غرب و آخر الزمان (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

غرب و آخر الزمان (2) - نسخه متنی

اسماعیل شفیعی سروستانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غرب و آخرالزمان -2

گفت‌وگو از پايان

اسماعيل شفيعي سروستاني

گرچه بسياري از ادبا، فلاسفه و نظريه‌پردازان پيش از ظهور وجوه مختلف بحران و مشاهدة طلايه‌داران انحطاط، اين خودبنيادي غرب را مقدمه سقوط در مغاك بحران و انحطاط شناخته و درباره‌اش تذكر داده بودند، اما انسان غربي پاي در سراشيبي تندي گذارده بود كه ديگر به راحتي قادر به بازگشت نبود.

«فردريش نيچه»، «اسوالد اشپنگلر»، «گوته»، «آرنولد توين‌بي» و بسياري ديگر از جمع فلاسفه و انديشمندان انحاي مختلف بروز انحطاط و بحران را سرانجام تاريخ غربي مي‌شناختند و آن را اعلام مي‌داشتند.1

طي قرون بعد، به ويژه قرن 19 و 20 ميلادي، پيشرفت مادي و تغيير صورت مادي حيات، عامل مهمي در فريفته شدن انسان و دل بستن او به مجموعة دستاوردهاي مادي بود و از همين رو، با «مطلق انگاري» علم جديد، بر اين پندار پاي فشردند كه: فن‌آوري آدمي را در دستيابي به آرامش جان و امنيت جسم ياري خواهد داد. همين شيفتگي مانع از آن شد تا دريافته شود علت اصلي همة رنج‌ها، افسردگي، فساد و بحران در اقصا نقاط عالم حاصل و محصول ناگزير «خودبنيادي» و دور ماندن از «رهبري الهي» است. اين غرور با دلالگي شيطان، دنيا و دنيامداري را در چشم انسان جلوه داد تا در پس تجربة ناكامي هر ايدئولوژي، به جاي تجديد نظر در اساس اين «رويكرد» خود را دلخوش به «ايدئولوژي» ديگر كند. گويا تجربه چاله‌هاي و چاه‌ها روزي مقدر او بود. به عبارت زيبا و ذكر بلند كلام آسماني قرآن:

آيا نگشتند در زمين تا بنگرند چگونه بوده است فرجام آنان كه پيش از اينان بودند در شماري بيشتر و آثاري افزون‌تر در زمين. پس آنچه به دست آوردند سودي برايشان نداشت. آنگاه كه پيامبرانشان با دلايلي روشن به سويشان آمدند به دانش خود دلخوش گشتند تا آنكه فرود آمد آنچه را مسخره مي‌كردند.2

گر چه اين مقاله گفت‌وگو از «فلسفه تاريخ» و نقد آن را عهده‌دار نيست ليكن براي تبيين و تشريح برخي اصطلاحات از جمله «تاريخي‌گري» و فلسفه تاريخ ناگزير به ارائه توضيح مختصر است.

كلمه «تاريخ» و موضوع متعلق به آن را نمي‌توان با تعريف و تعبيري ثابت و قابل درك و قبول همگان در حوزه‌هاي مختلف بيان كرد. آنچه مشهور است اين است كه لفظ تاريخ مجموعه‌اي از حوادث گذشته در حيات اجتماعي انسان را متبادر به ذهن مي‌سازد كه كمتر دخلي به امروز و ترتيب مناسبات در زمان حال دارد. در واقع همان مجموعه‌اي كه با عنوان كتاب تاريخ (History) در مدارس تدريس مي‌شود، و به دفتر ثبت گورستان بيشتر شبيه است تا حقيقت تاريخ.

مؤلفين كتاب فلسفه تاريخ در تعريف از تاريخ قول پيرنه (Pirenne) را بيان كرده‌اند كه در تعريف تاريخ گفته است:

تاريخ داستان رفتار و كردار و دستاوردهاي انسان‌هاست كه در جوامع زندگي مي‌كنند.3

چنانكه پيداست هر دو تعريف از تاريخ، صورت حوادث و بيان رخدادها را مراد كرده‌اند. ارزيابي و بيان نقطه‌نظرهاي مورخان دربارة حوادث، رفتارها و آنچه در گذشته بر اقوام يا رفته, تنها وجهي از تاريخ است. از اين نحوه تعريف با عنوان: «تاريخ به مثابة ارزيابي» ياد شده است. در واقع، «تاريخ به مثابة ارزيابي»، بيان نقطه‌نظرها، ديدگاه‌ها و اعتقادات بيان شده دربارة حوادث و وقايع4 است. و مورخي كه از اين حيث به حوادث مي‌نگرد، تاريخ را به مثابة ارزيابي فرض كرده است.

تعريف ديگري هم به موازات اين تعريف ارائه شده و آن، «تاريخ به مثابة واقعه»5 است. در اين وجه مورخ تنها به روند حوادث و وقايع يعني آنچه عملاً اتفاق افتاده نظر دارد صرفنظر از هر گونه بيان معتقدات و ديدگاه خود.

در مجالي ديگر درباره معني و مفهوم تاريخ و دريافت بزرگان اهل معرفت قلبي از تاريخ سخن به ميان مي آيد.در اين ميان جماعتي با مطالعه و پژوهش در ميان سلسله حوادث وقايع گذشته، سعي خويش را مصروف كشف قانونمندي‌هاي حاكم بر جريانات، حوادث و تحولات اجتماعي كرده‌اند. اين جماعت كه با عنوان «فلاسفه تاريخ»‌ شناخته مي‌شوند، برآنند تا با كشف شواهد و ارائه مدارك اثبات كنند فراز و فرودهاي گذشته و همه آنچه بر اقوام وملل رفته از قاعده و قانوني ويژه تبعيت مي‌كند كه قابل شناسايي و تعميم است و حسب آن قاعده مي‌توان دريافت هر قومي در چه مرحله‌اي و مداري سير مي‌كند و در آينده به كدام منزل و يا مرحله فرود مي‌آيد.

فلاسفه تاريخ قبل از آنكه ذهن خود را متوجه صورت حوادث كنند، سعي در درك قانون جاري و حاكم بر حوادث داشتند. اين گروه با رويكردي ويژه به علوم اجتماعي و حوادث عقيده دارند. پيش‌بيني تاريخي هدف اصلي فيلسوف تاريخ است. «كارل پوپر» و بسياري ديگر از منتقدان اين گروه، ضمن بيان رويكرد فيلسوف تاريخ و اشاره به آنها مي‌گويند:

تاريخي‌گري، رويكردي به علوم اجتماعي است كه عقيده دارد پيش بيني تاريخي هدف اصلي اين علوم است و هدف مذكور تنها از طريق كشف ضرب آهنگ‌هايي كه فرايند تكامل تاريخ را مشخص مي‌سازند قابل تحقيق و دست‌يافتني است.6

هنگامي كه از تاريخي‌گري صحبت مي‌كنيم، منظورمان اشاره به تلاش‌ها و اقداماتي است كه به منظور نشان دادن قانون‌مندي‌هاي حاكم بر جريان‌ها و تحولات اجتماعي صورت مي‌گيرند.7

مبتني بر تعاريف دوگانه ارائه شده، يعني «تاريخ به مثابة واقعه» و «تاريخ به مثابة ارزيابي» فلاسفه تاريخ يعني جويندگان قانونمندي حاكم بر روند تحولات و حوادث تاريخي را به دو گروه تقسيم نموده‌اند:

1. گروه اول، طرفدار «فلسفه نظري يا جوهري تاريخ»اند. جرياني كه تاريخ را به «مثابة واقعه» مي‌نگرد و آن را به معناي «گذشته» مورد مطالعه و ارزيابي قرار مي‌دهد.

«فيلسوف تاريخ» در اين گروه، سعي در ارائه «سيستم» ويژه‌اي دارد كه نظام حاكم بر حوادث و فراز و فرودها و آمد و شدها را معلوم و بيان مي‌كند.

مهم‌ترين اعضاي اين گروه كه تا قبل از قرن بيستم در موضوع «فلسفه تاريخ» ميدان‌دار بودند عبارتند از:

هگل، ماركس8، كنت، اشپنگلر، توين بي، شلينگ و...

2. گروه دوم، طرفداران فلسفة «تاريخ تحليلي و انتقادي»اند. جرياني كه تاريخ را به مثابة ارزيابي مي‌نگرد و آن را به معناي «مطالعة گذشته» مطالعه مي‌كند، و به عنوان منتقد گروه اول، در برابر هر نوع «سيستم‌سازي» و بيان قانونمندي كلي مي‌ايستد. اينان در خلال قرن بيستم از ميان «تجربه‌گرايان» و طرفداران فلسفه مدرن انگليسي سر برآوردند. كه مهم‌ترين اشخاص اين جريان «بندتوكروچه» و كارل پوپر هستند. از آنجا كه گروه اول از فلاسفه تاريخ چون ماركس، با ترسيم مراحل و مراتب در سير حوادث تاريخي، براي سير در عرصة تاريخ و تنظيم مناسبات سياسي اجتماعي، اقدام به ارائه ايدئولوژي (مبتني بر دريافت و جهان‌بيني مخصوص خود كردند، منتقدين آنها با طرد و نفي هر نوع گرايش ايدئولوژيك و تاريخي‌گري، جملة مخاطبين را در مسيري سوق دادند كه از آن با عنوان «تجربه‌گرايي» ياد مي‌كنيم.

تجربه‌گرايي

تحولات فرهنگي غرب طي قرون 16، 17و 18 ميلادي، موجد شكل‌گيري جريان‌هاي گوناگوني در حوزه‌هاي مختلف معارف گرديد، كه در مجموع جملگي «سلب حيثيت معنوي از عالم و آدم» و رويكردي صرفاً خاكي و مادي دربارة هستي را امام خويش ساخته بودند.

«علوم جديد» و «متدولوژي» حاكم بر آن خود را مرهون «رنه دكارت» فرانسوي (1650 ـ 1596م.) مي‌شناسد كه به عنوان يكي از پايه‌گزاران «فلسفه مدرن» بنياد نظري و معرفتي غرب را در عصر جديد دچار دگرگوني و تحولي شگرف ساخت. در عبارتي بسيار ساده، دكارت اعلام داشت:

هرگاه شناخت قطعي دال بر صدق چيزي نداشته باشيم هرگز آن را به عنوان امر حقيقي (حقيقت) نپذيريم.9

اين عبارت مقدمة پذيرش تجربه و اصالت تجربه‌گرايي (empirieism) در شناسايي و نظر به هستي بود. «قطعيت» مورد نظر دكارت پذيرش عيني و تجربي همه چيز در محضر «عقل كمي» و «آزمايشگاه حواس ظاهري» بود كه با ردّ و طرد هرگونه شناخت و معرفت متافيزيكي و ديني، «انسان و دريافت‌هاي» او را ملاك و سنگ محك معرفي و جز آن را مورد ترديد قرار مي‌داد.

در پي رنه دكارت، «جان لاك» انگليسي (1704ـ1632م.) به عنوان پدر مشرب تجربه‌گرايي اعلام داشت, هر گونه شناختي اساساً مبتني بر تجربه10 است.

حسب همين رويكرد تجربه‌گرايانه، دانشمندان علوم طبيعي به عنوان تجربه‌گرايان حقيقي معرفي شدند. از همين رو، مطالعات علوم اجتماعي و انساني نيز تنها زماني به عنوان «علم» شناسايي و پذيرفته شدند كه با رويه‌ها، معيارها و شيوة كار علوم طبيعي انطباق پيدا مي‌كردند.

علوم اجتماعي در عصر روشنگري (قرن 18) با تكيه بر «مبادي مفروض و ثابت در علوم تجربي» پاي به عرصه نهاد و با استفاده از «متدولوژي»‌ علوم طبيعي مدعي شد كه در زمرة علوم قابل شناسايي و اثبات است و از قوانين ثابت و لايتغير پيروي مي‌كند. شاخص‌ترين فرد اين گروه «اگوست كنت» جامعه‌شناس پوزتيويست و تجربه‌گراست كه با مفاهيم ابداعي «آمار اجتماعي»، «پويايي اجتماعي» و ... سعي در اثبات علمي بودن جامعه‌شناسي داشت.11

خلاصه آنكه تجربه‌گرايي اساس و بنياد نظام معرفتي پوزتيويست‌ها و ليبراليست‌هاي انگليسي و پس از آن امريكايي شد تا با نقد و ابطال آراي فلاسفة تاريخ و هر گونه گرايش ايدئولوژيك در سازماندهي مناسبات سياسي اجتماعي، «ليبراليسم» و «تجربه‌گرايي» را كامل‌ترين شيوه در مطالعات و تحليل حوادث و وقايع معرفي كنند. از همين جهت گروه دوم را تابع «تاريخ تحليلي و انتقادي» معرفي مي‌كنند.

«روشنفكران ليبرال» و به ويژه «تجربه‌گرايان»، با اشاره به برخي فاكتورهاي مشترك، ايدئولوژي را زائيدة انديشه «تاريخ پردازاني چون ماركس، مي‌دانستند و به دليل وجود «آرمان و ايدة ثابت» و برخي «تمايلات هزاره گرايانه» در ايدئولوژي كمونيسم و يا نازيسم، ايدئولوژي را مخصوص «نظام‌هاي سيستماتيك فلسفي» معرفي مي‌كردند و تشكيل نظام‌هاي سياسي، اجتماعي متكي به ايدئولوژي را ناشر و مبشر «انحصارطلبي» و «نظامي‌گري» مي‌شناختند و آنها را «ضدآزادي» معرفي مي‌كردند و براي نمونه، نظام‌هاي سياسي اجتماعي كمونيستي را نشانه مي‌رفتند.

اين جماعت يعني، تجربه‌گرايان ليبراليست، با تأكيد بر مبناي ليبراليسم تجربه‌گرا (پوزتيويسيم)، ارائه هرگونه ايدئولوژي را غيرممكن و علم تجربي را فاقد شأن تجويز نسخه كلي مي‌دانستند. به قول «ماكس وبر»، علم نمي‌توانست به توليد ايدئولوژي بپردازد.12 ميان كلام «ماكس وبر» كه علم را اساساً فاقد شأن ارائه نسخه براي تأسيس سازمان سياسي اجتماعي مي‌شناخت و «ارسطو» كه شأن حكمت را اشرف و اجل از آن مي‌دانست كه به توليد ايدئولوژي13 بپردازد فاصله شگرفي است. ارسطو شأن حكمت را اجل مي‌دانست اما تجربه‌گرايان، علم را فاقد توانايي و شأن توليد ايدئولوژي مي‌دانستند.

بي‌گمان خواننده در اين موضوع تأمل دارد كه علي‌رغم اصرار ليبراليسم بر «غير ايدئولوژيك» خواندن خود بر «ايدئولوژي» ويژه‌اي پاي مي‌فشرد و با جزميّت تام بر محقّ بودن آن اصرار مي‌ورزيد.

اصرار و ابرام ليبراليسم بر «اصالت فرديت» بروز نوعي تكثرگرايي (پلوراليسم) را به جاي پذيرش يك ايدئولوژي واحد باعث بود تا آنان همواره در پي راه حل خاص براي مشكلات خاص هنگام وقوع باشند. اين «پلوراليسم» مورد اتفاق ليبراليست‌ها، آنان را از پذيرش «حقيقت ثابت» منع مي‌كرد و اين عدم ثبوت را در تدبير مناسبات اجتماعي سياسي تسري داده و بناي سياست را هم بر نوعي كثرت‌گرايي و واقعيت بي‌نظم و متكثر مي‌دانستند و با تكيه بر اين دريافت، ارائه هر ايدئولوژي را عملي غيرعلمي معرفي مي‌كردند و ارائه دهندگان ايدئولوژي‌ها را به اتهام عدول از تجربه‌هاي علمي، از خود مي‌راندند و منتقدانه به سركوب ايدئولوژي‌ها مي‌پرداختند. درست در زماني كه خود بر اصالت، ثبوت و كامل بودن «ليبراليسم» پاي مي‌فشردند.

«آنتوني آربلاستر»، در تحليل و بررسي خاستگاه و منظر ليبراليسم و حملة تند ليبراليست‌ها به ايدئولوژي, عوامل مشترک در ايدئولوژي‌ها را مطرح مي‌نمايد و تأكيد مي‌كند كه ليبراليست‌ها، هر ايدئولوژي را ناظر بر مجموعه‌اي از ارزش‌ها و يا نوعي جهان‌بيني مي‌شناختند14 كه در تدبير نظام اجتماعي، سياسي مبتني بر آن جهان‌بيني، به سازمان اجتماعي مي‌انجامد كه مشخصه‌هاي زير را (به عنوان وجوه ثابت و مشترك ايدئولوژي) در خود و با خود دارد:

1. تأكيدكننده بر نوعي كمال و جامعه‌اي نهايي براي بشر

2. ايجادكنندة حزبي توده‌اي و منحصر به فرد

3. وضع‌كنندة نوعي انحصار كامل در قدرت و از جمله رسانه‌هاي عمومي

4. ايجادكنندة نظامي پليسي و كنترل‌كننده

5. ايجادكنندة كنترل مركزي براي اقتصاد

و از آنجا كه ابداع چنين نظامي را به منزلة اعلام نوعي انسجام، پايداري و ثبوت در مناسبات اجتماعي مي‌شناختند و اين انسجام و ثبوت را با باور روشنفكران ليبرال كه همواره بر «واقعيت متكثر و بي‌نظم و سياست كثرت‌گرا» تأكيد دارد، در تقابل مي‌شناختند آن را مردود و مقابله با آن را لازم مي‌دانستند.15

گريز و امتناع ليبراليسم از طرح هر نوع «مدينه مطلوب و مفروض» و به قول خودشان «ناكجا آباد» با تكيه بر «اصل تجربه‌گرايي سياست ليبرالي» موجب بود تا پيروان اين مكتب همواره با شكل‌گيري هر نوع نظام سياسي و اجتماعي مبتني بر ايده‌اي فسلفي يا مذهبي به مخالفت برخيزند. شعار دائمي ليبراليست‌ها و اعلام مستمر «غيرايدئولوژيك و ضد ايدئولوژيك بودن ليبراليسم» به اين امر برمي‌گردد.16 حال بايد ديد «ليبراليسم» و «ليبرال‌ها» تا چه حد به اين شعارها وفادار ماندند.

1. بايد متذكر اين معنا شد كه، اساساً تفكر ايدئولوژيك در هر صورت و عنوان، به دليل دارا بودن «خاستگاه فلسفي ويژه، تلاش براي تغيير جهان (به جاي تفسير آن) و اتكا به دريافت‌هاي صرفاً انساني متعلق به تاريخ جديد غرب است. در حقيقت، مخالف و موافق، جملگي سوار بر يك كشتي بودند و در سير و سفر ره به دياري واحد مي‌پيمودند و تعارض آنها ذاتي نبود بلكه، جدال بر سر نوعي صورت‌بندي صرف بود. ضمن آنكه، اصرار ليبراليست‌ها بر حذف ساير گرايش‌ها و تأكيد بر اصالت مشي بر مدار ليبراليسم خود، بيانگر اصرار آنها بر نوعي «ايدئولوژي» است.

2. ليبراليست‌ها در حالي هواداران تفكر «ايدئولوژيك» را به جرم تلاش براي ايجاد نظم سياسي، اجتماعي ثابت محكوم مي‌كردند كه خود ارتقاي نظام اجتماعي سياسي مبتني بر ليبراليسم را ناگزير و غيرقابل گفت‌وگو مي‌شناختند.

3. در حالي كه ليبراليست‌ها به قول نويسندة کتاب : ظهور و سقوط ليبراليسم غرب انسجام، پايداري و نظامدار بودن را در يك مرام سياسي عيب به شمار مي‌آوردند و انسجام آگاهانه و نظام‌مندي17 ايدئولوژي را به عنوان يك عيب به رخ مي‌كشيدند با اغواگري و هوچي‌گري، با تأكيد بر ضرورت حفظ «سازمان در سيستم سياسي اجتماعي متكي بر ليبراليسم» عليه عموم نظام‌ها اقدام به براندازي مي‌كردند.

4. تجربه‌گرايان ليبرال، طي همة سال‌هاي قرن 19 و 20 ميلادي، مردم را از شكل‌گيري نظامي‌گري متكي بر يك ايدئولوژي در سال‌هاي جنگ سرد بيم مي‌دادند و تفكر ايدئولوژيك را زايشگاه نوعي «توتاليترايسم» (نظامي‌گري) معرفي مي‌كردند در همان حال، با چنگ انداختن در شبكه‌هاي «ايدئولوژي ليبرالي» به اقصا نقاط جهان لشكر مي‌كشيدند و حتي ورود به عرصة جنگي فراگير را براي استقرار اين ايدئولوژي ليبرالي لازم اعلام مي‌كردند تاريخچه لشكركشي امريكا در طول سال‌هاي جنگ سرد به ويتنام، كره و ساير نقاط و حمايت از دولت‌هاي مستبد و انجام پروژه‌هاي براندازي كتابي است قطور.

اين مقاله، وظيفه دفاع از ايدئولوژي و يا رد آن را ندارد بلكه، در پي آنست كه اين موضوع را تبيين كند كه طي 400 سال اخير غرب، علي‌رغم همة مجادلات در ساخت و پرداخت نظام‌هاي اجتماعي سياسي، مبتلا به انواع ايدئولوژي‌ها بوده و جمله اين ايدئولوژي‌ها نيز از خاستگاه صرفاً نفساني برخوردار و بر آن پاي مي‌فشردند. «تزلزل و تغير و لغزندگي» ذاتي جملة ايدئولوژي‌هاي خودبنياد است و حسب سنت لايتغير، انسان غربي و به تبع آن، ساير اقوام، مبتلا به تزلزل، بي‌ثباتي و بالاخره بحران بوده است. چنانكه «آلن دونبوا» با ذكر اركان ايدئولوژيك جهان مدرن (يعني: دمكراسي ليبرال بازار كاپيتاليستي و دولت ملي), جملة اين اركان را مواجه با بحران اعلام مي‌كند.18

«آلن دونبوا» ضمن آنكه ليبراليسم را به مثابة يك ايدئولوژي در كنار «سوسياليسم» قرار مي‌دهد با طرد و نفي هر دو ايدئولوژي، بازگشت تاريخ و طلوع آفتاب شرقي را نويد مي‌دهد.

نبايد از نظر دور داشت كه اساساً، ايدئولوژي و مكتب‌ها به عنوان «نحله‌ها» ربطي به ملت و دين ندارند19 علت آن هم آميخته بودن نحله‌ها به شرك و اغراض بشري‌اند.

در دوران جديد ـ تاريخ 400 سالة غرب ـ بشر مواجه با انواع نحله‌هايي است كه با فلسفه‌هاي يوناني التقاط دارند. جناب استاد سيد احمد فرديد، عصر حاضر را عصر پايان و تماميت مكتب‌ها و نحله‌ها مي‌شناسد و اين «پايان» را راز خستگي و ازدحام و درگير شدن نحله‌ها با هم مي‌شناسد.20 همچنين، قرن هجدهم را، قرن «پايان تاريخ غرب» معرفي مي‌كند و اين تاريخ را به دليل آنكه طي 400 سال حق‌الله را كنار زده و تمامي توجه را بريده از حق معطوف «ناس» نموده محكوم به تجربه بحران و بن‌بست مي‌شناسد.21

متذكر مي‌شوم كه مهم‌ترين مشخصة اهل ايدئولوژي، «عمل‌زدگي بريده از تفكر»‌ است. همين امر شخص مبتلا به ايدئولوژي را عجول، متغير، متلون، اهل مجادله، عاري از تفكر و بنياد نظري استوار، عمل‌زده، (عمل‌زدگي بريده از حكمت، دين و حتي فلسفه به معني اصيل كلمه) و همواره در پي تغيير جهان مطابق هواجس و اهواء نفساني و بالاخره سطحي‌نگر معرفي مي‌كند. همة آنچه كه روشنفكري طي قرون 18 و 19 بدان مبتلا بود و غرب زدگان روشنفكرنماي شرقي نيز بدان آلوده‌اند.

از سال‌هاي اوليه بروز روشنفكري ناقص در ايران (پس از مشروطيت)، مناسبات سياسي و اجتماعي ايران آلوده به «نحله»‌هايي است كه روشنفكران به دليل تقليد از غريبان آنها را وارد اين سرزمين ساختند. حتي روشنفكران به ظاهر مسلمان هم با تأسي به صورت‌هايي از رسم مسلماني، از اسلام نحله‌هايي خود بنياد ساختند. در حالي كه التقاط و امتزاج آموزه‌هاي اسلامي و ايدئولوژي‌هاي فرنگي جز به بحران نمي‌انجاميد. مجال بررسي همه جانبة اين موضوع در اين مقاله نيست اما در صدر مشروطيت، خستگي جوانان از استبداد و ناتواني برخي از اولياي دين از برپايي حكومت ديني و جذابيت نفساني اين نحله‌ها باعث جلب بسياري از جوانان و گرد آمدنشان حول گردانندگان و ابداع كنندگان نحله‌ها بوده است. طي همة سال‌هاي گذشته (150 سال اخير)، نحله‌ها دانسته و ندانسته جنبش‌ها را به سوي استعمار هدايت كردند و جهان را به كام يهود نشاندند. در حقيقت در زمانه‌اي كه ايدئولوژي جاي دين و حكمت را غصب مي‌كند، شأن نظم‌دهنده, معمار, معني دهنده، جهت دهنده و استواركنندة جملة اعمال و احوال مردم را ايدئولوژي‌ها عهده‌دار مي‌شوند. در حالي كه خود ايدئولوژي بر نقطه محكم، استوار و قابل دفاعي اتكا ندارد و به دليل درگيري با هواجس انساني و نگرش تك‌ساحتي به انسان متزلزل است و قادر به درك رابطه و نسبت همة امور جزيي و كلي حيات در بافتي يكدست و محكم و يقين‌آور با هم نيست. اين همه، راز تغيير و بي‌ثباتي و تلون است.

فروپاشي شوروي و درهم ريختگي اردوگاه شرق اگر چه ناظر بر پايان ايدئولوژي‌هاي «فاشيسم، نازيسم و كمونيسم» بود و هواداران «ليبراليسم» از اين واقعه با عنوان «عصر پايان ايدئولوژي» ياد كردند ليكن به معني:

1. غير ايدئولوژيك بودن ليبراليسم و نگرش تجربه‌گرايان (پوزيتونيسم)

2.‌ تفوق و برتري ليبراليسم نسبت به ساير ايدئولوژي‌هاي تجربه شده

3. محتوم بودن تفوق ليبراليسم

4. اصالت و حقانيت ليبراليسم

5. و كامل بودن آن كه به منزلة يك الگو براي تنظيم و ترتيب جملة مناسبات سياسي اجتماعي و نسخة كامل نبود. ليكن، اين فروپاشي مجالي ايجاد كرد تا ليبراليست‌ها گمان كنند «كامل‌ترين و آخرين تجربه فراروي بشر»اند و پذيرش آن براي عموم خلق عالم محتوم و ناگزير است. در حالي كه اين سقوط چونان بازي «دومينو» به سقوط ناگزير ليبرال دمكراسي مي‌انجاميد و تلاش نظريه‌سازاني چون «كارل پوپر، هانتينگتون و فوكوياما»، جز تلاشي مذبوحانه و انفعال در برابر اين وضع نبود. ايشان مغرضانه و با فرصت‌طلبي در اين فضا سعي در قالب زدن ليبراليست‌هاي تجربه‌گرا كردند تا شايد جلوي سير ريزش و سقوط حتمي «تاريخ خودبنيادي غربي» را سد كنند و آب رفته را به جوي بازگردانند.

با توجه ساده به فهرست اتهاماتي كه ليبراليست‌ها به ايدئولوژي‌هاي كمونيستي، فاشيسم و نازيسم وارد و آنها را منكوب مي‌كردند مي‌توان به خوبي دريافت كه ليبراليسم خود به مثابة يك ايدئولوژي مبتلاي تمامي انتقادات، لرزان و به پايان رسيده است:22

1. ارائه نقشه و طرحي براي آينده

2. عدول از پلوراليسم (كثرت‌گرايي در اعتقادات و سياست)

3. وجود ايده‌اي ثابت

4. مستقل بودن از واقعيت جاري

5. توتاليترايسم و نظامي‌گرايي

6. ضروري دانستن زور و اجبار در شكل و معنا

7. ادعاي دانش تام (دربارة گذشته و حال)

8. سيستم‌سازي

9. تأكيد بر ايده‌اي مطلق

10. پيش‌بيني آينده

11. تأكيد بر مجموعه‌اي از ارزش‌هاي ثابت

12. انحصارطلبي در قدرت و رسانه‌ها

13. تأكيد كننده بر كمال جامعه بشري در خود

«ليبرال سرمايه‌داري» كه امروز به صورت تام در آخرين منزل يعني «امريكا» ظهور يافته در حالي كه جهان را مستعد يكه‌تازي و بي‌رقيب مي‌شناسد، تمامي ماهيت خود را آشكار ساخته و به مدد جمعي نظريه ساز چون هانتينگتون و امثال او، سعي در دست‌يابي به تفوق كامل در ساحت‌هاي مختلف فرهنگي و مادي دارد. چنانكه براي تحقق اين ايده، استفاده از تمامي ابزارهاي نامشروع سياسي و نظامي را براي خود مشروع مي‌شناسد. تمامي آينده را در خود متجلي مي‌شناسد و همه را به سوي آن آينده فرا مي‌خواند، هر نوع گرايش سياسي اجتماعي مذهبي و غيرمذهبي مخالف خود را سركوب مي‌كند، بر اصالت ليبرال سرمايه‌داري به عنوان كامل‌ترين و آخرين تجربه پاي مي‌فشارد و با نظامي‌گري تند به شرق و غرب عالم لشكر مي‌كشد و با زور و اجبار بر كليه آمد و شدها و حتي مكالمات تلفني شهروندان خود نظارت مي‌كند و براي نيل به اهداف متوسل به هر حربه‌اي و از جمله تأسيس هر زندان و دستگيري هر مظنون مي‌شود و ليبراليسم را به عنوان ايده‌اي مطلق اعلام و از نيل حتمي كليه اقوام و ملل به منزل ليبرال سرمايه‌داري دم مي‌زند و ارزش‌هاي آمريكايي را با انواع حيل و استفاده از همة رسانه‌ها به خورد ميلياردها انسان مي‌دهد و با انحصارطلبي تام و تمام و اتخاذ سياست يك جانبه‌گرايانه تمامي سازمان‌هاي جهاني را در مي‌نوردد و از ليبرال سرمايه‌داري به سبك آمريكاييش به عنوان يك «ناكجا آباد» مطلق ياد مي‌كند و آن را به عنوان «نسخه ثابت و نهايي»‌ معرفي و خود را به عنوان حامي آن محق مي‌شناسد تا با هر ترفند و حيله نسخه را جاري سازد.

چنانكه در كتاب ارادة معطوف به حق23 اشاره شد، از ابتداي تاريخ جديد، انسان با جرئت پاي در سيري نمود كه از او موجودي مي‌ساخت كه مظهر تام و اتم «ارادة معطوف به قدرت» بود؛ ما به ازاي خارجي تام اين اراده. با همين عبارت مي‌توان اين انسان را تعريف كرد. او تبديل به «اراده معطوف به قدرت» شده است. در برابر «ارادة تام و تمام معطوف به حق كه حضرت ولي‌الله اعظم(ع)، انسان كامل ديني» است.

غرب در سير اكمالي به صورت تام و تمام در «امريكا ظاهر شده» و بقيه اقوام در همان مسير و به تبع او در حركتند. از اين رو تماميت تكنولوژي، تماميت نظام ليبرال سرمايه‌داري، تماميت استكبارورزي در آنجا ظاهر گشته و خود را مختار، بلامنازعه، يك جانبه‌گرا و فراتر از هر قانون مي‌شناسد. ايده خود را مطلق مي‌پندارد و حق سروري بر كل بشر و صاحب اختيار همگان مي‌شناسد و اين ظهور تام خودبنيادي و ارادة معطوف به قدرت است و ناگزير و حسب سنت لايتغير در مستعدترين نقطه براي سقوط.

نيچه در مقدمة كتاب ارادة معطوف به قدرت سقوط نيست انگاري را پيش‌بيني كرده بود،24 جز او نيز بسياري از جمله «ادوار شيلر» در سال 1955 ميلادي خبر از پايان ايدئولوژي داده بودند.25

جملات «آنتوني آربلاستر» براي بيان اين معنا كافي است.

ليبرال‌هاي جنگ سرد قوياً استدلال مي‌كردند كه ما بايد گونگوني ارزش‌ها [پلوراليسم]، هدف و آمالي را كه احتمالاً براي انسان‌ها گرامي است درك كنيم. و بنابراين در پس تحميل انگارهاي واحد بر جامعه نباشيم اما هنگامي كه زمان داوري دربارة سياست‌هاي واقعي فرا رسيد، نشان‌دادند كه براي آزادي‌هاي ليبرالي نسبت به كلية ملاحظات ديگر [به ويژه مذهب و دين] اولويتي مطلق قائل‌اند.

دست‌آوردهاي اجتماعي و اقتصادي از قبيل از ميان بردن بردگي، بيماري، بي‌سوادي، و استثمار هيچ‌گاه چنين وزن و اهميتي پيدا نكرد. بدين ترتيب، ليبرال‌هاي جنگ سرد در تحليل نهايي به مخالفان انقلاب اجتماعي و اقتصادي و حتي تساوي بيشتر ـ اگر تهديدي براي آزادي فردي به شمار مي‌آمد ـ تبديل شدند. همة اين مطالب، علت بي‌اعتباري ليبراليسم را درجهان سوم، كه در آغاز اين كتاب به آن اشاره شد، تبيين مي‌كنند. مرامي كه روزگاري الهام‌بخش بعضي از بزرگ‌ترين خيزش‌هاي تاريخ جهان بود ـ انقلاب فرانسه، مبارزة رهايي‌بخش ملي در آمريكاي لاتين، لهستان، يونان و ايتاليا، و مبارزه براي دمكراسي در سراسر اروپاـ و مرامي كه برخي از متعالي‌ترين ـ تخيل‌هايي را كه فرهنگ اروپا به خود ديده است ـ بتهون، وردي، گويا، شللي: پوشكين و بايرون ـ شعله‌ور ساخت، به آموزه‌اي چنان رام و محافظه‌كار بدل شد كه هزينه و تدارك تبليغاتي آن را سازمان مركزي اطلاعات آمريكا برعهده گرفت.26

چنانچه آنتوني بلاستر در سال‌هاي اوليه قرن 21 به بررسي وضع و موقعيت ليبراليسم مي‌پرداخت قطعاً بر نكات مذكور و سابق‌الذكر بروز انحصارطلبي، نظامي‌گري و حركت‌هاي فاشيستي مدعيان ليبراليسم امريكايي را با انعكاس اخبار و اسناد مربوط به كنترل تلفن عموم شهروندان امريكايي، زنداني كردن بي‌جرم و جنايت هر مظنون براي مدتي نامحدود در زندان‌هاي امريكايي و انگليسي، منع استفاده از نمادهاي مذهبي در فرانسه و آلمان و شكنجه زندانيان در زندان‌هاي گوانتانامو و ابوغريب و ... را بر اين مجموعه مي‌افزود.

به قول همين نويسنده, آيا به واقع ما با لاشة مرام و جنبشي مترقي روبرو هستيم كه چيز قابل ملاحظه يا شايسته‌اي از آن باقي نمانده است كه بتوان نجاتش داد؟27

جواب كاملاً مثبت است.

اين عبارت آنتوني بلاستر بازخواني پيش‌بيني اسوالد اشپنگلر است كه پيش از نيچه با روشن‌بيني دربارة سرانجام تمدن غربي گفته بود: «تمدن غربي و ارزش‌هاي مسلط بر آن به پايان خود نزديك مي‌شود. قيود و سنت‌هايي كه جامعه را بر پا داشته در حال تلاشي و رشته‌هاي پيوند دهنده زندگي و همراه با آن يگانگي تفكر و فرهنگ در حال گسستن است. غرب نيز همچون هر تمدن ديگري كه از چرخه طبيعي مي‌گذرد, ناگزير از خزان «روشنگري» يا «روشن‌انديشي» به زمستان فردگرايي و پوچ‌باوري گذر كرده است. بحران ايدئولوژيك28 يا بن‌بست در «رهبري»، كه در خود اغتشاش و پراكندگي مناسبات را داشت، ليبرال سرمايه‌داري را بر سر سه‌راهي «تسليم در برابر تاريخ جديد»، «بازگشت به بنيادهاي متافيزيكي» به و «مقابله مذبوحانه و اقدام بازدارنده» به اتخاذ روش سوم كشيد. راه‌اندزي ماشين‌جنگي، شديدتر از آنچه كه دربارة فاشيسم، ماركسيسم و نازيسم از آن انتقاد مي‌كردند، پرده از واقعيتي بر مي‌داشت كه وجهه «يكجانبه‌گرايي» و «توتاليتر» مآبي ايدئولوژي‌هاي تاريخ غربي را نمودار مي‌ساخت و وجود هر نوع استثنا را منكر مي‌شناخت.

اين سرانجام محتوم و آخرين منزل از تاريخ غرب بود. سر و صداي ماشين جنگي و تكنولوژي به هيچ وجه نشانة حيات فرهنگي نيست بلكه، خلجان و دست‌وپا زدن محتضري را مي‌ماند كه آخرين لحظه‌هاي حيات را تجربه مي‌كند. «بحران ايدئولوژيك» تنها يك وجه از زنجيرة بحران‌هاست كه از آخرين دهه‌هاي قرن بيستم «تاريخ سرآمده» را در خود پيچيده است. همين بحران و بن‌بست، عموم ساكنان غرب را با آگاهي و گاه از روي صرافت طبع متوجه چند نكته ساخته است:

1. ضرورت تجديد نظر در آنچه كه طي 400 سال گذشته رخ داده

2. بازگشت به مباني و مبادي ديني

3. انتظار تجربه منجي آسماني و ظهور دوم مسيح(ع)

در چنين موقعيت و شرايطي از تاريخ، در حالي كه غرب عاري از بنية نظري، فلسفي براي تجديد حيات در خود در ميانة انحطاط و بحران فرهنگي دست‌وپا مي‌زند، براي خود راهي جز به راه انداختن ماشين جنگي به عنوان «ابزاري بازدارنده» در برابر «تاريخ جديد» نداشت. پر واضح است كه عناصر مادي و تكنولوژيك به دليل جايگاه و شأن پست و تعلقشان به ساحت صرفاً مادي ـ كه تنها صورت بيروني فرهنگ است ـ قادر به تجديد حيات فرهنگي نيست به اين مي‌ماند كه جسم فرسودة انساني پير، بخواهد حافظ و نگهدار نفس و روح در كالبد انساني باشد. اين معنا را پيش و بيش از آنكه مرداني در جهان به اصطلاح توسعه نيافته درك كنند، مرداني در غرب درك كردند و متذكر آن شدند.

در ميان اين وضع، ليبراليست‌ها و نظريه‌سازان پشت‌پردة دستگاه‌هاي سياسي غرب (امريكا و انگليس)، ابزار كشنده «ليبرال سرمايه‌داري» را به مثابة يك ايدئولوژي در اختيار مرداني چون هانتينگتون و كارل پوپر گذراندندتا با اغراض و فرصت‌طلبي، ليبرال سرمايه‌داري را ايدئولوژي غالب29، و ناگزير مطرح و از آن دفاع كنند و مردان جنگي را براي استقرار و بسط آن در ميان ساير ملل به ميدان بفرستند. در واقع؛ به مدد همه آنچه كه در سال‌هاي جنگ سرد به بهانة مقابله با تاريخ‌پردازي و ايدئولوژي عليه كمونيسم به كار مي‌بردند وارد ميدان شدند و پرده از اين واقعيت برداشتند كه «ليبرال سرمايه‌داري» خود به مثابة يك ايدئولوژي والبته آخرين ايدئولوژي، عمل مي‌نمايد. آن هم در شرايطي كه در ميانة «بحران» دست‌وپا مي‌زند.

گرچه پيش از اين، [تاريخ‌پردازان] ماركس، نيچه، اشپنگلر و ديگران سقوط غرب را در سرمايه‌داري نيست‌انگاري و انحطاط پيش‌بيني كرده بودند.30

تلاش مخالفان ايدئولوژي همانقدر مذبوحانه بود كه دكترين ماركس براي اثبات قانونمندي سير تاريخ مبتني بر «تبيين اقتصادي تاريخ».31

حمايت همه‌جانبه تجربه‌گراياني چون پوپر وهانتينگتون، از ليبرال سرمايه‌داري و مقابله با منتقدان تنها حاصل انفعال و وضع‌گيري آنان در برابر سقوط ناگزير, پيش‌بيني شده و حتمي‌الوقوع غرب، پايان تاريخ غربي و بالاخره پايان عصر ايدئولوژي‌ها بود.32

ديگر براي همگان اثبات شده بود كه «ايده و عمل» ـ ليبرال‌ها به همان اندازه غيرواقعي است كه فاشيسم و كمونيسم.33 به قول استاد سيد احمد فرديد، در اين 400 سال نحله‌ها به جان هم افتادند تا اين كه خسته و تمام شده‌اند.34

تجربة همگاني اين پايان (هركس مطابق درك و شأن خود) از آخرين دهه‌هاي قرن بيستم، زمزمة گفت‌وگو از «آخرالزمان» و قريب‌الوقوع بودن فصل ظهور منجي موعود را در ميان عموم مردم شايع ساخت. چه، ديگر هيچ ايدئولوژي و نظام اجتماعي, سياسي قادر به پاسخ‌گويي به نياز ناگزير انسان و حمايت از او براي دستيابي به حداقل بهره‌مندي از «آرامش جهان»، «عدالت» و «آزادي» به معني حقيقي لفظ نبود. اين خلاصه بحثي است كه از آن با عنوان بحران و بن‌بست ايدئولوژي‌ها در آخرين دهه‌هاي قرن بيستم ميلادي ياد مي‌كنيم.



1. در بخش‌هاي آينده به ارائه اين مردان پرداخته مي‌شود.

2. سورة غافر (40)، آية 83: أفلم يسيروا في الأرض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قبلهم ... .

3. فلسفه تاريخ، ترجمه حسينعلي نوذري، ص109.

4. همان، ص82.

5. همان، ص82.

6. پوپر, کارل, فقر تاريخي‌گري، ص3 ؛ فلسفه تاريخ، ص282.

7. ميچل،جي. د, نشريه جامعه‌شناسي, ش1, ص5؛ فلسفه تاريخ, ص283.

8. چنانكه خوانندة محترم مي‌داند، ماركس و تابعان او، براي سير و سفر بلند انسان از ابتدا تا به انتها در عرصة زمين، مراحلي را ذكر و سعي در جلوه دادن دريافت‌هاي خود داشتند. ادوار و مراحل: كمون اوليه، برده‌داري، فئوداليته، سرمايه‌داري، سوسياليسم و بالاخره كمونيسم مراحلي بودند كه از نظر ماركس به عنوان يكي از فلاسفه تاريخ در گسترة تاريخ جاري بوده و هستند و به عنوان قاعده و قانوني ثابت همة اقوام با گذار از اين مراتب با نيروي محركة «ابزار توليد» رو به سوي تجربة سوسياليسم و بالاخره «كمونيسم» به عنوان «اتوپيا و شهر امن» در حال حركتند. ماركس طي اين مراتب را ناگزير و تجربه آن را حتمي‌الوقوع اعلام مي‌كرد از همين رو مبتني بر اين دريافت «ايدئولوژي» ويژة خود را طراحي و پيشنهاد كرد.

9. فلسفه تاريخ,‌ ترجمة حسينعلي نوذري, ص 84.

10. همان, ص82.

11. همان, ص110. ريشة يونانيempirieism

periaبه معني: آزمايش, محاکمه, آزمون مي باشد.

12. فوکوياما, فرانسيس, پايان تاريخ، ص119.

13. همان, ص120.

14.بلابستر، آر, آنتوني, ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، ص497.

15. همان, ص497.

16. فوکوياما, همان, ص120.

17. بلاستر، همان.

18. مجله سياسي، اقتصادي، ترجمة شهروز رستگار.

19. از گذشته‌هاي دور، علماي مسلمان «ملل» را در مقابل «نحل» تعريف مي‌كردند. معتقدات ديني منبعث و منتسب به دين را به عنوان «ملت» و غير آن را كه جز «اهوا» و منبعث از هواجسند «نحله» مي‌شناختند.

20. مددپور, محمد, ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان، ص354.

21. همان، ص 358و360و 376.

22.بلاستر، همان.

23. جلد سوم از مجموعه استراتژي انتظار، تأليف نگارنده.

24.نيچه, فردريک, اراده معطوف به قدرت, ص65.

25. بلاستر، همان، ص498.

26. همان، ص511و 512.

27. همان, ص536.

28. فوکوياما, همان, ص23.

29. همان, ص136.

30. همان, ص 123.

31. وبكر، بارنز, تاريخ انديشه اجتماعي، ج2، ص171.

32. فوکوياما, همان, ص 126.

33. همان، ص133.

34. مددپور, همان, ص354.

/ 1