شاه خرسندِيَم جمال نمود
من نه مرد زن وزر وجاهم
ور تو تاجي نهي ز احسانم
شعر من شرح شرع ودين باشد
شاعري عقل را چنين باشد
جمع منع وطمع محال نمود
به خدا گر كنم وگر خواهم
به سر تو كه تاج نستانم
شاعري عقل را چنين باشد
شاعري عقل را چنين باشد
جانب هر كه با علي نهنكوست
هر كه چون خاك نيست بر در او
گر فرشته است خاك بر سر او
هر كه را خواه گير من ندارم دوست
گر فرشته است خاك بر سر او
گر فرشته است خاك بر سر او
غدير ياد كرده چنين ميسرايد:
دوستي علي بهحق خداي
بهر او گفته مصطفي بالله
بغض او موجب زيانكاري است
سبب خواري وگرفتاري است
دست گيرد تو را به هر دو سراي
كاي خداوند وال من والاه
سبب خواري وگرفتاري است
سبب خواري وگرفتاري است
نائب مصطفي به روز غدير
بهر او گفته مصطفي به اله
مر نبي را وصي وهم داماد
جان پيغمبر از جمالش شاد
كرده در شرع مر ورا به امير
كاي خداوند وال من والاه
جان پيغمبر از جمالش شاد
جان پيغمبر از جمالش شاد
وآنكه خواني كنون معاويهاش
دان كه در هاويه است زاويهاش
دان كه در هاويه است زاويهاش
دان كه در هاويه است زاويهاش
مسلمانان مسلمانان! مسلماني مسلماني
مسلماني كنون اسميست بر عرفي وعاداتي
فرو شد آفتاب دين، برآمد روز بيدينان
كجا شد درد بودرداء وآن اسلام سلماني
ازين آيين بيدينان پشيماني پشيماني
دريغا كو مسلماني دريغا كو مسلماني
كجا شد درد بودرداء وآن اسلام سلماني
كجا شد درد بودرداء وآن اسلام سلماني