عوامل نفاق - دو چهرگان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دو چهرگان - نسخه متنی

محمد حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عوامل نفاق

بيمارى نفاق و دورويى, همانند ساير اوصاف زشت و خصلت هاى مذموم, از اسباب و عوامل خاصى نشأت مى گيرد .

اين كه گفته مى شود: (سبب و عامل مخصوص), ساير عواملى را كه در ايجاد نفاق نقش داشته, نفى نمى كند; زيرا مقصود نهايى از بررسى علل و عوامل بيمارى ها, يافتن ارتباط و پيوستگى اين عوامل و سير آن ها به سوى يك عامل و علت اساسى است كه با شناسايى و درمان آن, علل ديگر نيز درمان خواهند شد .

1. عامل اصلى نفاق: بيمارى روحى

مطالب فوق درواقع مقدمه اى بود براى بيان اين مطلب كه عامل اصلى و واقعى در پيدايش نفاق, بيمارى روحى انسان است كه با دقت و تأمل در آيات و روايات مى توان اين عامل را شناسايى كرد .

در بخش آيات, بيان شد كه منافق به واسطه بيمارى روحى, مقدمات هلاكت خود را با دست خويش فراهم آورده و با انتخابى نادرست, خود را به پرتگاه گمراهى مى افكند. افراد جاهل و نادان همواره با تكبر و غرورى كه ناشى از بى خبرى و ناآگاهى آنان از واقعيات و حقايق است, از برنامه سعادت خويش شانه خالى مى كنند و با پافشارى بر آنچه كه خير و صلاحشان در آن نيست, بلكه برعكس, موجبات شقاوت و سقوط آنان را فراهم مى آورد, روح حقيقت جويى و خداخواهى و فطرت انسان دوستى خويش را از بين مى برند, كه با ادامه اين روند, سياهى قلب آنان افزون گشته و همچون سنگى كه چيزى در آن نفوذ نمى كند, از هدايت و نجات محروم مى گردند .

همان گونه كه گذشت, خداوند درباره منافقان مى فرمايد:

(فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ(1);

در دل هايشان مرضى است و خدا بر مرضشان افزود; و به [سزاى] آنچه به دروغ مى گفتند, عذابى دردناك [در پيش] خواهند داشت) .

اين ازدياد مرض ممكن است همان اصرار آنان بر گناه يا آنچه كه به خاطر عدم آگاهى كافى, آن را مصلحت خويش مى دانند, باشد كه به همين دليل, هيچ موعظه و نصيحت و يا استدلالى را نمى پذيرند تا به گمراهى خود پى ببرند, و نتيجه قهرى آن نيز ادامه دادن به مسير انحرافى و غرق شدن در اين درياى ظلمانى است .

علامه شهيد مرتضى مطهرى(ره) در بيان علل و عوامل بيمارى هاى روحى از نظر قرآن كريم و نيز بيان علل بيمارى نفاق, در ذيل آيه ذكرشده مى فرمايد:

(خداوند در اين جمله, ريشه مطلب را بيان مى فرمايد. ريشه مطلب, بيمارى دل است, آن ها دچار بيمارى هاى روحى و روانى هستند, بيمارى هاى دل را قرآن كريم در موارد مختلف, گاه و بيگاه به بعضى از آن ها اشاره فرموده است. بيمارى استكبار, بيمارى هاى تعصب نسبت به عقائد كهنه, بيمارى هاى پيروى از نياكان, بيمارى پيروى از كبرا و بزرگان; نمونه هائى از بيمارى هاى روح است كه نمى گذارد انسان زير بار حقيقت برود! همان طور كه فسق و فجور و آلودگى ها, يك نوع ناآمادگى در انسان ايجاد مى كند …
… اين ها بيمارانى هستند كه على الدوام, خداوند بر بيمارى هاى آن ها مى افزايد; زيرا همان قانونى كه در جسم انسان هست, در روح انسان نيز وجود دارد. اگر كسى بيمارى تن داشته باشد و به طبيب مراجعه كند, ولى با طبيب لج نموده و سفارشات او را زير پا نهد و با او منافقانه رفتار نمايد, اثرش قهراً ازدياد بيمارى است(1)) .

2. عوامل فرعى

الف) آرزوى قدرت

ييكى ديگر از علل مؤثر در ايجاد بيمارى نفاق, رياست طلبى و آرزوى مقام و حكومت و استيلاى بر ديگران است. شخص منافق, براى دست يابى به اهداف استعمارى خويش به تقويت نظام موجود و قدرت حاكمه پرداخته و با مردم هم صدا و هم شعار مى گردد و عمل و رفتار آنان را تأئيد مى كند, حتى ممكن است در اين راه, دچار لطماتى نيز بگردد .

اين شخص, به صورتى بسيار مرموز و مخفيانه, با نفوذ در هسته هاى محورى و مراكز بسيار مهم حكومتى, و هم نوايى مشفقانه و خيرخواهانه با مردم و شعار اصلاح طلبى, جلو آمده و به سوى هدف پيشروى مى كند. اين نوع از نفاق, معمولاً در برابر قدرت هاى حاكم, قد علم مى كند و از توانايى آنان در جهت افزايش قدرت خويش استفاده مى نمايد .

چنين اشخاصى با احتياط و مراقبت هايى كه در جوانب مختلف كار خود اعمال مى كنند, در صدد آنند كه رازشان فاش نشود. از اين رو, با نفوذ گام به گام, ريشه هاى اصلى قدرت و رگ هاى حياتى حكومت را به دست مى گيرند, آن گاه در صورتى كه عامل ترس و وحشت كه (به عنوان سومين عامل به آن اشاره خواهيم كرد) در وجودشان نباشد, قدرت حاكم را واژگون كرده و آرزوى به قدرت رسيدنشان كه آن را در پشت پرده نهان داشتند, آشكار مى گردد; و اما در صورتى كه در صدد براندازى نظام نباشند, همچون انگلى كه حيات خود را وابسته به اجتماع بزرگ دينى و جامعه ملّى بداند, به پيكره حكومت چسبيده و از حيات آن, در راه رسيدن به اهداف خويش استفاده مى كند; زيرا وقتى مى بيند منافع و خواسته هايش به وسيله مردم و قدرت حاكم, تأمين مى گردد, ديگر نيازى به مبارزه نهان و آشكار و تحمّل مشكلات آن ندارد .

وقتى آحاد مردم در سايه عقيده اى واحد و وجود زمينه هاى رشد و عوامل پيشرفت و تكامل, آينده نويدبخشى را انتظار مى كشند, همين مسأله مى تواند عاملى براى عملى كردن مقاصد شوم منافقان و پلى براى رسيدن آنان به اهداف پليدشان باشد .

صاحب تفسير الميزان(ره) در اين باره مى فرمايد:

(معلوم است اثر نفاق در همه جا واژگون كردن امور و انتظار بلا براى مسلمانان و اسلام و فاسدكردن جامعه دينى نيست; اين آثار نفاقى است كه از ترس و طمع به خير نشأت گرفته باشد, اما نفاقى كه ما احتمالش را داديم, اثرش اين است كه تا مى تواند اسلام را تقويت نموده و به تنور داغى كه اسلام براى ايشان داغ كرده, نان بچسبانند و به همين منظور و براى داغ تر كردن آن, مال خود را فداى آن مى كنند تا بدين وسيله, امورشان نظم يافته و آسياى مسلمانان به نفع شخصى آنان به چرخش درآيد(1)) .

خطر بزرگى كه همواره از سوى منافقان, جوامع دينى را تهديد كرده و در تاريخ اسلام, نمونه هاى بسيارى از آن يافت مى شود, بيشتر, نشأت گرفته از نوع نفاق بوده است .

در تاريخ صدر اسلام و دوران پربركت رسالت, همين منافقان, خود را به عنوان ياران پيامبر گرامى اسلام(ص) جازده و براى تبليغ احكام و شريعت محمدى(ص) فعاليت مى كردند و در جنگ ها شمشير به دست مى گرفتند تا در سايه اين دين الهى به اهداف خود دست يابند. اينان پس از دوران رسالت نيز جاى پاى خود را محكم تر كردند و با كناررفتن صالحان و انسان هاى وارسته, افسار حكومت را به دست گرفته و يكّه تاز ميدان شدند .

رازى بزرگ

در اين نوع از نفاق, راز بزرگى نهفته است كه از اختلاف نظر مفسران و دانشمندان اسلامى درباره وجود نفاق در صدر اسلام و ابتداى دعوت پيامبر اسلام(ص) در مكه مكرمه, آشكار است .

عده اى از مفسران, ريشه نفاق, در ميان مسلمانان صدر اسلام را به دو عامل, ترس از اظهار هويت و طمع به مال اندوزى, دانسته اند و فرموده اند: تا پيش از هجرت حضرت رسول(ص) عده مسلمانان, بسيار اندك بود; لذا از قدرت نظامى يا مالى كافى برخوردار نبودند تا كسى از آنان ترس و واهمه اى داشته باشد يا به اموال آنان چشم طمع بدوزد. از اين رو, تا زمانى كه حضرت رسول(ص) در مكّه مكرمه بودند, خبرى از نفاق و منافقان نبود, ولى پس از هجرت حضرت به مدينه, نطفه نفاق در آن جا بسته شد و منافقان در جامعه مسلمانان رخنه كردند .

برخى ديگر از مفسران, از جمله, علامه طباطبائى(ره) معتقدند كه ريشه نفاق در تاريخ اسلام را نمى توان منحصر در اين دو علت دانست, بلكه جريان هاى زمان حيات حضرت رسول(ص) و وقايعى كه پس از رحلت آن حضرت, در جامعه مسلمانان پديدار گشت, شاهد گويايى است بر اين كه نفاق از همان نخست در ميان مسلمانان ريشه دوانده بود و عده اى براى رسيدن به آرزوهاى خود, از جمله, استفاده از قدرت مسلمانان در آينده, در ظاهر مسلمان شدند, اما درواقع به همان عقايد الحادى و كفرآميز خويش پاى بند بودند .

جناب علامه طباطبائى(ره) در اين باره مى فرمايد:

(اين دليل درست نيست كه منشأ نفاق, منحصر در ترس و طمع به خير (مال اندوزى) باشد تا بگوييم هرجا مخالفان, نيرومند شدند و يا زمام امور به دست آنان افتاد, از ترس نيروى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به انسان برسد, (عده اى مخفيانه دشمن آنان شوند) و نفاق بورزند, و اگر گروه مخالف, چنان قدرتى و چنين خيرى نداشت, انگيزه اى براى نفاق پيدا نمى شد, بلكه منافقان بسيارى را مى بينيم كه در جوامع بشرى, دنبال هر دعوتى مى روند و دور هر ناكِس و ناعقلى را مى گيرند, بدون اين كه از مخالف خود, هر قدر هم كه نيرومند باشد, پروايى بكنند و حتى اشخاصى را مى يابيم كه در مقام مخالفت با مخالفان خود برمى آيند و عمرى را با خطر مى گذرانند(1).)
درواقع اگر غير از اين بود كه منافقان در سايه قدرت اسلام مى خواستند به آرزوها و قدرت احتمالى در آينده برسند, هيچ انگيزه ديگرى در مسلمان شدن خود نداشتند; حتى پس از هجرت حضرت رسول(ص) اگر امر داير بود بين ترس خروج مخفيانه از مدينه, آنان خروج نهانى را ترجيح داده و از مدينه به سرزمين هاى كفر فرار مى كردند و يا به بهانه هاى ديگر, از نزد مسلمانان رفته و خود را از وحشت و ترس نجات مى دادند, كما اين كه عده اى از منافقان مدينه, چنين كردند .

عامل ترس و وحشت ـ همان گونه كه صاحب تفسير الميزان(ره) فرموده اند ـ بيشتر در كسانى بود كه در فتح مكّه, لشكر بزرگ و قدرت مند مسلمانان را ديدند و شمشيرهاى برهنه در بالاى سرشان آنان را به اسلام آوردن وادار كرد .

بيشتر وقايع و فجايع بزرگ و ضربه هاى سنگينى كه پس از رحلت حضرت رسول(ص) بر جامعه اسلامى و مسلمانان وارد آمد و تا اين زمان مسلمانان تاوان آن همه جنايت را در سراسر دنيا پس داده اند, زير سر عده اى ياور دروغين حضرت رسول(ص) بود كه در مكّه مسلمان شدند و همراه حضرتش به مدينه هجرت كردند .

چگونه است كه پس از رحلت پيامبر(ص) تا زمان حكومت پنج ساله حضرت على(ع) ديگر خبرى از نفاق و منافقان نبود و به تعبير لطيف علامه طباطبائى(ره) منافقان يك دفعه, مسلمان واقعى شدند و دست از نفاق برداشتند؟! اگر واقعاً چنين بود, اين بايد از معجزه هاى آن دوران پرآشوب به شمار آمده و به حكومت رسيدگان پس از حضرت رسول(ص) و قبل از مولاى متقيان(ع) نزد خداوند بيشتر از خود نبى اكرم(ص) ارزش و منزلت داشته باشند كه اين گونه امور براى آنان اصلاح شود!!
ييا اين كه منافقان با سردمداران حكومت و خلفاى وقت سازش كرده و چون حاكمان را از خود ديده, ساكت ماندند و هريك به آرزوهاى حكومتى و مالى خويش رسيدند .

اما مى بينيم با آغاز حكومت حضرت على(ع) دوباره آن مكايد و توطئه ها و كشمكش ها از سر گرفته مى شود; زيرا على بن ابى طالب(ع) نمى خواست به منافقان باج داده و بخشى از حكومت را به آنان بسپارد. ابوسفيان پس از رحلت نبى گرامى اسلام(ص) وقتى كه نمى تواند جايگاهى را به چنگ آورد و از سوى ديگر, ابوبكر, خليفه و رئيس حكومت گرديده و عمربن خطّاب با پشتيبانى هاى بى دريغ, زمينه تصاحب حكومت در آينده را براى خود آماده مى كند, ابن عباس را نزد حضرت على(ع) فرستاده و ايشان را در مبارزه براى دست يابى به حكومت, تشويق مى كند, اما حضرت بدون كوچك ترين انفعال و اثرپذيرى از ابوسفيان و اعتماد بر سخنان او مى فرمايد:

(أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَناحٍ, اَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَراحَ, هذا ماءٌ آجِنٌ وَلُقْمَةٌ يَغَصُّ بِها آكِلُها …(1);

كه هركه با ياورى برخاست رستگارى بيند وگرنه گردن نهد و آسوده نشيند كه (خلافت بدين سان همچون) آبى بدمزه و نادلپذير است, و لقمه اى گلوگير) .

حضرت با اين بيان به او مى فهماند كه تو نمى توانى يار و ياور من باشى, لذا امام(ع) تنها و غريب, ظاهراً تسليم منافقان گرديد و با آنان مدارا نمود(1) .

شهيد مطهرى(ره) درباره امكان وجود نفاق بين اصحاب مهاجر حضرت رسول(ص) و احتمال اين كه نطفه نفاق در همان ابتداى دعوت پيامبر(ص) بسته شد, مى فرمايد:

(طرز پيشرفت اين دعوت طورى بود كه اشخاص زيرك حس كردند كه اين جريان شكست ناپذير است, و با توجه به مجموعه شرائط و اوضاع حس كردند كه اين دسته رشد پيدا خواهد كرد, ما از كجا مى توانيم نفى كنيم چنين اشخاصى با چنين شامّه قوى و تيزى نبوده اند و از همان ابتدا خودشان را سهيم و شريك نكرده اند براى اين كه در آينده سهيم باشند؟(1)) .

بدين ترتيب, دليل قاطع و يقين آورى كه ايمان حقيقى و واقعى همه اصحاب و ياران حضرت رسول(ص) را اثبات كند, در دست نيست و اين كه همه افرادى كه به پيامبر ايمان آورده اند, با ايمانى راسخ و عقيده اى كامل بوده اند, سخن گزافى است كه اثبات آن بر عهده مدعى آن است. همواره افراد تيزهوشى هستند كه زيركانه از مسائل جزئى و جريانات كوچك, تحليل ها و آينده نگرى هاى درستى را ارائه مى دهند; البته همه اين پيش بينى هاى درست را نيز نمى توان از ذكاوت انديشه و جولان فكرى آنان دانست, بلكه ممكن است آن قدر در اين امور ورزيده و كاركشته شده باشند كه فوراً از تنظيم و ترتيب و ربط بين وقايع, آينده را تشخيص دهند; مثل همان عقل و انديشه اى كه كسانى چون معاويه از آن بهره مند بودند و على(ع) آن را نه عقل سالم كه شيطنت و خباثت نفس به حساب آورد .

ب) ترس

عامل سوم كه آن نيز نقش مهم و تعيين كننده اى در پيدايش نفاق مى تواند داشته باشد, ترس از جريان حاكم و قدرت و شوكت آن است. اين نوع از نفاق هم در امور مملكتى و حكومتى و هم در شؤون اخلاقى شخصى به وجود مى آيد. چنين شخصى به علت ناتوانى در مبارزه با نظام مقتدر حاكم, مجبور به تسليم ظاهرى مى گردد و چون جرأت ندارد آشكارا به ستيزه برخيزد, در نهان, مقدمات سرنگونى مردم و حكومتشان را فراهم مى آورد و اگر توانايى مبارزه را نيز داشته باشد, اما وقتى ببيند كه مبارزه بى پرده, ديرتر به نتيجه مى رسد و منجر به تلفات و خسارات سنگين براى او مى گردد, ناچار راه مبارزه مخفيانه را در پيش مى گيرد. اين نوع از نفاق در بعضى جوانب و با حربه هاى مقدسى كه به مخيله بسيارى نمى آيد, مخالفت خود را علنى نموده و بغض درونى خويش را آشكار مى سازد و با دادن رنگ و لعاب طهارت به كارهاى خويش, همگان را از پى بردن به واقعيت آن, دور مى كنند. امورى از قبيل نظريه هاى علمى و حتى نظريه هايى كه با پشتوانه اى از قرآن و روايت همراه است, امور سياسى و حربه هاى اقتصادى را مى توان حربه هايى براى اين نوع از نفاق دانست .

همچنين جاسوسانى كه در ميان ملت ها به نفع اجانب فعاليت مى كنند و يا همه كسانى كه به طريقى به اجتماع خيانت مى كنند, زيرمجموعه اى از اين عامل به شمار مى آيند, كه هميشه در ترس و دلهره زندگانى را سپرى مى كنند و هرجا آوازى بلند شود, آن را به زيان خويش مى پندارند. (يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ(1)). امّا آنچه مربوط به شؤونات شخصى منافق است عدم توانايى بر تعديل قوه غضبيه است .

پ) طمع به مال اندوزى

ييكى ديگر از عواملى كه به عنوان ريشه نفاق مى توان از آن نام برد, طمع به مال اندوزى و حرص در جمع آورى ثروت و سرمايه است .

منافق بدين وسيله از بازار مسلمانان به نفع خويش استفاده برده, كسب وكار خود را رونق مى بخشد, و تا زمانى كه از بازار آنان منفعتى ببرد, به مردم علاقه نشان داده, و به آنان محبت مى ورزد و حامى حكومت آنان خواهد بود و اگر سرمايه و ثروتى هم داشته باشد, آن را به جريان مى اندازد و در اختيار بازار مسلمانان قرارمى دهد تا از اين راه نيز سودى عايد خويش سازد .

فرق اين نوع از نفاق با نوع دوم ممكن است از اين جهت باشد كه در اين نوع, براندازى حكومت و سرنگونى نظام احتمالاً از برنامه هاى پنهانى منافق به شمار نمى رود. در صورت به دست آوردن فرصت, نقشه هاى خود را عملى ساخته و موانعى را كه نظام مخالف, سر راهش ايجاد كرده, با سرنگونى آن از بين برده و راه رسيدن به اهداف خود را هموارتر مى سازد. شايد افرادى كه دنبال اين عوامل مى روند, طرفداران حكومت هاى سرمايه دارى و سودجويى هاى اقتصادى از سرمايه هاى توده مردم باشند; زيرا سرمايه هاى شركتى و خصوصى و ثروت هايى كه از اين طريق به دست مى آورند, آنان را كافى نبوده, لذا خواهان حكومت سرمايدارى اند و آن را جواب گوى حس سرمايه خواهى و مال اندوزى خود مى دانند. افرادى كه همواره با كوشش براى در دست گرفتن نبض جوامع و رگ حياتى آن ها, همت خود را به كار گرفته اند تا از راه ثروت, عده اى را به بردگى گرفته و مطيع و فرمان بردار خود سازند تا هم حس رياست طلبى خود را ارضا كنند و هم آرزوهاى اقتصادى خويش را تحقق بخشند. اما در نوع دوم, چنين هدفى متصوّر نيست.
از اين رو, همه توان منافق در تقويت نظام موجود صرف مى شود تا از آن, در جهت دست يابى به اهداف پليد خود استفاده برد و شايد هيچ قدرت ديگرى را شايسته برآوردن اهداف خود نداند و براى همين تا پاى جان, آن را يارى و حمايت مى كند .

ت) نادانى

علت هاى اساسى در بروز اين نوع نفاق, دو چيز است: نادانى مردم و زيركى شيطانى منافق. حضرت رسول(ص) در روايتى مى فرمايند:

(من از هيچ كس به اندازه منافق دانا بر امت خويش ترسان و بيمناك نيستم(1)) .

البته چنين منافقى, خود جاهل است كه مصلح و راهنماى بى خردان گرديده و به تشويق ها و سيايش هاى كودكانه آنان, خود را دانشمند به حساب مى آورد; زيرا فردى كه در اعتقاد و معرفت به مرحله بالايى برسد, با تحمل مشكلات و رياضت هاى علمى و عملى مى تواند خود را از چنگال رذايل اخلاقى و اميال نفسانى نجات دهد و اگر بخواهد دانشمند واقعى و مستبصر و بينا شود, بايد دست از لجاجت و تكيه بر اندوخته هاى ناچيز خويش برداشته و از (فرحين بما عندهم)(1) نباشد. منافقى كه راه و چاه حيله و خدعه را بشناسد و بداند كه چگونه با عده اى كه از خود, استقلال فكرى ندارند, رفتار كند و آنان را به پيمودن مسير خويش دعوت نمايد, خطر او جدّى تر و شايد بدتر از ساير منافقان است; زيرا راهنمايى او را علم و انديشه به عهده گرفته است و او نيز بر اين اساس, هدايت گر ديگران گرديده است و هرجا علم در خدمت حيله قرارگيرد, خطرات بسيار جدّى و قابل توجهى به بار خواهد آورد .

عامل تمام دسته بندى ها و گروه گرايى هايى كه در ميان ملت هاى جهان, اعم از دينى و غيردينى, به وجود آمده, دانشمندان منحرفى بوده اند كه وحدت جوامع را بر هم زده و خواسته اند مردم آن گونه كه آنان مى انديشند, حركت كنند و حكومت تشكيل دهند. انديشه هاى فسادانگيز خود را اصلاح طلبى و نوآورى معرفى مى كنند و به تعبير قرآن وقتى به آنان گفته مى شود كه به راه حق بازگرديد, و افساد نكنيد و بندگان خدا را گمراه نسازيد, مى گويند: ما مصلح و خيرخواه مردم هستيم .

(وَاِذا قيلَ لَهُمْ لاتُفْسِدوُا فِى الأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ(1))
اثر اين عامل, سرگردانى مردم به وسيله ارمغان هاى منافقان و اضطراب و حيرانى خود منافقان است كه سراب ها را واقعيت معرفى مى كنند, اما دل نزد آن سراب ها و اين مدعيان دروغين واقعيت, آرام نمى گيرد. در روايتى حضرت على(ع) مى فرمايند:

(اَلْجَهْلُ مَعْدِنُ الشَّرِّ(1);

نادانى سرچشمه هر شر و فسادى است) .

و اين, خود دليل روشنى است بر اين كه بيشتر فتنه گرى ها و شرارت هاى منافقان, ناشى از نادانى و عدم شناخت آنان است .

ث) عقده روانى و كمبود شخصيتى (حقارت)

كسانى كه در جامعه خويش از منزلت و تشخّص اجتماعى برخوردار بوده اند, اما به دست سرنوشت, از مقام و منزلت خويش به زير كشيده شده و با ساير مردم عادى جامعه هم تراز و يا حتى خوار و ذليل گرديده اند عقده روحى و كينه توزى در جانشان شعله مى كشد, به گونه اى كه به ايستادگى در برابر جريان هاى مخالف وادار مى شوند و اگر نتوانند آشكارا و علنى به مبارزه برخيزند, به جبهه گيرى و مخالفت مخفيانه دست مى زنند .

تاريخ, بسيارى از كسانى را كه به اين نوع از نفاق دچار بوده اند, به خوبى معرفى كرده است. عبدالله ابى, رهبر منافقان مدينه را مى توان يكى از نمونه هاى اين گونه نفاق به حساب آورد او كه خود را براى پادشاهى و نشستن بر تخت سلطنت آماده كرده بود, با طلوع فجر اسلام و هجرت نبى گرامى اسلام(ص) به مدينه, در رسيدن به سلطنت, ناكام ماند و همين ناكامى, او را دچار عقده هاى روحى كرد و به سردسته گى توطئه گران و منافقان مدينه تبديل نمود و چون توان مبارزه آشكار را نداشت, مصلحت را در نفاق و سازش خيانتكارانه ديد .

در نظام جمهورى اسلامى ايران نيز وجود چنين منافقانى, خسارت هاى جبران ناپذيرى را بر پيكره نظام و امت اسلامى وارد كرد. عده اى كه خانواده هاى آنان ريشه پاك و اصالتى نداشتند, عده اى كه براى خود شخصيتى قائل نبودند و طعنه ها و تحقيرهاى اجتماعى, كاسه صبرشان را لبريز كرده بود, به دام نفاق افتادند و در برابر مردم و نظام اسلامى ايستادند; زيرا گمان مى كردند كه از اين راه, شخصيت ازدست رفته خويش را به دست مى آورند .

/ 109