كراماتى چند از مرحوم حاج آخوند به گفته فرزندش آقاى راشد
مرحوم حسين على راشد درباره پدرش مرحوم حاج آخوند مى گويد: آنچه مسلم است اين است كه يك نفر آدم كه هفتاد و دو سال عمر كند و از قبل از زمان بلوغ تا به آخر عمر مواظبت شديد بر انجام همه واجبات و مستحبات دينى داشته باشد و خود را به هيچوجه به گناهى آلوده نكند و از حوائج دنيوى به كمترين حد آن استفاده كند و چشم و گوش خود را از آنچه مباح است بپوشد (چنانچه وقتى از خيابان و بازار مى گذشت به دكانهاى اطراف و اجناس آنها نگاه نمى كرد) و در همه عمر به احدى آزار نرساند و به همه مردم بيدريغ خدمت كند و مزد نخواهد و...اين چنين آدم با اين همه زهد و تقوا و عبادت و حفظ نفس و استقامت تمام بر اين امور خواهى نخواهى در وجودش نورانيت و قدرتى روحانى پيدا مى شود كه لازمه اينگونه مجاهدات و رياضات و نفس كشى است آن وقت مرحوم راشد پس از ذكر اين مقدمه چند كرامتى كه خودش از آن بزرگوار مشاهده كرده است نقل مى كند من جمله نوشته است :موضوعى كه برايم همچنان مبهم باقى مانده اين است كه در زمانى كه من هشت ساله بودم و به مكتب مى رفتم و در تربت در محله اى كه به نام ((باغ حاج يعقوبعلى )) معروف بود در منزل مرد بنائى به نام ((كربلائى محمد تقى )) در يك اتاق كاهگلى مى نشستيم ، شبى پس از آنكه چراغ را خاموش كردند و به بستر رفتيم كه بخوابيم آهسته صداى در اتاق آمد كه باز شد و پدرم بيرون رفت چندى گذشت و باز نگشت ماردم از جا برخاست و چراغ را ورشن كرد و گفت : نمى دانم پدرت كجا رفت من اول گمان كردم كه بيرون وضو مى گيرد اما چون ديدم دير كرد نگران گشتم خلاصه به جستجو پرداختم و صاحبخانه و زنش با چراغ بادى كه در دست داشت با ما همراهى كردند، در كوچه كه چفتش زنجير سه حلقه اى بود همچنان از پشت بسته بود و پيدا بود كه كسى از اين در بيرون نرفته نردبان همچنان بر روى زمين خوابيده بود و بربام تكيه نداشت كه بگوئيم از نردبان بالا رفته است و آنچه اتاق و انبار بود و اصطبل و كاهدان و آشپزخانه و داخل تنور را همگى مجتمعا گشتيم و صاحبخانه با چوبى كف حوض آب را تجسس كرد و با چراغ داخل چاه آب را، در هيچ جاى آن خانه اثرى از آن مرد نبود و همه مبهوت گشته بوديم كه به كجا رفته و از چه راهى رفته است ، برگشتيم به اتاق خودمان كه بخوابيم ولى خوابمان نبرد ساعتى يا بيشتر گذشت كه آهسته در اتاق باز شد و پدرم بى صدا به درون اتاق آمد و به رختخواب خود رفت ، در اين باره هربار كه مادرم يا ما بچه ها از او پرسيديم فقط با سكوت او مواجه شديم و اين موضوع همچنان براى ما مبهم ماند. (403)