حميمه نزد محمد بن على رفته او را به جانشينى خود برگزيد و شيعيان خود را به لاو معرفى كرده اسرار
دعوت و كتاب دولت را كه از پدرش به او رسيده بود به او سپرد.درباره صحت و سقم اين وصيت در منابع شيعه بحث و بررسى قابل اعتنايى صورت نگرفته است . تنها در
بحارالانوار، شرح الاخبار، المجدى فى الانساب والمقالات و الفرق (519) از اين وصيت ياد شده است .اشعرى (متوفاى 302 ه ) پس از نقل ادعاى افراد مختلف مى نويسد: ياران عبدالله بن معاويه و ياران محمد بن
على درباره وصيت ابوهاشم نزاع كردند و سرانجام به داورى ابورياح كه از بزرگان و دانشمندان ايشان بود
رضايت دادند. ابورياح گواهى داد كه ابوهاشم ، محمد بن على را جانشين خود كرده است ، در نتيجه
بيشترينه ياران عبدالله بن معاويه به امامت محمد بن على معتقد شدند. (520)تنها كسى كه تا حدى اين قضيه را روشن كرده ابن ابى الحديد است . وى مى نويسد: از ابوجعفر نقيب پرسيدمن
امويان و عباسيان از چه راهى به امور آينده آگاه شدند؟ پاسخ داد: منشا همه اينها محمد حنفيه و پس از
او پسرش ابوهاشم است . پرسيدم آيا محمد حنفيه علم ويژه اى از اميرالمومنين داشت كه امام حسن و امام
حسين عليه السلام نداشتند؟ پاسخ داد: نه ، آن دو كتمان كردند و محمد فاش كرد؛ پس گفت : از نياكان ما و
از ديگران ، روايت صحيح به ما رسيده است كه چون على عليه السلام به شهادت رسيد، محمد حنفيه نزد امام
حسن و امام حسين عليه السلام آمد و از ميراث علمى پدر چيزى خواست و آنان كتابى را، - كه بعدا كتاب دولت
ناميده شد. - بدو دادند. اين ميراث پس از محمد به پسرش ابوهاشم رسيد و او هنگام مرگ ، محمد بن على بن
عبدالله را جانشين خود كرده و كتابهايش را به او سپرد. سپس ابوجعفر مى گويد: هنگام وفات ابوهاشم ، سه
تن از بنى هاشم حضور داشتند. محمد بن على بن عبدالله ، معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و
عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب . چون ابوهاشم درگذشت ، عبدالله بن حارث چيزى نگفت ،
ولى محمد بن على و معاوية بن عبدالله هر دو ادعاى وصايت كردند. محمد بن على در ادعايش صادق بود، زيرا
ابوهاشم به او وصيت كرده بود و كتابهاى خويش را بدو داده بود و معاوية بن عبدالله دروغ مى گفت ، ولى
كتاب را خوانده بود و چون در كتاب از ايشان ياد شده بود سبب ادعاى وصايت كرد و پسر عبدالله بن معاويه
خود را جانشين پدر و پدرش را وصى ابوهاشم مى دانست و بر اين عقيده خروج كرد و كشته شد. (521)افزون بر آنچه در بالا ياد شد چيز ديگرى در منابع نيامده است . به هر روى با توجه به سخن ابوجعفر نقيب
كه واقعه را به روايت صحيح از نياكان خود بيان كرد و هم به لحاظ آن كه كسانى چون ابن اثير، ابن طقطقى ،
ابن ابى الحديد، و ابن خلدون اين واقعه را نقل كرده و رد نكرده اند و هم از آن رو كه منابع شيعه اين
روايت را انكار كرده اند و مى توان به اين نتيجه رسيد كه ادعاى محمد بن على مبنى بر جانشينى ابوهاشم
به صحت مقرون است . (522)
مرحله دوم : از مرگ ابوهاشم تا سال 129 هجرى
چنان كه در ابتدا اين فصل گفته شد ابوهاشم به هنگام مرگ اسرار دعوت خويش را به محمد بن على سپرد وشمارى از شيعيان خود از جمله چند تن خراسانى را كه همراهش بودند به او معرفى كرد و سازمان دعوت را كه
پايگاه اصلى آن در كوفه بود و در قبيله بنى مسليه بود و اعضاى آن كمتر از سى تن بودند به او واگذاشت .محمد به سفارش ابوهاشم سلمه بن بجير را كه قبلا رياست دعوتگران كوفه را داشت در مقام جانشين خود ابقا
كرد، ولى سلمة به زودى درگذشت (98 هجرى ) و ابورياح وابسته ازد (بنى اسد) را جانشين خود كرد. محمد به
سفارش ابوهاشم عمل كرده و پيش از سال صدم (98 تا 100 ه ) هجرى از هر گونه اقدامى جدى در امر دعوت خوددارى
كرد. (523) چون اين سال در آمد، شيعيان كوفه بكير بن ماهان وابسته بنى مسليه را كه از ياران و دعوتگران
برجسته ابوهاشم بود با نامه اى براى كسب تكليف در امر دعوت نزد محمد بن على فرستادند. بكير در كسوت
بازرگان روانه شام شد و پس از آن كه مدتى خود را در ناحيه شراة و روستاهاى حميمه به داد و ستد و فروش
عطريات مشغول كرد و در بين مردم به عنوان تاجر عطريات شناخته شد، به حميمه رفت و ابراهيم بن سلمه را
كه از قبل يكديگر را مى شناختند و از زمان ابوهاشم به خدمت محمد بن على درآمده بود، پيدا كرد و از
طريق او با محمد بن على ارتباط برقرار كرد. به هنگام مرگ ابوهاشم نام ياران او از جمله بكير و ابوسلمه