداشتند.»28استعمار فرهنگي در تلاش براي ايجاد انقطاع فرهنگي در كشورهاي مسلمان به تبليغ تاريخ ملي، غيراسلامي و غيربالنده پرداخته و سعي در امحاي تاريخ پوينده آنان كرده است. از اين روي در ايران، تاريخ شاهنشاهي و تمدن هخامنشي و ساساني، در مصر تاريخ و تمدن فراعنه در تركيه تمدن توراني، در جهان عرب، تاريخ عرب جاهلي را تبليغ كرده است. قوام نكرومه از برخورد و تلاش استعمار در امحاي تاريخ گذشته آفريقا به تلخي اين گونه ياد ميكند: «به ما اجازه نميدادند تاريخ آفريقاي گذشته خودمان را بياموزيم و زمان حالي هم براي ما قايل نبودند و به اين ترتيب معلوم نبود آتيهاي هم برايمان وجود داشته باشد، به ما ميآموختند كه فرهنگ و سنن خود را چيزي ابتدايي و بربري تلقي نماييم و آنچه به ما تعليم ميدادند، كتابهاي درسي انگليسي بود كه در آنها از تاريخ، جغرافيا، نحوه زندگي، عادات، ايدهها و آب و هواي انگلستان بحث شده بود و بسياري از آنها از سال 1895 به بعد مورد تجديد نظر قرار نگرفته بود.»29جـ سست كردن باورهاي اعتقادي
استعمار با درك تعصب اعتقادي هر ملت به فرهنگ و باورهاي مسلط آن جامعه با توسل به ايجاد شبهات و تشكيك نسبت به برخي مسائل، آن ملت را به بي تفاوتي و بيزاري از فرهنگ بومي خود ميكشاند. ايجاد شبهههايي مانند اينكه اسلام، دين شمشير و خشونت است!! (بدون توجه و تأكيد بر بعد رأفت و گذشت اسلامي)يااسلام دين 1400 سال پيش است و با مظاهر علم، پيشرفت، تمدن و تكنولوژي همسويي ندارد!! و اسلامگرايي به مثابه بنيادگرايي!! و... همه در همين راستا مطرح است. يقينا بيان و طرح چنين مسائلي، خارج از حب و بغض نيست و تلاش در جهت سست كردن ارزشهاي مسلط آن جوامع است وگرنه كمتر دين، مرام و مكتب سياسي ـ اعتقادي است كه به اندازه اسلام بر فراگيري علم و وجوب آن در جامعه مسلمين تأكيد داشته باشد. آيات و روايات متعددي وجود دارد كه بر منزلت علم، عالم و فراگيرنده آن تاكيد دارد كه در اين مقال جاي بحث آن نيست. طراح اسلام به عنوان دين شمشير و خشونت نيز تلاش در همين راستاست؛ چرا كه اسلام دين رافت و رحمت است و تنها در موقعيتي خاص آن هم با دستهاي خاص از كفار، كه به عنوان كفار حربي مطرح هستند و سر جنگ با مسلمين دارند، جنگ و جهاد مطرح ميشود. لذا طراح اين مسائل و بزرگنمايي و كوچك نمايي مسائل، حركتي هدفدار بوده كه مهمترين آن ايجاد شك و شبهه و سست كردن اعتقادات مسلمانان نسبت به اصول و ارزشهايشان است كه نتيجه طبيعي آن انحطاط، پراكندگي و تفرقه در جهان اسلام و بهره برداري استعمار فرهنگي است. كشيشي فرانسوي به نام شاتاليه در ضميمه مجله تبليغات خصوصي به نام Monde Musul Man(جهان اسلام) اين گونه ميگويد: «با سست شدن عقايد مسلمانان نسبت به اسلام الزاما پراكندگي و انحطاط فرا ميرسد و همين كه ضعف و انحطاط و پراكندگي در سراسر جهان اسلام روي داد، روح مذهبي مسلمانان بكلي ريشه كن خواهد شد و ديگر به هيچ وجه نخواهند توانست به شكل تازه اي عرض وجود كنند.»30دـ تغيير خط و زبان
وجه ديگري از عملكرد و شيوههاي نفوذ فرهنگي استعمار، تلاش در تغيير و خط و زبان كشورهاي عقب مانده بوده است. به لحاظ تاريخي تلاش و عملكرد استعمار را در زمينه تغيير خط و زبان در بسياري از كشورهاي جهان سوم مانند هند، الجزاير، پاكستان، بنگلادش، ايران، تركيه و بسياري از كشورهاي افريقايي ميتوان مشاهده كرد كه در بعضي از اين كشورها توانست به هدفهاي خود برسد. تغيير خط و زبان ملتها دقيقا وجه ديگري از وجوه ايجاد انقطاع تاريخي و فرهنگي است كه استعمار بطور جدي در برنامه كاري خود قرار داده بود؛ چرا كه خط و زبان، خود دو ابزار ارتباطي مردم اين جوامع با گذشتههاي تاريخي و ميراث فرهنگي آنان است. لذا با تغيير خط و زبان، كشورهاي بومي ارتباط با گذشته شان به آساني قطع ميگرديد. از سوي ديگر جايگزين كردن زبان و خط لاتين، خود زمينه ساز آشنايي با باورها و ارزشها مسلط استعماري و انتقال فرهنگ كشور استعمارگر است. در تركيه از جمله اولين اقدامات آتاتورك، جايگزيني الفباي لاتين به جاي الفباي فارسي بود. در ايران نيز تلاشهاي زيادي براي تغيير خط فارسي به لاتين صورت گرفت. افرادي چون ميرزافتحعلي ملكم آخوندزاده، ميرزاملكي خان، ميرزا يوسف خان مستشارالدوله و طالب اوف جنجالهاي وسيعي را در اين راستا به راه انداختند، حتي انجمني به نام «انجمن تغيير خط» تشكيل دادند.31بعد از انگلستان، كشور فرانسه نيز تلاشهاي مجدانه اي را براي تغيير خط و زبان كشورهاي مستعمره خود به عمل آورد تا زبان فرانسه را در كشورهاي شمال آفريقا ترويج كند و با سهولت بيشتري اهداف سلطه گرانه خود را تحقق بخشد. در سال 1966 كميته زبان فرانسه تأسيس شد كه داراي 18 عضو بود و تحت نظر مستقيم فرانسه كار ميكرد. اين سياست بعد از استقلال مراكش نيز جريان داشت «برين هانتر» در اين باره ياد آور شده است:«در سال 1985 زبان آموزشي در دبستان و دبيرستان به عربي و فرانسه بود به گونه اي كه در سالهاي اوليه دبستان زبان، عربي است، ليكن در مراحل بعدي زبان فرانسه تدريس ميشود، همچنين در پارهاي از رشتههاي علمي، زبان فرانسه زبان آموزشي است.»323ـ مرحله تحكيم سلطه فرهنگي
پيامد طبيعي و نتيجه وضعي بي هويت سازي فرهنگي كشور استعمار زده، خود زمينه ساز ايجاد خلأ فرهنگي است و اين خلأ توسط فرهنگ برتر، كه استعمار معتقد بدان و مبلغ آن است پرميگردد؛ به عبارتي وقتي ملتي برتري فرهنگ استعمار و فرودست بودن فرهنگ خود را پذيرفت به خودي خود ارزشها را در فرهنگ استعماري و ضد ارزشها را در فرهنگ بومي خود ميبيند و مروج فرهنگ استعماري و استعمار فرهنگي ميگردد. در اين راستا پرورش تحصيلكردگان وابسته و روشنفكران شيفته فرهنگ و تمدن استعماري در مقبوليت عام بخشيدن به ارزشهاي بيگانه نقش مهمي را ايفا ميكند. وجود اين قشر تحصيلكرده و شيفته از دو جهت حائز اهميت است، از يك سو حلقه واسط و رابط بين مردم و استعمار هستند و استعمار بطور غيرمستقيم اراده و خواست خود را از اين طريق به توده مردم و جامعه اعمال ميكند، چنانكه «مكوآلي» طراح سيستم آموزشي هند معتقد بود كه: «بايد سعي كنيم طبقه اي را به وجود آوريم كه بين ما و ميليونها افرادي كه بر آنها حكومت ميكنيم ارتباط فكري برقرار كند.»33 از سوي ديگر تحصيلكردگان و روشنفكران بومي وابسته و شيفته به فرهنگ استعماري بهتر از هر گروه و جريان ديگر توانايي توجيه تجددگرايي و مبارزه با سنت گرايي و فرهنگ سنتي را در بين توده مردم دارند. پژوهشگر و جامعه شناس چينيتبار مالزيايي به نام «دوجون ـ چي ين» يك پيش شرط براي اقتباس تكنولوژي غربي قرار داد و آن اين است كه فرهنگ و ارزشهاي سنتي بايد غربي يا نوين (مدرنيزه)گردند. به قول اين نويسنده روشنفكران آسيايي براي به وجود آوردن شباهت يا صورت ظاهري غرب در آسيا شديدا به فرهنگ و ارزشهاي ديرينه خود حمله ميكنند. از نظر آنها، نهادها و ساختارهاي سنتي سد راه نوگرايي (مدرنيزاسيون) هستند.34 در كشور خودمان افرادي مانند ميرزا ملكم خان و تقي زاده به عنوان پيشتازان اين حركت جلوتر از ديگران قرار دارند. ملكم خان در اخذ تمدن غربي راه و روشي را تبليغ ميكرد كه بر چهار اصل مبتني بود: 1) جهانشمولي تمدن غربي 2) لزوم انقطاع از گذشته 3) تشبه يا اقتباس 4) لزوم خودداري از ابداع.35 شيفتگي وي به غرب تا آنجا بود كه «تأكيد بر اخذ تمدن غربي بدون تصرف ايراني« داشت. تقي زاده در افراط و تندروي نسبت به تقليد و ستايش از غرب شايد از ميرزا ملكم نيز جلوتر بود، تا جايي كه او اعتراف به اين تندرويها داشت. وي صراحتا عنوان كرد كه: «اينجانب در تحريص و تشويق به اخذ تمدن مغربي در ايران پيشقدم بودهام و چنانكه اغلب ميدانند اولين نارنجك تسليم به تمدن فرنگي را در چهل سال قبل بيپروا انداختم كه با مقتضيات و اوضاع آن زمان شايد تندروي شمرده ميشد.»36همگام با اين اقدامات، استعمار فرهنگي در جهت تحكيم سلطه خود، اقدام به تبليغ بعضي مرامها و ايسمها كرد كه از جهاتي از جاذبيت خاصي در بين اقشار جوان، روشنفكر و تحصيلكرده برخوردار است. نتيجه طبيعي اين ايسمها، زدودن اندك ارزشها و باورهاي باقيمانده بومي در جامعه و تغليظ فرهنگ تجدد و استعماري است. لذا ترويج مكاتبي چون نيهليسم (پوچ گرايي)، بوتيلتياريسم (اصالت فايده)، سكولاريسم (جدايي دين ازسياست)، ليبراليسم (آزاديهاي لجام گسيخته فعاليتهاي اقتصادي سرمايه داري)، فرويديسم (بيبندوباري اخلاقي و آزاديهاي جنسي)، تبليغ مسيحيت و... در اين مرحله مطرح ميشود.استعمار در اين مرحله توانست با ويرانگري فرهنگ بومي، فرهنگ استعماري خود را براي تودهها جا اندازد و نقش اساسي در هدايت فكري جامعه داشته باشد. از اين روي رفتار و كنش استعمارزده با رفتار و كنش استعمارگر هماهنگ و همسوست. هريسون، نويسنده معروف انگليسي در ارتباط با رسوخ فرهنگ استعماري به درون كشور استعمار زده ميگويد: «بردگان به سرزمين خود در غرب افريقا باز ميگشتند و نخستين موج غربزدگي را با خود به همراه ميآوردند. در هواي خشك و گرم آفريقا كت و شلوار پشمي سياه ميپوشيدند و يقههاي خود را آهار ميزدند.»37در مواردي كشور استعمارگر ـ كه اينك توانسته فرهنگ خود را فرهنگ مسلط، برتر و پر جاذبه ارائه دهد ـ از ميان افراد بومي با شرايط بسيار دشوار در صدد گزينش شهرونداني برآمده است. فرانسه، كشور استعمارگري كه در شمال آفريقا بشدت درپي مسخ فرهنگي كشورهاي بومي و جايگزيني فرهنگ خود بود، از جمله كشورهايي است كه از اين مشي پيروي كرده است؛ چنانكه اشاره ميشود: «از ديد فرانسه، فرهنگ توده مردم به صورت سنتي خود باقي مانده بود و لازم به نظر ميرسيد كه مطابق با شرايط جديد تغيير يابد و اين تغيير مطابق با نيازها و اهداف فرهنگي نيز باشد. هدف آن بود تا فرهنگ مردم در فرهنگ غالب فرانسوي حل شود. لذا براي اينكه آنها به عنوان شهروند فرانسوي محسوب شوند شرايطي قرار داده بود از جمله «قبول شدن در امتحان زبان فرانسوي»، «مسيحي شدن» و «پذيرش آداب و سنن فرانسه.»38تكنولوژي، مقوم سلطه فرهنگي
امروزه پيشرفتهاي فزاينده و حيرت انگيز علم و تكنولوژي، بسياري از مشكلات و نيازمنديهاي بشريت را پاسخ گفته، ليكن اين پيشرفتهاي تكنولوژيك آثار و پيامدهاي منفي طبيعي خود را بر جوامع بشري تحميل كرده است. در اين راستا بسياري از نويسندگان و انديشمندان نسبت به پيامدهاي منفي و وضعي تكنولوژي در جوامع بشري هشدار دادهاند. مار كوزه در كتاب معروف خود «انسان تك ساحتي» بر عنصر اسارت بشريت در چنگال تكنولوژي و از خود بيگانگي انسانها مطالب قابل تأملي مطرح كرده است. هابرماس، گرامشي و بسياري از جامعه شناسان غربي نيز در اين راستا مطالب مشابه و شنيدني مطرح ساختهاند. ليكن بيان ديدگاههاي آنان از حوصله اين مقاله خارج است. نتيجه اينكه صرف نظر از نگرشهاي انتقادي مختلف در بعد فرهنگي نيز تكنولوژي يكسويه و انحصار گرايانه عمل نموده و در خدمت نظام سلطه قرار گرفته است. وجود شبكههاي ارتباطي، سيستمهاي پيشرفته ماهواره اي و مخابراتي، تلكس، رسانههاي جمعي و مطبوعاتي و... نه تنها به حفظ هويت فرهنگي ـ اجتماعي كشورهاي جهان سوم كمكي نكرده بلكه به عنوان اهرمي قدرتمند در هضم و تحليل خرده فرهنگها عمل كرده است. هزينههاي گزاف و سرسام آوري كه صرف تبليغات و پخش برنامههاي فرهنگي از طريق ماهوارهها، مخابرات، رسانههاي گروهي و مطبوعاتي صورت ميگيرد، همه در راستاي تحكيم سلطه فرهنگي قدرتهاي بزرگ است. گسترش فراينده سيستمهاي ارتباطي به همراه خود، پديده تبليغات را در برداشته است؛ به عبارتي تكنولوژي ارتباطات و انحصاري بودن آن به پيدايش «امپرياليسم تبليغي» منجر شده است كه جريان يكسويه اطلاعات را به نفع كشورهاي دارنده تكنولوژي رقم ميزند. اين جريان يكطرفه و نامتعادل بر مردم كشورهاي در حال توسعه تأثيرات خطرناكي دارد زيرا مردم اين كشورها به دليل نداشتن و يا ناكافي بودن محصولات فرهنگي داخلي متناسب بافرهنگشان و فراواني محصولات فرهنگي غرب كاملاً به وسائل ارتباط جمعي و توليدات غربي وابسته ميگردند. شكاف عميق با مصرف اطلاعات و دادههاي غربي پر ميشود. كانونهاي خبري امپرياليسم با بهره گيري از جامعه شناسان، روانشناسان برجسته و نيروهاي متخصص ديگر و پيامهاي دقيقا كارشناسانه، مرزهاي فرهنگي كشورهاي جهان سوم را نشانه رفته، آرمانها و ارزشهاي مورد نظر خود را جايگزين ارزشها و باورهاي اعتقادي كشورهاي عقب نگه داشته شده ميكنند. نكته قابل تأمل اين است كه اين جريان اطلاعاتي نامتعادل و نامتوازن، كه بالاترين هستي كشورهاي جهان سوم يعني هويت فرهنگي آنان را هدف قرارداده با بيان عبارات «حق به جانب» و «بشردوستانه اي» چهره سلطه گرانه خود را پنهان كرده است ؛ مثلاً عباراتي چون «جريان آزاد اطلاعات» ميان كشورها، «آگاهي ملتها» و «حق آزادانه دريافت و انتقال اطلاعات» عملي براي تزريق شيوه زندگي و فرهنگ و ارزشهاي غربي به كشورهاي جهان سوم است. جهان صنعتي و كشورهاي قدرتمند در مسير ترويج شيوههاي زندگي و فرهنگ خود به غير از به كارگيري بنيادهاي متعدد و هزينههاي سرسام آور به گونهاي افزاينده از مطبوعات، راديو و تلويزيون، سينما، تلكس، خبرگزاريها و ماهوارههاي مخابراتي خودبهره برداري ميكنند؛ مثلاً در ارتباط با آمريكا آمارهايي به شرح زير وجود دارد: مطبوعات: 1761 روزنامه (روزانه) و 10100 روزنامه (غير يوميه) شامل 590 مجله كه يكشنبهها در تيراژ 600، 664، 49 نسخه پخش ميشود. توزيع كلي 000،510،65 روزنامه. راديو: تعداد دستگاههاي فرستنده 4306 دستگاه بر روي امواج بلند و متوسط 61 دستگاه بر روي امواج كوتاه و تعداد دستگاههاي گيرنده 000،000،354 كه فعلاً از آنان استفاده ميشود. تلويزيون: دستگاههاي فرستنده 3695 دستگاه و دستگاههاي گيرنده 000،600،98 كه فعلاً مورد استفاده قرار ميگيرد. سينما: تعداد 14300 سالن ثابت سينما. خبرگزاريها: خبرگزاري آسوشيتدپرس (A.P.) كه بيش از ده هزار عضو در 107 كشور جهان دارد و خبرگزاري يونايتدپرس كه فعاليتهاي خود را در 114 كشور جهان توسط ده هزار كارمند در 238 دفتر انجام ميدهد. اين خبرگزاري روزانه 5/4 ميليون كلمه مخابره ميكند كه بعضي از آنها به 48 زبان ترجمه ميشود.39 در ارتباط با خبرگزاري آسوشيتدپرس اين خبرگزاري با پخش روزانه 17 ميليون كلمه خبر، مهمترين مركز خبري ايالات، متحده آمريكا و جهان به شمار ميرود. اين آژانس بامشاركت و همكاري روزنامههاي مختلف آمريكا در سال 1848 تأسيس شد و اكنون به 84 درصد از كل نشريات سرويس ميدهد. تعداد كاركنان آسوشيتدپرس 2920 نفر و شامل 1580 روزنامه نگار و عكاس در سراسر جهان و نيز 500 نفر كارگر امور ارتباطات ميشود. بطور كلي 54 خبرهاي بينالمللي مطبوعات كشورهاي جهان سوم از طريق خبرگزاريهاي بزرگ غربي كسب ميشود. چهار خبرگزاري بزرگ كشورهاي امپرياليستي 85 درصد كل جريان اطلاعات جهان را تحت تسلط دارند. در بين كشورهاي كنترل كننده اطلاعات و هدايتگر فكري و فرهنگي به سمت و سويي خاص، آمريكا، انگلستان، فرانسه و آلمان مطرح هستند كه در بين اين مجموعه كشورها نقش آشكار و برتر را در كنترل فرهنگ جهان سوم، آمريكا داراست. برژنيسكي، استرانژيست معروف آمريكايي به توانمندي آمريكا در بعد تبليغاتي و فرهنگي چنين اشاره دارد: «آمريكا، سخن پراكنيهاي، جهاني انديشهها و احساسات جهاني و امور آموزشي جهان را تحت سيطره خود دارد. در حال حاضر بيش از پانصدهزار دانشجوي خارجي كه نزديك به دويست هزار نفر آنها آسيايي هستند در ايالات متحده تحصيل ميكنند و اين رقم چندين برابر تعداد دانشجويان خارجي در هريك از ديگر كشورهاست. پيش بيني شده است كه بيش از 80 درصد انتقال و پردازش دادهها از آمريكا نشأت ميگيرد و بيش از 50 درصد فيلمهاي جهاني و حتي بيش از اين دو مورد سريالهاي تلويزيوني محصول شركتهاي آمريكايي است. از نظر گسترش برنامههاي تلويزيوني هيچ كشوري را ياراي رقابت ولو وضعيت با ايالات متحده آمريكا نيست. در سالهاي اخير، انگلستان و فرانسه با اينكه از قديم الايام جاذبههاي فرهنگي ـ جهاني داشتهاند امروزه در مقام دوم قرار گرفته اند و فروش محصولات فرهنگي و هنري آنها كمتر از 15 درصد مجموع محصولات صادراتي آمريكا بوده است. از اين رو هريك از كشورهاي جهان تحت تأثير (و به رغم بعضي آلوده) تصاوير و برنامههاي تلويزيوني آمريكا قرار گرفته است. پيامد اين وضع اتهامات جهاني است مبني بر اينكه امپرياليسم فرهنگي آمريكا، فرهنگ ملي ساير كشورها را تهديد ميكند...»40 14- Michael W.Aplle ,Ideology and curriculum(London , Rutledge and Kegan Paul , 1979) , P123. 12ـ همان منبع، ج 1، ص97 13ـ همان منبع، ج 15، ص16 19ـ قرباني، زينالعابدين، علل پيشرفت اسلام و انحطاط مسلمين، (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي1365) ص5ـ434 10ـ همان منبع، ج 10، ص55 15ـ براي مطالعه بيشتر مراجعه كنيد به: آشوري، داريوش، ماو مدرنيت، تهران انتشراات طلوع آزادي، 1367. 17ـ دكتر رجايي، فرهنگ، مقاله مروري بر برداشتهاي ايرانيان از غرب، اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، شماره 48ـ47، ص21ـ17 1ـ برمن، ادوارد، كنترل فرهنگ، ترجمه حميد الياسي، (تهران، نشرني، 1368)، ص17 16ـ همان منبع 18ـ جاودان، محمدعلي، استعمار فرهنگي، (تهران، سازمان تبليغات اسلامي)، 1358، ص26 11ـ همان منبع، ج 6، ص40 25ـ صمي، آلبر، چهره استعمارگر و استعمارزده، ترجمه هما ناطق، (تهران، شركت سهامي انتشارات خوارزمي 1349)، ص146 26ـ همان، ص102 23ـ دكتر داوري، رضا، وضع كنوني تفكر در ايران، (تهران، سروش، 1375)، ص65 22ـ دكتر حائري، عبدالهادي، نخستين روياروييهاي انديشه گران ايران با دو رويه تمدن يور ژوازي غرب، (تهران، اميركبير1367)ص111 20ـ لوتسكي، تاريخ عرب در قرون جديد، ترجمه پرويز بابايي، ص71 27ـ گازيوروسكي، مارك، جي، سياست خارجي آمريكا و شاه، ترجمه جمشيد زنگنه (تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، 1371)ص411 29ـ نكرومه، قوام، افريقا بايد متحد گردد، ترجمه محمد توكل، (تهران، مرواريد، 1356)، ص97 24ـ گي روشه، تغييرات اجتماعي، ترجمه دكتر منصور وثوقي، (تهران، انتشارات ني، 1368)، ص202 21ـ دكتربهنام، جمشيد، (تهران، نشر و پژوهش فرزان 1375)، ص12 28ـ شريعتي، علي، مجموعه آثار ص114ـ107 2ـ پژوهنده، محمد حسين، مقاله تقابل فرهنگها و تهاجم فرهنگي فصلنامه انديشه حوزه، سال دوم، ش6، پاييز75. 33ـ دكتر شيخي، محمد، جامعه شناسي جهان سوم، (تهران انتشارات اشراقي، 1369)ص160 3ـ براي اطاع بيشتر رجوع كنيد به: اشپينگلر، اسولد، فلسفه سياست؛ چهره عريان دمكراسي، مترجم هدايت اللّه فروهر (تهران، نشر نظر، 1369) 34ـ همان منبع، ص158 37ـ دكتر شيخي، محمد، جامعه شناسي جهان سوم، (تهران، انتشارات اشراقي، 1369)، ص158 30ـ نظري، مرتضي، بررسي شيوههاي تبليغاتي مسيحيت عليه اسلام، (تهران، سازمان تبليغات اسلامي، 1371) ص184 39ـ دكتر العويني، محمدعلي، امپرياليسم تبليغي يا تبليغات بين المللي، ترجمه محمد سپهري (تهران، نشر سازمان تبليغات اسلامي1369) ص231ـ222 32- Brain , Hunter , The Statesman's Year book , (London, macmillan press, L.t.d.1991-92), P: 885 38- Olanyam , Richard , African history and calture , (London , Longman Nigeria, L.t.d. , 1982) P: 82 35ـ نراقي، احسان، غربت غرب 36ـ تقي زاده، سيدحسن، «اخذ تمدن خارجي» يغما، ش 59 سال 1339، ص419 31ـ همان منبع، ص185 40ـ برژنيسكي ـ زبيگنيو، خارج از كنترل، ترجمه دكتر عبدالرحيم نوه ابراهيم (تهران، انتشارات اطلاعات، 1372)، ص110 4ـ آئورليويچي و ديگران، جهان در آستانه قرن بيست و يكم، ترجمه علي اسدي، (تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي)، 1367، ص148 5ـ دكتر عظيمي حسين، مدارهاي توسعه نيافتگي در اقتصاد ايران، ص181ـ174 6ـ همان منبع ص188 7ـ صحيفه نور، ج15، ص160 8ـ همان منبع، ج 1، ص273 9ـ همان منبع، ج 6، ص252