پاسخي ناتمام به چالشهاي فكري
نعمتاللّه باوند ابرار، 21 و 22/8/80چكيده:
در اين گفتوگو كه در چهار قسمت منتشر شده است، آقاي باوند ابتدا مطالبي را پيرامون تاريخ مباحث هرمنوتيك در غرب ذكر ميكند و سپس به جهان هرمنوتيك ايراني ميپردازد كه خلاصه همين بخش در اينجا آمده است. به نظر ايشان روشنفكران ما نتوانستهاند تعامل درستي با سنت خود و اسلام داشته باشند و علت آن يا جهل يا خيانت است. اگر روشنفكران قدري به منابع اسلامي روي آورند و از سر تأمل در آنها بنگرند، بسياري مشكلات فكريشان حل خواهد شد.چه زمينههاي تاريخيي براي بحث از جهان هرمنوتيك ايراني وجود دارد؟نخست بايد مباحثي را درباره جهان شرق و اسلام و ايران مطرح كنيم. بايد بازگشتي به گذشته داشت. انقلاب اسلامي مطرحكننده تفكر خاصي است كه بهخوبي تبيين نشده است و متفكران ما كمتر به مسأله امام و انقلاب از منظر فلسفي و تاريخي پرداختند. وقتي امام شعار نه شرقي و نه غربي را گفتند، تصور اين بود كه تنها بعد سياسي قضيه مورد نظر ايشان است. در محافل علمي ما هم به اين مسأله توجه نميشود و تبيين علمي و فلسفي از آن ارائه نميشود. بحث هرمنوتيك طرح ميشود؛ اما پيوند آن مسائل و مشكلات فكري و تاريخي با جامعه ما عميقا مطرح نميشود. بعضي هم ميترسند ميان مسائل فكري و سياسي پيوندي ايجاد كنند. اين از آنجا ناشي ميشود كه به لحاظ تاريخي، طي اين 150 ساله تعريف بدي از سياست، حتي در عرصه تفكر و فلسفه شده و سياست مساوي با فريب و حيله قلمداد شده است.البته با توجه به گذشته دور و اخير، برخي روشنفكران به نام دفاع از حقوق مردم، استقلال و آزادي و حاكميت قانون و نظام مشروطه در دام استعمار گرفتار آمدند و جامعه ما را دچار نوعي از خود بيگانگي مضاعف كردند. در غرب اگر كسي تفكري را مطرح ميكند، خودش است. قبل از انقلاب و الآن هم عدهاي صحبتهايي ميكنند كه حتي در عرصه مسائل فكري، هم خود و هم ديگران را گمگشته و سرگردان ميسازند. اين فقط در ارتباط با سياستمداران و عرصه سياست محض نيست؛ روشنفكران برجستهاي در دوران رضاخان و شاه بودند كه در اين دام گرفتار آمدند. آنها اسلام را قبول نداشتند و حتي نسبت به مصالح ايران هم متأسفانه تعلق خاطر جدي و عملي نداشتند.
پرسش ما در اينجا اين است كه چرا معدودي از روشنفكران كه لااقل در مورد تاريخ و فرهنگ و ادب ايران آثار خوبي نوشتند، توانستند كشتار وحشيانه 15 خرداد را از سوي رژيم وابسته خائن پهلوي تأييد كنند؟ نخبگان كشور ما بعد از انقلاب مشروطه دچار نوعي شقاق و دوگانگي شخصيت و عدم اصالت و نوعي بيصداقتي شدند كه موجب گسست مخرب ميان تفكر اصيل و سياست، حتي در ساحت فرهنگ و تفكر گرديدند و متأسفانه اين روند حتي بعد از ظهور انقلاب نيز از سوي پارهاي از آنها ادامه يافت؛ در حاليكه در جهان غرب تقريبا هيچ فيلسوف، متفكر سياست و روشنفكر اجتماعي اصيلي را نمييابيد كه نسبت به ارتباط اين دو مسأله سرنوشتساز جامعه خود بيتفاوت باشد.متأسفانه بعد از خيزش مردم در انقلاب مشروطه براي خروج از استبداد و تحجر، به علت جهالت، سستي و يا خيانت برخي روشنفكران وابسته، اين جريان عظيم با داعيه مبارزه با اسلام و ظواهر آن و به نام دفاع از تجدد و مدرنيزاسيون، با استحاله انقلاب مشروطه در چنبر و دام تو در توي استعمار خارجي گرفتار آمد. يكي از بزرگترين علل اين استحاله و شكست انقلاب مشروطه، دامن زدن برخي روشنفكران ناآگاه و يا وابسته، به تعارض اسلام و مقتضيات زمان و امكان پيشرفت و كسب آزادي و تمدن واقعي (نه صرفا غربي) بود؛ تا آنجا كه جامعه از سر اضطرار تسليم رضاخان و استعمار انگليس و بعد آمريكا گرديد.اين قرائت از نسبت ما و جهان جديد بعد از انقلاب چگونه دنبال ميشود؟اين گروههاي فكري هماكنون نيز با طرح مسأله تعارض سنت و مدرنيته و يا اسلام و غرب، اسلام را صرفا مساوي با سنت، آن هم نه سنت نبوي و علوي، بلكه سنت و آنچه در گذشته حتي در ارتباط با حاكمان مستبد گذشته اتفاق افتاد ميانگارند و با تأثيرپذيري از كلام مسيحي و يهودي در غرب، قائل به صامت بودن متن و كتاب ديني مسلمانان هستند - البته در ابتدا ميگفتند كتاب و دين در اصل كامل است؛ اما بعد همين را نيز نفي كردند و آن را هم مانند كتاب مقدس، ناقص و تحريفشده اعلام نمودند - و تحت تأثير مكتب سوبژكتيويسم و نحلههاي مختلف آن قائل به نسبيت كامل فهم ما از دين شدند و اينكه در هيچ مرتبهاي نميتوان به نحو يقين مفاد كلام خدا را فهميد و معرفت بشري كه پشتوانه فهم ما از كتاب و سنت است، كاملاً نسبي و محدود و متغير است و بشر هيچ راهي براي ورود و فهم مفاد كلام خدا ندارد.در كنار اين نظريه (قبض و بسط) نظريههايي مشابه و متأثر از مكتب هرمنوتيك نيز اين داعيه را دارند كه اساسا مفسر و خواننده كتاب و سنت نيز به علت پارهاي پيشفرضها، علايق و انتظارات و نيز محدوديت كامل معرفت بشري (كه باز هم ريشه در مكتب اصالت سوژه و شكاكيت دارد) نميتواند راه به درك آنها برد. مضافا اينكه مطابق نظريه قبض و بسط، اصولي چون امامت، نبوت و عصمت پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم و امامان به علت مخدوش و يا جعلي بودن نميتواند ملاك فهم و تفسير ما از كتاب و سنت شود و عقل و حجيت آن نيز كه در حكمت خالده و علم مابعدالطبيعه از ارزش و اعتباري والا برخوردار است، بياعتبار است.نظرات بالا، اصل بسياري از نوشتههاي پر شاخ و برگ و مزين به برخي اشعار عرفاني است. اين مطالب، تأثيرات سطحي و دست دوم افكار امثال هيوم، كانت، مكتب پوزيتيويسم و نظريهبازيهاي زباني ويتگنشتاين و نئوپوزيتيويسم پوپر و برخي گفتههاي نحلههاي پديدارشناسي و هرمنوتيك و سخنان برخي متكلمين معتقد به پلوراليسم معرفتي و ديني است، به انضمام تعصبهاي شخصي و جرياني نسبت به برخي انديشمندان منتقد آنها و پارهاي غرضورزيهاي سياسي و متأسفانه خودبزرگبينيها همراه با اصرار در احياي دين، آن هم در سطح بزرگاني چون غزالي (البته بدون دانش و ايمان وسيع وي) به قيمت امحاي اصول بنياديني چون اصل عصمت، عدم تحريف قرآن كريم و حتي عدم نقص در اراده و كلام الهي، به نحوي كه تحت تأثير كلام تحريفشده تورات قائل به عدم توانايي و نقص در ايجاد ارتباط مبدأ هستي با انسان است.اين در حالي است كه متون ديني مسيحي و يهودي زمينه اين آموزهها در غرب است.در تورات آمده كه خداوند گفت من پشيمان شدم انسان را آفريدم (البته به علت شرارتهاي بعدي انسانها). يعني علم خداي تورات به آينده، مبتني بر ظن و گمان بوده است، نه يقين؛ و يا در جريان برج بابل، خداوند از ساختن برج و پيشرفت تمدن انسانها در بابل دچار حسد ميشود و به فرشتگانش دستور ميدهد كه عامل اين پيشرفت و تفاهم و در نتيجه تعاون در ميان آنها را كه همان وحدت كلمه و زبان است، مغشوش سازند تا مراد هم را نفهمند و دچار سرگرداني و سوء تفاهم و اغتشاش و ركود و شكست شوند.نظريهپردازان قبض و بسط نيز تحت تأثير اين كلام ناقص و چنين خداي ناتواني قائل به عدم خلوص علم ديني و در نتيجه معرفت ظني در انسانها شدهاند و به علت اعتقاد به مكتب نسبيت پوپري و اصالت سوژه به بحران رسيده در غرب، حتي علم و دريافت وحي پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم از مفاد كلام الهي را هم غير خالص و كاملاً شخصي، يعني مساوي با تجربه فردي ميدانند و ابلاغ وحي را نيز آنچنان كه مورد نظر خداست، غيرممكن ميشمرند و در نتيجه فهم آن را در هيچ مرتبهاي براي مسلمين ممكن نميدانند. سؤال ما اين است كه اگر چنين است، پس اساسا خداوند چگونه ميتواند به عنوان موجودي كامل (خداوند) پذيرفته شود؟ ثانيا چگونه ميتوان به وجود آن اعتقاد جدي داشت (نه ظني و مبتني بر نوعي احتمال قمارگونه)؟ ثالثا خداي كامل و توانا چرا دين و پيامش را نميتواند براي بشر قابل فهم سازد؟ رابعا خداي ناتوان و يا غيرآگاه به آينده با معرفتي ظني ديگر، آيا وجودش در تناقض با خود نميباشد و آيا اعتقاد به خداي ناتوان و ناقص ميتواند از نظر يك عقل سليم با هر نگاه درون و يا برون ديني قابل قبول باشد و يا اين خود يك تناقض آشكار است؟ آيا ميتوان قائل به فعل عبث از حقيقتي كامل به نام خدا شد؟ آيا او در اين مورد نميتواند دين خود را براي عقول انساني قابل درك سازد (البته با مراتب تكاملي بيپايان) يا نميخواهد؟منشأ اين سوء تعابير در كجاست؟بخشي از اين ذهنيات، معلول جهل است. براي مثال، در مواجهه كشورمان با غرب طالباف اسلام را انكار نميكند؛ بلكه در صدد ترميم اسلام است و اسلام را آن طور كه به نحو ناقص در زمان او در مجامع روشنفكري و درباري هست ميفهمد؛ لذا به نوعي التقاط اسلام با فرهنگ غرب پناه ميبرد، البته بدون تعامل واقعي با آن. اين ناشي از جهل است. اما آخوندزاده عناد ميورزد و شديدا به اصل اسلام حمله ميكند. مبناي تفكر ملكمخان در نقد اسلام و نسبت آن با زمان و غرب نيز خيانت است. لذا نه اسلام درست معرفي ميشود و نه مشكل تاريخي آن درست طرح ميشود.شرايط بعد از انقلاب را چگونه ارزيابي ميكنيد؟من اعتقاد ندارم همه چيز توطئه است. اگر كسي با اسلام مخالفت ميكند، بخشي از آن ناشي از جهل است. من يقين دارم بسياري از روشنفكران غربگراي ما كه متون فلسفي يا سياسي را بهدقت ميخوانند، قرآن را يك بار از اول تا آخر با تعمق و دقت نخواندهاند. هنوز بسياري از آنها يك خطبه از نهج البلاغه را با دقت نخواندهاند و فهم نكردهاند و از اينكه محتواي قرآن كريم و يا برخي جوامع روايي را در يك تعامل و مفاهمه در كنار آثار متفكران غربي همچون كانت و هگل قرار دهند، وحشت ميكنند. اساسا فكر نميكنند كه در اصول كافي مباحث هستيشناسي و انسانشناسي خلاق و عميقي هست كه اگر اهلش بخواند، با آن ميتواند با دكارت، كانت و هيدگر ديالوگ برقرار كند؛ زيرا اين گروه از اسلامگريزان دچار يك سابقه و يا پيشداوري مخرب و ژرف تاريخي از درون و بيرون نسبت به حقيقت اسلام هستند.
بنده به عنوان يك علاقهمند و خواننده آثار فلسفي كه در حد استطاعت محدود خود تلاشي سيساله كردهام، معضل و مسأله كانت سالها آزارم ميداد و قرآن و برخي جوامع روايي را بارها با دقت و حوصله خواندم؛ ولي موفق به رفع معضل مذكور در حد فهم خود نشدم؛ تا اينكه بالاخره در خطبهاي از امام حسين با فهم و سير در يك جمله آن، گره مذكور برايم باز شد. در آنجا بعد از يك سلسله دلايل عقلاني و فلسفي متقن ميفرمايد: شناختنيها را بايد به او (مبدأ وجود) شناخت؛ نه او را بهشناختنيها؛ زيرا او خالق همه چيز، از جمله وجود و ذهن آدمي است. نظرم اين است كه قرآن را بايد بارها و بارها خواند و به تفاسير بسنده نكرد.
لذا در اينجا با توجه به برخي مدعيات اصحاب مكتب هرمنوتيك مبني بر اينكه مفسر پيشفرضها و فهمي محدود دارد و زبان عربي هم يك ساختار و محدوديتهايي دارد، چگونه ميتوان محتواي وحي را با اين محدوديتهاي فكري و زباني و تاريخي و فرهنگي مختلف و متغير به نحو صحيح فهميد؟ بايد گفت اين مسأله به نحوي صحيح مطرح نشده است؛ زيرا اين ناشي از نوعي نگاه بيروني به دين است كه قائل به جدايي و حتي فاصله معرفتشناسي ميان آدمي و خداست؛ در حاليكه خدا همانطور كه در طبيعت تجلي ميكند، به عنوان مبدأ وجود در فكر و عقيده انسان هم تجلي ميكند. حتي كسي كه در حال تشكيك در اين مسأله است، فكر و وجودش در گرو وجود و اراده و فكر خداست؛ زيرا او هماكنون با تمام وجود در ارتباط با علت وجودي خويش است. پيوندي وجودي بين فكر و خدا هست كه هيدگر متذكر اين مسأله ميشود؛ اما در قرآن بهتفصيل بيان ميشود: «سنريهم آياتنا في الآفاق وفي أنفسهم حتي يتبين لهم أنه الحق» (فصلت: 53) و نيز اين آيه كه خدا بر همه چيز شاهد است. اين آيه بر وجودش كفايت نميكند. اولاً آياتم در جهان هست (يعني نگاه دروني و بيروني به دين) و ثانيا خود خدا شاهد بر همه چيز است.در نهايت آيا مفرّي از اين وضعيت آشفتهبازار وجود دارد؟در نهايت بايد رابطه موجودات را با مبدئشان بيان كنيم. حتي در غرب هم ميگويند بايد از فيزيك به متافيزيك برويم. اما در اينجا قضيه عكس است. حتي غرب هم اين را نميگويد. غرب راجع به خودش بهتر از ما صحبت ميكند. چون گاه ما با اغراض سياسي و جناحي بخشي از غرب را بزرگ ميكنيم تا يكديگر را بكوبيم. لازمه حل اين مشكلات، عدالت، تفاهم، احساس مسؤوليت و تفكر و عدم تعلق به سياستزدگي و باندبازي است.