بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
معارف مختلف را در نظر مي آورند و الاّ همانطور كه گفتيم تلائم مذكور علاوه بر مسامحي بودن خودش و فقدان آن در مواردي، دليلي بر انتقال تحولات نيست.امّا مطلب اوّل: يعني تأثيري كه معرفت شناسي بر رشته هاي مختلف معرفت بشري و بلكه كل معرفتهاي كلّي و جزئي دارد، جاي هيچگونه ترديدي نيست. بلكه بايد اين گونه نظريّات را جزء مبادي تصديقي يا تصورّي احكامي كه در علوم و معارف جاري است، بدانيم. واضح است كه تا انسان عقلي در مقابل حسّ قائل نباشد، به ميدان آوردن احكام مختلف عقلي امري نامعقول است و همينطور در مورد حسّ و منطق و زبان و امثال آن، و گمان نمي كنم محقّقي اجمالاً يا تفصيلاً از اين نكته غفلت ورزيده باشد. و لكن اين مطلب نه ارتباط علوم را با يكديگر ثابت مي كند (به معنايي كه مطلوب است) و نه ارتباط كلّي همه معارف با يكديگر.به نظر مي رسد آقاي سروش، ارتباط علوم در تحت معرفت شناسي واحد را از طريق ديگري نتيجه مي گيرند و آن پسيني بودن معرفت شناسي است. يعني اين كه رشد معارف بشري در اصلاح و تكميل معرفت شناسي موثر است و اين اصلاح و تكميل به نوبه خود ثمرات جديدي را در معارف بشري به جاي مي گذارد.ارتباط علوم به اين طريق في الجمله قابل قبول و مسلّم است. چه آنكه بعضي پيشرفتهاي علمي و فلسفي بلاشك در تنقيح معرفت شناسي دخيل بوده و هست و گمان ندارم اين مقدار محلّ كلام باشد و لكن مدعاي ايشان نوعي كليّت بلا دليل است، و در اينجا هم سعي مي كنند در پرتو بيانات جديد خويش آن مدعاي كلّي مقالات اوليه قبض و بسط را تفسير كنند كه:«اگر در علم نكته بديعي روي نمايد، معرفت شناسي و لذا فلسفه را متأثّر مي كند و تحوّل فهم فلسفي، فهم آدمي درباره انسان و جهان را عوض مي كند. انسان و جهان كه چهره ديگر يافت، معرفت ديني هم معناي تازه اي به خود مي گيرد.»(35) امّا كدام محقّق متأملي چنين سخن بي ضابطه اي بر زبان مي آورد و چگونه باور مي كند كه هر نكته بديع در علمي از علوم معرفت شناسي را تغيير مي دهد؟! حتي چه دليلي وجود دارد كه هر تغييري در معرفت شناسي، تغييري در فلسفه و بالمآل در معرفت ديني را مستلزم باشد؟ جالب اين است كه در موضعي از مقالات قبض و بسط، خود به اين نكته متفطّن شده اند كه «به فرض اين كه جميع مبادي طبيعت شناسي و انسان شناسي و هستي شناسي درجه اوّل آدمي روزي عوض شوند و جاي خود را به مبادي تازه يي بدهند، باز هم پاره هايي از معرفت ديني مي توانند ثابت بمانند و اين نه بدليل آن است كه فهم آن پاره ها مستغني از معارف بيروني است بلكه به دليل آن است كه دستگا ه هاي مختلف فكري در عين اختلافات مباني و آكسيوم ها، همواره مي توانند برخي نتايج مشابه به بار آورند…»(36) و در جايي ديگر نوشته اند: «از اين گمان واهي بايد حذر ورزيد كه در ميان تحولي فراگير نمي توان ثابتاتي در معرفت ديني داشت.» حال چه بايد كرد كه همين گمان واهي در سرتاسر مقالات قبض و بسط تكرار شده است و با بهره از همين گمان واهي همواره سلسله اي از تحولات از پي هم رديف مي شوند: هر نكته بديع در علم مستلزم تحولي در معرفت شناسي دانسته مي شود و هر تحول در معرفت شناسي مستلزم تحوّلي در فلسفه، و تحول در فلسفه مستلزم تحول در معرفت ديني الي آخر. پس در واقع اولين قرباني اين گمان واهي خود نويسنده مقالات قبض و بسط است كه از آن در طيّ استدلالهاي خويش بهره هاي فراوان برده است.آقاي سروش براي اثبات همين نكته نوشته اند:«كشف هر نكته نو در رياضيات، با تمام علم رياضي (از طريق وحدت ميزان) پيوستگي تام دارد و انكارش، به انكار دستاوردهاي بسيار در آن علم منتهي خواهد شد… همچنين است كشف يك نكته مهم در فيزيك و نسبتش با كل فيزيك. آنگاه رياضي كه قوّت يافت و يقين زدائي اش مسلّم افتاد گاه طبيعيّات را ويران مي كند… و