با ظهور مقوله پسامدرن، ايدئولوژي ديگر رنگي ندارد و بر فرهنگ تأثيرگذار نيست. از اينجاست كه مقوله گفتوگو شكل ميگيرد. گفتوگو براي فهم بهتر يكديگر است و نه عدول از عقيده. دولت بايد از دخالت در حوزه فرهنگ پرهيز كند و فرهنگسازي را به اهل فرهنگ واگذارد.زماني يونسكو برنامهاي تدارك ديد تا دولتها در مورد فرهنگ به توافق برسند؛ زيرا در بحث و گفتوگوها، فرهنگْ رنگ سياسي ميگرفت و مانع گفتوگو ميشد. بنا بر تعريف يونسكو، كه مورد توافق كليه كشورها قرار گرفت، فرهنگ عبارت بود از «بهبود كيفيت زندگي». البته اين تعريف در نظامهاي مختلف، معاني مختلف مييابد و ممكن است براي هر كس، ايمان، معرفت يا هر چيز ديگر باشد. در واقع، با وارد شدن به مصداقهاي آن، مجددا اختلافات شروع شد؛ زيرا مراد و برداشت هر كس از كيفيتْ متفاوت است؛ بدين خاطر، اين تعريف عقيم ماند.يكي ديگر از تعريفهاي رايج آن زمان، كه در بسياري از فرهنگها مصداق پيدا ميكند، اين تعريف بود: «آنچه با از ياد بردن همه چيز در ذهن باقي ميماند و رسوب ميكند»؛ مانند آنچه از درس خواندن، در ذهن ما ميماند و شخصيت فعلي ما را ميسازد. اين تعريف در فرهنگ ما همان «معرفت» يا «جوهره فرهنگي» است، و شخص با معرفت كسي است كه خوب حرف ميزند، بيان نرمي دارد، از تندخويي و اهانت پرهيز ميكند، متعرض وجدان مردم نميشود، براي كسي دستور صادر نميكند و دقيقا اهل گفتوگوست. بهترين معيار شناخت فرهنگ، به ديدار هم رفتن انسانهاست. شوق ديدار و گفتوگو (نه مناظره) براي همدلي، يافتن راههاي همكاري اجتماعي، شناساندن خود به ديگري و شناختن اوست، و مجموعه اينها «فرهنگ» نام دارد.تا اواخر قرن بيستم و زماني كه هنوز حكومت شوروي فرو نپاشيده بود، ايدئولوژي (قومي ـ مسلكي ـ عقيدتي) سلطه داشت و فرهنگ را تحت تاثير قرار داده بود. آنچه پس از ان پديد آمد، مقوله «پسامدرن» است كه در آن، ايدئولوژي ديگر رنگي ندارد و بر فرهنگ تاثيرگذار نيست. از اينجاست كه مقوله گفتوگو شكل ميگيرد؛ يعني ميتوان هر عقيدهاي داشت؛ ولي نبايد به دنبال سيطره و حاكميت آن بر عقايد ديگران بود؛ اما ميتوان راجع به آن بحث كرد.اين مقوله تا دهه هشتاد ميلادي فقط در اقليتي محدود نفوذ يافته بود؛ ولي حالا نقل محافل شده است؛ زيرا ديگر اينها را به چشم هضم يك عقيده نميبينند؛ بلكه با آنها وارد گفتوگو ميشوند. اين بدان معني است كه ما از نگريستن به مسائل از دريچه ايدئولوژيك خارج شدهايم و دنياي امروز، دنياي گفتوگو، عقيده و ايمان است؛ نه عدول از يك اصل. گفتوگو براي فهم بهتر يكديگر است و از قضا، همين نفهميدن و عدم تفاهم باعث همه گرفتاريها شده است.اروپا تقريبا در آخر عمر «يونسكو» را كشف كرد؛ چون اروپا تا آن وقت از يونسكو فقط ستيز آن با كمونيسم را ميفهميد. اين درحالي بود كه اصلاً چنين چيزي مطرح نبود؛ بلكه مقصودْ ستيز با هر نوع تودهگرايي، اعم از كمونيسم و غير آن بود. در واقع، او نيز پشت اين ظواهر چيزي ميديد. اكنون اين افراد مطرحاند؛ زيرا آن پرده از جلوي چشم برداشته شده است و ديگر از طريق ايدئولوژي وارد گفتوگو نميشويم، و به همين دليل، صحبت كسي كه ميخواهد فقط خودش دنيا را اداره كند، منطقي نيست؛ نه از اين جهت كه يك قدرت نميتواند قدرت فائقه باشد، بلكه به اين دليل كه ديگر حرف يك نفر يا يك دولت، حرف نيست.تا قبل از مقوله گفتوگو، فرهنگ ابزاري در دست سياستمداران بود، ولي اكنون گفتوگو بين نويسنده و نويسنده، و نقاش و نقاش و... صورت ميگيرد، و در اروپا «پارلمان نويسندگان» تاسيس شده كه نهادي صوري است و نويسندگان سالي يك بار در آنجا درباره مسائل جهان (جنگ، دين، حكومت، اقتدار و...) حكم ميكنند. بهطور كلي، گفتوگو از صورت قواميافته دولتي خارج شده است؛ از صحبت دو همتا چيزهاي غيرقابلپيشبيني حاصل خواهد شد؛ زيرا افكار آنها مانند سياستمداران براي ما شناختهشده نيست. يك سياستمدار مجبور به دفاع از نظام خود است و طرف مقابلش نيز همينطور (كه البته منطقي نيز هست) و البته در مواردي با هم سازش ميكنند؛ ولي دو همتا در صحبتهاي خود، آنگونه به سپهر يكديگر پرواز ميكنند كه به ذهن ما نميرسد. بنابراين ابزارهاي گفتوگو، همان شعبههاي دانش بشري در بيولوژي، روانشناسي، هنر، ادبيات، شعر و دين و... است كه شايد دين مهمترين آنها باشد؛ ولي همه آن نيست.بايد سازماني وجود داشته باشد و زمينههاي گفتوگو را فراهم كند؛ يعني از همه جاي دنيا بيايند و با هم صحبت كنند. يعني من و طرف مقابل، فارغ از اينكه در چه جايي زندگي ميكنيم، بتوانيم با هم گفتوگو كنيم. طبيعي است كه يك «سِنِگالي» شيوه تفكري دارد كه متاثر از محيط خود است. نه ما و نه آنها نميخواهيم از اعتقادات خود عدول كنيم؛ چون اين كار ديگر گفتوگو نيست. ما ميخواهيم همديگر را بهتر بشناسيم و چه بسا كه اين شناخت بهتر، ريشه بسياري از خصومتها و نفهميها را بسوزاند.اگر آزادي اجتماعي وجود نداشته باشد، گفتوگو نيز ناممكن است. لازمه گفتوگو، آزادي زبان و بيان است، و دموكراسي، لازمه گفتوگو در هر جايي است؛ يعني ما بايد تحمل شنيدن حرف يكديگر را داشته باشيم. گفتوگو به معناي پرسش كردن است و جايي كه فقط پاسخ است و پرسش نيست، نميتوان گفتوگو كرد.خط قرمز را بايد وجدان شخص گفتوگوكننده تعيين كند؛ براي مثال اينكه آيا در گفتوگوي امروز «پورنوگرافي» هم جايي دارد يا در اولويت نيست. چنانچه هر كس امروزه وارد اين بحثها شود، به همين مقولات معتقد است نه اينكه برايش تعيين كنند.آزادي سياسي فرع آزادي اجتماعي است. بههرحال، هر دولت سياست خود را دارد، ولي آزادي اجتماعي و آزادي انديشه بايد بتواند سياست را نقد كند. البته اين نقد به معناي جانشينشدن نيست. اين مسئله در ايران نقض غرض شده و چندان آشكار نيست؛ زيرا «آزادي نقد» را گاه با تمناي «جانشيني» اشتباه ميكنند. د رحاليكه ابدا اينطور نيست و ما اصلاً نميتوانيم اين كار را انجام دهيم و اگر هم بخواهيم، درست نيست. مثلاً اگر من نميتوانم وكيل بشوم، بايد اجازه داشته باشم كه حرف وكيل را نقد كنم، زيرا كارمن يك چيز و كار او چيز ديگري است، و نيز قبول دارم كه اصولاً مهار اوضاع و احوال كشور براي پيشبرد مقصود دولت است. به همين دليل، وقتي در مطبوعات ايران ميخواندم كه چرا تئاتريها نميتوانند در برنامهريزي شركت كنند، يك خلط معنا را ميديدم؛ زيرا «برنامهريزي» يك كار تخصصي است و كار هنرمند تئاتر نيست. برنامهنويسي به معناي خلق زمينه، بر اساس اولويتها، براي امكانات محدود است و چون اولويتها سياسي است، دولت تصميم ميگيرد كه اول بايد به «دفاع» يا به «رفاه» بپردازد؛ زيرا اين كار اوست. ولي يك تئاتري نميتواند اولويت تعيين كند، بلكه ميتواند همكاري كند و به نقد او بپردازد. بنابراين منظور از اين آزادي، آزادي جانشيني نيست؛ آزادي بيان براي نقد سياستي است كه سياستمدار برنامهريزي ميكند.دولت نميتواند و نبايد در فرهنگ مداخله كند. نقش او زمينهسازي براي توسعه فرهنگي است. براي مثال، بايد كتابخانه، موزه، سالن سينما و... بسازد. كار دولت ايجاد زمينه براي فعاليتهاي فرهنگي است؛ نه مداخله در خود فرهنگ. فرهنگ را «فرهنگساز» ميسازد. البته دولت هم فرهنگ خود را دارد. نميتوان گفت كه آنها بيفرهنگاند؛ ولي فرهنگ آنها متعلق به خودشان است و فرهنگ من متعلق به من. دنياي امروز دنياي گفتوگو و رشد پارهفرهنگهاست.از مداخله دولت در كار فرهنگ، فقط ضايعه ميماند؛ زيرا فقط افراد چاپلوس و حقير رشد ميكنند و افراد فرهنگساز در سايه قرار ميگيرند. بنابراين دخالت دولت در مقوله فرهنگ و برنامهريزي (خلاف آن چه باب شده و ميراث سازمان ملل و يونسكو است) بيمعناست. فرهنگْ ساختمانسازي نيست كه بتوان جزءبهجزء آن را پيشبيني كرد. چنين چيزي امكان ندارد. بايد «اصولي» را پذيرفت و سپس آن را رها كرد.اگر «بحران هويت» ايجاد شده است، به خاطر اين است كه هويت ما را ايدئولوژي ما تعريف كرده است. اما جوان نسل امروز متوجه شد كه واقعا اينگونه نيست. آزادي او را سلب ميكنند و وعدههايي را كه به او دادهاند، عملي نميكنند. از قضا، وقتي دچار بحران شديم كه مقوله «سياست» رابه تعريف «هويت» تسري داديم و اين امر توليد اشكال كرد. مثلاً زماني كه هويت ايراني رابه سه جزء «جنبش مشروطيت»، «دين تشيع» و «حزب رستاخيز» تقسيم كرده بودند (يادداشتهاي شاه و علم)، با كمي دقت، متوجه ناهماهنگي اين تعريف ميشديم.اگر ما پيشرفت، رونق و بهبود فرهنگ را ميخواهيم، بايد بگذاريم فرهنگ خودش رشد كند و باور كنيم كه هيچ وقت به بيراهه نميرود و درست رشد ميكند.
اشاره
در اين گفتوگو، مباحثي مطرح شده كه ميتواند سرفصلهاي مناسبي براي بحث و مناقشه جدي باشد؛ اما به نظر ميرسد به خوبي به آنها پرداخته نشده است. ازاينرو، تنها به ذكر چند ملاحظه كوتاه اكتفا ميكنيم:1. خواننده اين گفتوگو سرانجام درنمييابد كه فرهنگ، از نگاه آقاي ستاري، دقيقا چگونه چيزي است. در اين مقاله، شاهد داوريهاي متفاوت ايشان در باب فرهنگيم. ازاينرو، بهتر بود پيشاپيش توضيح داده ميشد كه مراد، كدام معنا و مفهوم از فرهنگ است.2. ايشان گويا گفتوگو را زاييده انديشه پسامدرن ميداند و پيش از آن، فضاي گفتوگو را ممتنع يا ناموجه ارزيابي ميكند. اولين پيامد اين داوري آن است كه در عصر مدرن و پيشامدرن نه تنها زمينه گفتوگو نبوده است، بلكه پايگاه منطقي لازم نيز براي گفتوگو وجود نداشته است. نتايج سهمگيني از اين دست ما را ملزم ميدارد كه در اصل اين مدعا بيشتر تأمل ورزيم و كليت آن را مورد ترديد قرار دهيم.3. واقعيت اين است كه نخست بايد مفهوم «گفتوگو» تبيين و تشريح گردد تا پس از آن، بتوان از مقدمات و ملزومات آن سخن گفت. اينكه آقاي ستاري مكررا اظهار داشتهاند كه گفتوگو تنها براي شناخت يكديگر است و تغيير در عقيده و انديشه را اصل نميداند، سخني است كه چندان موجه به نظر نميرسد. گفتوگو در اصل به معناي به رسميتشناختن «ديگري» براي شناخت همدلانه انديشههاي او و عرضه انديشههاي «خود» براي رسيدن به معرفت والاتر است. بنابراين «تحدّي حقيقت» از اهداف گفتوگو به شمار ميرود و شايد مهمترين هدف يك گفتوگوست. اگر اهدافي از اين دست در گفتوگو وجود نداشته باشد، مقوله گفتوگو بيمعنا و خالي از ارزشهاي معرفتي است. بههرحال، ميپرسيم كه به كدامين دليل نبايد برطرفكردن جهل يا اشتباه ديگران را يكي از اغراض يا نتايج گفتوگو بهشمار آوريم.4. رابطه دولت و فرهنگ از مباحث بسيار پيچيده و حساس است و شايد آنچه در اين مقاله آمده است، نتواند پرده از پيچيدگيهاي آن بردارد. بهويژه اگر توجه كنيم كه مقوله فرهنگ در ساير نهادهاي اجتماعي نظير اقتصاد، سياست، خانواده و غيره تنيده شده و تفكيك آنها از يكديگر ممكن نيست. ترديدي نيست كه توليد فكر و فرهنگ تنها از عهده نخبگان فرهنگي جامعه بر ميآيد و دولت به هيچروي نميتواند نقش فرهنگسازي را ايفا كند. همچنين روشن است كه در حوزه فرهنگ نميتوان با اقتدار سياسي يا الزام ايدئولوژيك، نخبگان را به انديشهسازي وادار نمود. با اين حال، بايد پذيرفت كه اولاً، فرهنگ مقولهاي فلسفي و ارزشمدار است، و ثانيا، توليد فرهنگ در سطح كلان به برنامهريزيهاي اصولي و بلندمدت نياز دارد. در يك جامعه، اگر ميان دولت و نخبگانِ فرهنگي آن جامعه همسويي و هماهنگي وجود داشته باشد، اين انتظار از دولت وجود دارد كه با بهرهگيري از آراي صاحبنظران و كارشناسان، به تعيين اصول و جهتگيريهاي استراتژيك در حوزه فرهنگ بپردازد، و فعاليتهاي حمايتي و توسعهاي خود را ـ هم در عرصههاي فرهنگي و هم در عرصههاي اقتصادي يا سياسي ـ در همان راستا ساماندهي كنند.