بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
آيات مي شود، هيچ ربطي به تأثير معارف بشري بر معارف ديني ندارد، معارفي كه طبق فرض همواره از سقيم و صحيح تشكيل شده اند. مگر آن كه ثابت شود همه فهم هاي بشري فهم قطعي و صحيح است و اين علاوه بر اين كه خلاف واقع است و خلاف اتفاق دانشمندان علوم، برخلاف نظر و مفروضات خود آقاي سروش است كه هر فهمي را نقدپذير مي دانند و علوم را نيز آكنده از قضاياي صحيح و سقيم.ملخص كلام اين كه داوري علوم و فلسفه نسبت به معارف ديني كه مجراي دوّم از مجاري چهارگانه تأثير معارف بشري بر معارف ديني است، فقط در فرض خاصي متصوّر است. يعني زماني كه قضاياي علوم و فلسفه قطعي باشند. و لكن اين فرض در مورد قضاياي علوم خلاف واقع است. و در مورد قضاياي فلسفي هم اگر كسي قائل به ظنيّت شد، چنانكه پوپر و امثال وي همه معارف بشري را ظنّي و conjectu al مي دانند، باز امكان تأثير معارف بشري بر معارف ديني نيست. در مقابل اگر قطعي بودن قضاياي فلسفي را پذيرفتيم هميشه اين امكان وجود دارد كه در فهم معارف ديني متناظر مؤثر باشد.در اينجا بايد دو نكته را متذكّر شويم:اوّل آن كه در مسأله تأثير معارف بشري بر معارف ديني يا عدم تأثير آن بايد سطح معارف يا تناظر آنها را مدّ نظر داشت. اين كه معارف ديني مستند به معارف بشري اند مدّعايي اجمالي است. نمي گويد كدام معرفت ديني به كدام معرفت بشري و چگونه مستند است.به گمان ما اگر سطح معارف (يا معارف متناظر) را در نظر داشته باشيم، تا حدّي مدّعا دقيقتر مي شود.مثلاً در روايات و آيات مضاميني راجع به قوانين و امور طبيعي وجود دارد اينگونه معرفتها با معارف بشري در علوم طبيعي هم سطح و متناظر است. و همينطور در مورد مضاميني از كتاب و سنت كه به معرفتهاي تاريخي يا فلسفي و غيره مربوط مي شود. از طرف ديگر فهم ديني در مورد امور طبيعي، كما اين كه (ممكن است) با فهم بشري در مورد آنها مرتبط باشد، ممكن است با فهمي خاص در فلسفه يا مباني علوم هم مرتبط باشد. و توجّه به اختلاف سطح در اين گونه معارف روشن خواهد كرد كه مسأله تأثير و تأثّر بين معارف بشري و معارف ديني در يك سطح مطرح نيست: ممكن است معرفتهاي ديني هيچگونه ارتباطي با معرفتهاي بشري هم سطح خويش نداشته باشند، و لكن با معرفتهاي بشري سطحي ديگر (مثل مباني فلسفي و غيره) كاملاً مرتبط و بلكه بر آنها ابتناء يابند.از آنچه گذشت معلوم مي شود آنچه كه آقاي سروش در اين مورد در پاسخ اينجانب آورده اند، كلاً ناصواب است. گفته اند:«… خود ايشان، تأثير آراء پوپر و لاكاتوش و همپل را در معرفت ديني اذعان كرده و نشان داده اند. گفته اند چون فيلسوفان علم، نظريّات علمي را قطعي نمي دانند، لذا اين نظريّات باعث «دست برداشتن از ظهورات كلاميّه نمي گردد». استناد معرفت ديني به معرفتهاي غير ديني مگر معني ديگري دارد؟ ايشان هم با پذيرفتن رأيي در معرفت شناسي (ظني دانستن تئوريهاي تجربي) فهم خاصّي از متون ديني را براي خود فراهم آورده اند. اگر به واقع تئوريهايي را كه معارض كتاب و سنت اند قطعي مي دانستند (رأي معرفت شناسي ديگر) در آن صورت فهم ديگري از كتاب و سنت نصيبشان مي شد.»(15) به نظر مي رسد ناقد محترم بين دو سطح از معلومات خلط كرده اند. اگر تئوريهاي علمي را قطعي بدانيم مضمون آنها، با مضاميني از كتاب و سنت كه متناظر با آنهاست مرتبط مي شود و تأثير مستقيم در فهم آنها دارد. امّا ظنّي دانستن تئوريهاي علمي، مجراي تأثير اين مضامين را سدّ مي كند، و لو اين كه ارتباط و تأثير و تأثّر در سطحي ديگر حاصل باشد. به علاوه اين نوعي مجاز است كه ظنّي دانستن تئوريهاي علمي فهم خاصّي از متون ديني را فراهم مي كند. چه آنكه «ظنّي دانستن» تئوريهاي علمي به ما هو تأثيري در فهم خاصّ از متون ديني ندارد، آنچه كه مؤثر است فهم قطعي است. به بيان واضحتر، هنگامي كه از ظهور آيات و روايات، فهم خاصّي حاصل مي شود، اگر به نظريه اي علمي كه خلاف اين فهم را به نحو قطعي ثابت مي كند، نائل آئيم، در اين صورت دست از فهم مذكور برمي داريم و اگر نظريه علمي قطعي نباشد، آن ظهور به حال خود