سيد جعفر مرعشي بينش سبز، ش 8چكيده: آقاي مهندس مرعشي، كه از ابتداي انقلاب تا كنون از مديران نظام جمهوري اسلامي بوده است، در اين گفتوگو از تجربيات حوزهي مديريت بعد از انقلاب سخن ميگويد. اين گفتوگو شامل دو بخش است كه در اينجا تنها بخش نظري آن آمده است و علاقهمندان به بحثهاي عملي، و تحليل دو دههي گذشتهي حوزهي مديريت نظام را به اصل مقاله ارجاع ميدهيم. به نظر آقاي مرعشي، فقدان سازمان متكي به فهم جمعي، كه بر اثر استعمار و استبداد پديد آمده، يكي از مشكلات اساسي مديريت در كشور ماست. خودمداري ايرانيان نيز ميراث برجايمانده از استبداد است كه كماكان گريبانگير فرهنگ ايرانيان است. آقاي مرعشي با مقايسهي دو فقه «ساختارگرا» و فقه «نظامگرا» به نقيصههاي فقه ساختارگرا و لزوم ايجاد و توسعهي فقه نظامگرا ميپردازد.به نظر ميرسد در مقطع پيروزي انقلاب، از نظر تئوريك نسبت به عمل اجتماعي عقب بودهايم؛ به اين معنا كه براي ساختن يك نظام سياسي، از تئوري راهنماي عمل و همچنين از تجربيات مشابه و نزديك در ايران و سرزمينهاي ديگر برخوردار نبودهايم. در عمل نيز بخش اعظم ضعفهاي ما از آنجا ناشي ميشد كه در جمهوري اسلامي، همه چيز را بر اساس تجربه و آزمايش پيش برديم؛ حتي در آنجا كه دستاوردها و تجربههاي مثبت داشتهايم. لطفا ديدگاههاي خود را در اين زمينه بيان بفرماييد تا مشتركا به بررسي تجربيات و نيز دستاوردها يا ناكاميهاي مديريتي ايران در سالهاي پس از انقلاب بپردازيم.ما نبايد از يكي از خصوصيات مهم ملت ايران غفلت كنيم؛ چون بههرحال انقلاب اسلامي در جامعهي ايران واقع شده است. ما مردم ايران به دليل نوع زندگي كه در سالهاي دراز داشتهايم، اصولاً از چند چيز كه از عوامل قوام و ريشههاي مديريت در نظام اجتماعي است، برخوردار نبودهايم. در سامان دهي و اداره جامعه و حتي يك خانواده، مواردي لازم است. يكي از اين مسائل، فهم جمعي است. اينكه تكتك افراد ما فهيم باشند، حاكي از آن نيست كه ما سازمان و ادارهي متين مبتني بر فهم جمعي هم خواهيم داشت. موضوع بعدي، خرد و عقل جمعي است. اينكه تك تك افراد جامعهي ما واجد سطوح بالايي از خرد هستند، جايگزين خرد جمعي نميشود. به همين جهت، آنگاه كه در جامعهي ما تكچهرههايي كه از كفايت و لياقت و از جامعيت نظري و عملي برخوردارند، بر سركار ميآيند، شاهد كارآمدي در آن مجموعه هستيم، و با حذف آن چهرهها، باز آن سازمان دچار نوسانات ميشود. نبايد تغيير در اداره، تا اين حد متكي به افراد باشد.چرا اين فهم يا خرد جمعي در ملت ايران شكل نگرفت؟ آيا ميتوان موانع تاريخي ناشي از حضور استعمار خارجي و استبداد داخلي، و عدم مشاركت مردم در تعيين سرنوشت خود را دليل اين امر دانست؟يقينا در صدها سال گذشته، استبداد به عنوان يك عامل داخلي، و استعمار به عنوان يك عامل خارجي، نقش تعيين كنندهاي را بازي كردند. در ايران، سابقهي استبداد طولانيتر از استعمار است. استبداد، به عنوان يك متغير اصلي، رفتاري را در دائمي مردم ايران ايجاد كرده كه به خصلت دائمي مردم ايران تبديل شده است، و آن خودمداري ما ايرانيان است. درست است كه اين خودمداري حاصل استبداد است، ولي در حيات تكاملي ايران، خود به عنوان يك متغير مستقل داراي نقش شده است؛ به گونهاي كه وقتي استبداد هم حذف ميشود، باز هم خودمداري ايرانيان حذف نميشود و به عنوان يك خصلت نهادينهي اجتماعي، منجر به نوعي فرهنگ غيرمشاركتيِ سياسي ميشود.انقلاب هم كه شد، استبداد از صحنه رفت، ولي خودمداري ايرانيان نرفت. همين مسئله مانع برخورداري ما از فهم جمعي و خرد جمعي شد.شيعه، به دلايل تاريخي، به «فقه حكومت» كمتوجه بوده و بيشتر تكليف شخصِ «مكلف» را در يك نظام ـ و معمولاً در يك نظام غير ديني ـ روشن ميكرده است. شما تأثير فردي بودن فقه را در عمل اجتماعيِ مديران انقلاب چگونه ارزيابي ميكنيد؟اين نكتهي بسيار مهمي است. جمهوري اسلامي ايران به دين متكي است و چون قرار است نظام ديني در حيات اجتماعي جاري شود، تدوين فقهِ متناسب با اين دوران، يك امر بسيار ضروري است. به نظر ميآيد به دليل دوري فقيهان از ادارهي نظام اجتماعي، هيچگاه ضرورت ارائهي فقهي كه به نيازهاي اجتماعي و نيازهاي جامعهي در حال تكامل و رشد پاسخ دهد، طرح نشد. ابداع فقهيِ امام براي توجه به مقتضيات زمان و مكان، به ذهن فقيهان تلنگر ميزند؛ اما به معناي آن نيست كه زمينهسازي بسياري را در اين معنا فراهم كرده باشد. يكي از موانع جدي توسعهي انقلاب را بايد در نوع فقاهتِ مرسوم جستوجو كرد. من اسم اين فقاهت را «فقاهت ساختارگرا» گذاشتهام؛ چون فقاهتي است كه منطقا نميتواند به فقه ادارهي ملتها و جامعههاي در حال رشد بپردازد ـ نه اينكه فقيهان ارادهي پرداختن نداشته باشند ـ زيرا اساسا در درون، مسئلهي تغيير و بالندگي و مفاهيم اينچنيني را ـ كه از مفاهيم رايج در ادارهي يك مملكت هستند ـ به صورت ذاتي و منطقي ندارد؛ در نتيجه، زمينه را براي چنين كاري فراهم نميكند.فقاهت ساختارگرا دور از واقعيات تحرك اجتماعي است؛ يعني اينها را به عنوان يك ظرف به ذهن فقيه منتقل نميكند. همچنين زمينه را براي توسعهي اقتدار نظام فراهم نميكند؛ چراكه در آن بايد هم نظام فكري و هم نظام ارزشي و هم نظام علمي، توأمان وجود داشته باشند و ولايت فقيه بايد بتواند مرتبا براي ادارهي جامعه، آسيبشناسي كند و لحظه به لحظه، متناسب با آسيبشناسي اجتماعي، مسائل مبتلابه را تشخيص دهد و سپس نظام احكام متناسب با آنها را ارائه كند. ولايت فقيه به طور طبيعي نياز دارد كه مجموعهي فقاهت از او اين پشتيبانيها را صورت دهد؛ اما ادبيات فقهي موجود از او پشتيباني نميكند؛ در نتيجه وليفقيه به ابتكارات فردي و ظرف ذهن خود متكي ميشود. يك حكومت با چنين گستردگي، نيازمند آن است كه نظام فقاهت از آن پشتيباني كند؛ در حالي كه نه در زمان حضرت امام و نه در زمان مقام معظم رهبري اين پشتيباني رخ نميدهد.از نتايج ديگر فقاهت ساختارگرا ترويج عرفان فردي به جاي عرفان اجتماعي است. به هرحال، ادارهي جامعه بر تحركات اجتماعي مبتني است و ايثار در نظام اجتماعي معنادار ميشود. از نتايج ديگر اين فقاهت، فردي شدن امر دين و واگذاشتن سازوكارهاي ادارهي جامعه به مكتبهاي روزِ بشري است. فقاهت ساختارگرا سنگربهسنگر حوزههاي حضور اجتماعي را خالي ميكند؛ زيرا ادارهي جامعه توقفبردار نيست و امري يكپارچه است كه مستلزم بهكارگيري مفاهيم ميباشد و فقه ساختارگرا از اين كار دوري ميكند.ما به جاي فقاهت ساختارگرا بايد به سمت فقاهت نظامگرا حركت ميكرديم. اين همان چيزي بود كه ادارهي نظام جمهوري اسلامي ايران به آن نياز داشت؛ اما متأسفانه در دو دههي بعد از انقلاب توفيق نيافتيم اصول فقه متناسب با فقه نظامگرا را تنظيم كنيم.از سالهاي اول پيروزي انقلاب، در راستاي پاسخ دادن به نيازهاي جامعه، اين بحث طرح شد كه بايد «مديريت اسلامي» را طراحي كنيم. نظر شما راجع به اين تركيب چيست؟ آيا شما به «مديريت اسلامي» باور داريد يا بر اين باوريد كه مديريت يك امر بشري است و اسلام هم بر دستاوردهاي بشر صحه ميگذارد و چيزي به نام مديريت با پسوند اسلامي نداريم؟اين نكتهاي كه اشاره كرديد باز از آن پديدههاي جالب است. ما شاهديم كه افرادي يافتههاي دنياي امروز را اخذ ميكنند و در كنار آن فصولي از اخلاق را قرار ميدهند و آن را به عنوان «مديريت اسلامي» به جامعه معرفي ميكنند. به طور مثال، رهنمودهايي را كه حضرت علي عليهالسلام در نهجالبلاغه براي ادارهي حكومت داشتهاند، ذيل عنوان مديريت اسلامي معرفي ميكنند. من فكر ميكنم آنچه ما داريم و بايد داشته باشيم «مديريت در نظام اسلامي» است.مديريت در نظام اسلامي متكي به سه عنصر است: نخست، اعتقادات و ارزشها؛ دوم، بالندگي فكر و انديشه كه با پاسخ نيازها و مشكلات متناسب است و به صورت فهم جمعي و خرد جمعي تبلور مييابد؛ و سوم، تجربههاي مختلف و بصيرت حاصل از تجربه. بين اينها يك ارتباط طولي وجود دارد. البته خودِ تجربهها، مقوم توسعهي انديشه ميشوند و چون ريشهها و جوانههاي اعتقادي در آن هست، به توسعهي آموزههاي اعتقادي كمك ميكند. در واقع، يافتههاي جديد را از حوزهي اعتقادات و ارزشها مطالبه ميكنند. اين سه عنصر مرتبا همديگر را تقويت ميكنند و اگر بخواهيم «مديريت در نظام اسلامي» را به عنوان يك واقعيت بپذيريم، بايد بتوانيم اين سه حوزه را سامان بخشيم. در اين ميان، بخشهاي پژوهشي هم بايد بتوانند اين امر را پشتيباني كنند. ما بايد بين عمل و نظر مرتبا در رفت و برگشت باشيم تا بتوانيم ـ متأثر از آموزههاي اعتقادي، و انديشه و فكرِ مبتني بر آموزههاي اعتقادي ـ الگوي نظري جديد بيابيم، آن را به حوزهي عمل آوريم و موضوع تجربهاندوزي جديد قرار دهيم و نيز بازتاب آن را ببينيم. ما بايد يك آزمايشگاه تجربي، نظري و اعتقادي داشته باشيم تا بتوانيم از مديريت در نظام اسلامي پشتيباني كنيم.شما اشاره كرديد كه فقه ساختارگرا، عرصه را به نوعي كارشناسي غيرديني وا ميگذارد. مميزات اين نوع كارشناسي چيست؟آن كارشناسي يك مضمون فكري دارد كه من آن را «كارشناسي تجربهگرا» مينامم. اين سخن ما بدان معنا نيست كه وجود تجربه را انكار ميكنيم؛ بلكه به آن معني است كه اين نوع كارشناسي، اصالت را به يافتههاي بشرِ اين دوران ميدهد و به ارزشهاي مطلق و متعالي بياعتنايي ميكند و در نتيجه، زمينهي كاهش اقتدار نظام را فراهم ميآورد. اين نوع كارشناسي آرمانگريز و عملگرا است و دستيابي به منفعت را به هر طريق مجاز ميداند.نكتهي ديگر گسترش كميت از سوي كارشناسي تجربهگراست و ما فكر ميكنيم هر كميتي بايد متكي به يك مفهوم اصيل باشد. اين سبك از كارشناسي، كميتگرايي را در جامعه گسترش ميدهد.از نكات قابل تأمل ديگر در اين نوع كارشناسي، بيتفاوتي نسبت به امواج جهانيسازي و جهاني شدن است. زيرا به نظر كارشناسي تجربهگرا، جهاني شدن امري محتوم است و هيچ چارهاي جز غرق شدن در آن نداريم. از مختصات ديگر اين نوع كارشناسي آن است كه بهكارگيري بيقيد و شرط مظاهر مادي تمدن را در حوزههاي حيات انساني لازم ميداند.دو عامل در ادارهي جامعه و نظام مطرح است: اول، تكيه بر اصول و مباني؛ ديگري، كارآمدي. جمهوري اسلامي بايد به اصول و مباني ديني متكي باشد و طبعا به عنوان يك نظام اجتماعي، بايد به كارآمدي هم به طور جدي بينديشد. اگر فقاهت و نظام فقهي نتواند انديشه ديني را به طور منطقي در ادارهي جامعه جاري كند، چون حركت ادامه دارد، لاجرم در مسير جستوجوي كارآمدي و نيل به آن، به سراغ كارشناسي تجربهگرا خواهد رفت.اشارهاين گفتوگو واجد نكات بديع و جالبي است كه در نوع خود كمتر بيان شده است و نيازمند تبيين بيشتري است. نظريهي عرضهشده در اين گفتوگو با نگاهي مثبت به حضور دين در عرصهي اداره اجتماع ميپردازد و نقايص ديدگاههايي را كه براي حضور دين در عرصهي اجتماع به فقه ساختارگراي فرديِ موجود اكتفا ميكنند، بر ميشمارد.كمبود اين نظريه، همان تبييننيافتگيِ كافي آن است. آقاي مرعشي اصل نياز به فقاهت نظامگرا را بيان كردهاند؛ همچنين ضرورت ساختن و پرداختن اصول فقهي متناسب با چنين فقهي را نيز به اشارت بازگفتهاند؛ اما اين نكته در بيان ايشان تفصيل و تشريح نيافته است. البته نميتوان انتظار داشت در يك گفتوگو تمام ابعاد يك نظريه به خوبي ترسيم شود. اما اين انتظار بهجاست كه جناب مرعشي و همهي دلسوزان و طرفداران اسلام ناب، براي حضور اسلام در صحنهي اجتماع به عرضهي نظريههاي عمليِ روشن مبادرت ورزند و اين راه را تا حصول نتايجي ملموس ادامه دهند.