ظاهر شدن چشمه زمزم - فروع دین از نگاه قرآن و سنت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
ظاهر شدن چشمه زمزم
هاجر آن را با سنگي بست وگفت:زمزم.يعني بايست.لاجرم آب ايستادواسم آن آب زمزم شد.بعد از مدتي ،ابراهيم (ع) تصميم گرفت به ديدارهاجر واسماعيل بود.با ساره درميان گذاشت.ساره بشرطي قبول نمود كهابراهيم (ع) از شتر پايين نيايد.ابراهيم (ع) قبول نمودوبطرف مكه حركتكرد.وقتي به آنجا رسيد،هاجر خيلي خوشحال شدوگفت چرا از شتر پاييننميآئي؟گفت بامن شرط شده كه پايين نيايم.بعد از چند ساعت ابراهيم(ع) روانه شام شد.مدتي گذشت دوباره ابراهيم(ع)بديدارزن وفرزندشآمد.اسماعيل سيزده ساله به شكار رفته بود.ابراهيم (ع) سر راه او نشست وهنگاميكه اسماعيل چون ماه شب چهارده پديدار شد ابراهيم (ع) در دلشاحساس محبت زيادي به او نمود.وقتي شب هشتم ذي حجه شد،درخواب به ابراهيم (ع) امر شد كه بايد اسماعيل را ذبح نمائي.تا سه شب اينامر به او شد.روز دهم به هاجر گفت كه لباس خوبي براي اسماعيل بياور .كهميخواهم اورا به مهماني دوست ببرم.سپس كارد وريسمان هم برداشتوباتفاق اسماعيل به طرف منا روانه شد.شيطان به شكل پيرمردي نزد هاجررفت وگفت ابراهيم (ع) پسرت را كجابرد؟گفت به مهماني دوست.گفت نهبلكه چون ساره فرزندي ندارد ابراهيم (ع) را وادار كرده تا فرزند شمارابكشد.هاجر فهميد كه اين شيطان است،چند تا سنگ بطرفش پرتابنمود.شيطان نزد اسماعيل رفت وگفت پدرت تورا كجا ميبرد؟گفت بهمهماني دوست.گفت اشتباه ميكني بلكه تورا براي قرباني كردنميبرد.اسماعيل فهميد كه او شيطان است اورا با چند سنگ دورنمود.شيطان سر راه ابراهيم (ع) گرفت وگفت اي ابراهيم!اين پسر توستنكند اورا از دست بدهي؟ابراهيم (ع) متوجه شد كه شيطان است چندتاسنگ بطرف او پرتاب نمود.كه اين سه محل بعنوان رمي جمرات محلسنگ انداختن حاجيان است.هيچ چيزي نتوانست مانع كار ابراهيم (ع)شود.قرباني كردن اسماعيل
او به پسرش گفت اي فرزندم!چون خدا دستور داده است من تورا در راه اوقرباني ميكنم.سپس در محل مِناپوستي را زير اسماعيل انداختوفرمودفرزندم وصيت خود را بكن.گفت پدرجان سه وصيت دارم.اولاينكه چشمان مرا ببندي مبادا مهر پدري مانع اجراي امر خدا بشود.دومآنكه دست وپاي مرا ببندي مبادامن در خون خود دست وپا بزنم ولباسشمارا آلوده نمايم.سوم اينكه امشب جسد مرا به خانه نبري كه كسي نيستمادرم را تسلي دهد.ابراهيم (ع) وصيتهاي فرزندش را انجام داد.چشمان اورا بست.دست وپايش را محكم بست.آن وقت كارد بر گلوي او كشيد.وليديد كارد نميبرد.هفت مرتبه كشيد ولي اثر نكرد.آنگاه ابراهيم (ع) عصبانيشد وكارد را بر سنگ زد.سنگ دوقطعه شد.ابراهيم (ع) گفت اي كارد!گلويپسرم از اين سنگ سخت تراست؟كارد به زبان درآمد كه :الخليل يامرنيوالجليل ينهاني.خليل الله بمن امر بريدن ميكند ولي خداوند جليل مرانهي مينمايد.ومي فرمايدنبُر.گفتة خدا مقدم است.آنگاه جبرئيل گوسفنديآورد وگفت اي ابراهيم!خدايت سلام ميرساند و قرباني تورا قبول نمودهاستومي فرمايد اين گوسفند را بجاي اسماعيل ذبح نما.ابراهيم (ع)گوسفند را ذبح كرد واين روز عيد قربان شد.هاجر دم در منتظر مراجعتشوهر وفرزندش بود.وقتي آنهارا ديد كه ميآيند خيلي خوشحال شد.وقتينزديك شدند اثر خراشي را بر گلوي اسماعيل ديد.پرسيد اينچيست؟اسماعيل گفت اي مادر نزديك بود كه به مصيبت من زنها اطرافتورا گرفته باشند.هاجر به گريه افتاد وبه روايتي غش كرد وبعد از اينبيمارشد وبه همان از دنيا رفت.»