طلوع گلستان سعدى
در همان زمانى كه نثر فارسى به سوى تقليد و اغلاق و تصنّع پيش مى رفت و همان قرنى كه (وصافّ الحضره) تاريخ تجزية الامصار و… خود را مى نوشت, گلستان سعدى با نثرى موزون و مسجّع, امّا در نهايت لطافت و استادى و شيوايى تصنيف شد.گلستان نثرى است آميخته به نظم در نهايت استادى و لطافت به شيوه (مقامه نويسى) و سجع كه از دير باز معمول بوده است. پيش از سعدى, خواجه عبداللّه انصارى در مناجاتها و عبارات كوتاه و تفسير كشف الاسرار نثر زيباى مسجّع را عرضه كرده, و قاضى حميد الدين در مقامات حميدى به تقليد از مقامات حريرى, و بديع الزمان نثر مسجّع به كار برده است, ولى مقامات حميدى, تقليدى صرف و خشك است از مقامات حريرى و بديع الزمان و آثار تصنّع و تكلّف كاملاً در آن مشهود است, ولى گلستان سعدى, براستى گلستانى است پر رنگ و بوى كه در آن, همه جهات زيبايى و لطافت رعايت شده و سجع ها و صنايع لفظى و معنوى آن چنان طبيعى و روان است كه خواننده, نه تنها به دشوارى الفاظ در نمى افتد; بلكه لذّتى وصف ناپذير از خواندن آن مى برد. گلستان سعدى به زودى جاى خود را باز يافت و يكى از كتب درسى و عمومى زبان فارسى شد. چندين شاعر و نويسنده و اديب از سعدى در كار گلستان تقليد كردند, از جمله: نگارستان معينى جوينى, بهارستان جامى, پريشان قاآنى و ديگران. بسيارى نيز چون گلستان سعدى در مكتب تدريس مى شد, از كودكى با جملات و اشعار آن مأنوس شدند و آنها را به حافظهسپردند.مرحوم بهار در باره نثر بعد از سعدى ـ اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجرى ـ چنين مى نويسد:در اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم, چند نويسنده و مورخ پاكيزه نويس مانند خواجه رشيد الدين و حمد الله مستوفى, مؤلف تاريخ گزيده و… ظهور كردند كه اگر چه بنا به عادت آن عصر, نثر فارسى را از تصنّعات و تكلّفات به سادگى و سهولت سوق دادند, ليكن باز آن را از حليه ادب و لطف بيرون نبرده و به سنّت ادباى بزرگوار رفتار كردند. ليكن از همين تاريخ, ضعف ادبى و سستى و فتور و عدم توجه و اعتناء به اصلاح و علاج نثر پديدار مى گردد… .اگر چه در عهد تيمور, نثر مرسل و ساده ديگربار جانى گرفت, و در زمان صفويه و قاجاريه كتابهايى به سبك ساده و مرسل ديده مى شود:ليكن پايه نثر فنى هنوز بر پايه وصاف با اندك تمايلى به گلستان شيخ سعدى نهاده بود و معتمد الدوله نشاط, كه آخرين حافظ مكتب قديم است, به سبك مذكور, چيز مى نوشت. از زمان قائم مقام فراهانى كه (منشآت) خود را به شيوه سعدى مى نوشت (قرن 12 و 13 هجرى) و به راه سادگى و شيوايى و تجدّد نثر گام زد, كم كم نثر فارسى از تصنّع و تكلّف رها شد و بعدها به تقليد نثر ساده اروپائى مطالبى نوشته شد و نويسندگان ساده نويس مانند فرهاد ميرزا پيدا شدند كه سفرنامه خود به بيت الله و زنبيل و قمقام و جام جم خود را به نثرى ساده نوشت و ميرزا آقا خان كرمانى و ميرزا حسن خان صنيع الدوله كه بعد اعتماد السلطنه شد و كتابهايى مانند مرآت البلدان و مطلع الشمس و يادداشتهاى روزانه از اوست, ساده نويسى را تا حد زيادى معمول كردند.پيدايش مشروطيّت و برخورد عقايد و افكار و رواج روزنامه ها, و ترجمه كتابى از زبانهاى خارجى به فارسى و آشنايى با مغرب زمين و تمدّن آنها, موجب تحوّل و تغييرى در همه شؤون و از جمله در نثر فارسى شد. در قرن معاصر و بخصوص در سالهاى اخير, كثرت ترجمه هايى از زبانهاى بيگانه و سهل انگارى نويسندگان در برگرداندن لغات خارجى به فارسى, باز هم موجبات خرابى نثر نوعى ديگر فراهم شده است, و اكنون نيز ما بدان دچاريم. اما نثرهاى پاكيزه و نوشته هاى سنجيده در مقاله ها, داستانها, ترجمه ها, كتابهاى علمى و دينى كم نيست. به آوردن چند نمونه كوتاه بسنده مى كنيم:از كتاب چرند و پرند على اكبر دهخدا:ديروز سگ حسن دله, نفس زنان عرق ريزان وارد اداره شد, به محض ورود, بى سلام و عليك, فوراً گفت: فلان كس زود زود اين مطلب را يادداشت كن كه درجش خيلى لازم است. گفتم: رفيق حالا بنشين خستگى بگير. گفت: خيلى كار دارم, زود باش تا يادم نرفته بنويس كه مطلب خيلى مهمّ است. گفتم رفيق مطلب در صندوق اداره به قدرى است كه اگر روزنامه هفتگى ما به بلندى عريضه كرمانشاهيها يوميّه هم بشود, باز زياد مى آيد. گفت: اين مطلب ربطى به آنها ندارد. اين مطلب خيلى عمده است. ناچار گفتم: بگو. گفت: قلم بردار…).اينك نمونه اى از نثر سياسى و اجتماعى:به نظر من سرمايه دارى از بشردوستى زمين تا آسمان مسافت دارد. قدم اول بشردوستى اين است كه معتقد باشند همه افراد آدمى همسنگ و همقدرند و حق دارند به قدر استعداد و لياقت كارى كه انجام مى دهند از مزاياى زندگى بهره مند شوند. سرمايه دارى درست در جهت عكس اين فكر پيش مى رود. سرمايه دار معتقد است كه تمام انسانها ابزار كار او و آلت جمع آورى ثروت و تحصيل آسايش و رفاه او و خانواده اويند.سرمايه دارى بين المللى در آخرين مرحله, به شكل امپرياليسم و كلنياليسم و سپس نئوكلنياليسم در مى آيد. صدها ميليون انسان و دهها ميليون كيلومتر مربع زمين با منابع ثروت هنگفت متعلّقِ به اين انسانها, قرنهاست در آفريقا و آسيا و اقيانوسيه مستملكه سرمايه داران اروپائى است. سرمايه داران متمدّن و مسيحى به نام تربيت و مذهب و بعد تجارت, به خانه و كاشانه اين ميليونها مردم ساده دل و بى گناه رخنه و آخر سر بر آنها هجوم كرده زير فرمانشان كشيده اند. به اين نمونه از نثر زيبا و روان كه در عين حال تحقيقى است توجه فرماييد:وقتى كه پيغمبر ^ به همراهى پدر زن و يار غار خويش ابوبكر و در دنبال ياران و پيروان چندين ساله از بيم آزار قريش, زادگاه خويش شهر مكّه را ترك مى كرد, و متوارى وار به سوى يثرب كه او را با گشاده رويى و مهمان نوازى پناه داده بود; مى رفت, در بين كسانى كه از شكست و فرار وى شاد و خوشحال بودند, هيچ كس گمان نمى برد كه هشت سالى ديگر, شهر مكه و بتخانه عظيم آن در برابر پيغمبر, همچون شكست خورده يى به زانو در خواهد آمد و حتى بيست سال از اين ماجرا نخواهد گذشت كه دعوت محمد ^ از كرانه هاى بيابان عربستان هم خواهد گذشت و مداين و بيت المقدس و دمشق و اسكندريه را نيز خاضع خواهد كرد. امّا اين چيزى كه در خاطر هيچ كس نمى گنجيد اتّفاق افتاد و معجزه يى خدايى تلقّى شد…. اين هم نمونه اى است از نثر داستانى, جاذب و گويا و تصويرگر صحنه:شمع ها هنوز سوسو مى كردند و بابا صالح مثل كودكان خود از آنها مواظبت مى كرد كه يك زن و مرد جوان از راه رسيدند. گويا زن و شوهر بودند. زَنَك, روسَرى سياه و بدن نمايى به سر كرده بود و در حالى كه از كيف دستى باد كرده خود چهار تا شمع گچى سياه بيرون مى آورد, رو به بابا صالح گفت:ـ عمو مى گند اين بچه مچه ها شمع هاى نذرى رو نميذارن تا ته بسوزه و خاموش ميكنن…ها؟ راسته؟بابا صالح در حالى كه آنها را با فتيله ديگر شمعها روشن مى كرد گفت: چه ميدونم خانم, از مردم هرچيزى كه بگيد برمياد. و شوهر او كه توى پاكت بزرگ زير بغلش يك مشت شكر پنير درآورده بود و به بابا صالح مى داد گفت:ـ بابا به تو چه؟ چرا گناه مردم رو مى شورى؟ ما كه به فيضمون مى رسيم آنها خودشان دانند و سيد الشّهدا.بابا صالح كه يك شكر پنير را گوشه لب انداخته بود و مى مكيد اضافه كرد:ـ آره خانم, اون بيچاره ها هم اگر محتاج نباشن كه شمع شما را نمى برن, مگه شمع هم تحفه است؟ و زير لب افزود:راستش را بخواهيد, از اين كه اين همه شمع اين جا گر گر بسوزه,چه فايده؟ شما را به خدا اسراف نيست؟ ولى آن زن و شوهر رفته بودند و اين جملات آخرى او را نشنيدند. و اين نيز نمونه اى است از نثر روزنامه اى و گزارشى است از وضع (دادگاه هاى مدنى خاص):در راهروهاى باريك و بلند و كم نور و اتاقهاى كوچك و بزرگ شعب مختلف دادگاه مدنى خاص, ديدن هر كودك, ترا به مكث و تأمّل وا مى دارد و اگر بتوانى بر احساسات و رقّت قلب خود مسلّط شوى تجسّم فرداى اين كودك كه به احتمال زياد, دير يا زود قربانى خواستن و نخواستن يك زوج مى شود, لحظه اى رهايت نمى كند.اين جا, دادگاه مدنى خاص است. در اين جا زوجهايى كه روزگارى با اشتياق و خواستى, گاه مهار ناشدنى, عقد مودّت و يارى بسته بودند, افسرده و ملول و دلمرده و در مواردى با يك يا چند بچه قد و نيم قد مى آيند كه گسستن رشته هاى با هم بودن را صحّه بگذارند .و نثر اخبار و حوادث و وقايع تقريباً همان است كه هر روز و هر شب از صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران مى شنويد. در روزنامه ها نيز آن جا كه پاى بيان احساس است نويسنده نثرى زيبا و پرهيجان دارد چنانكه در قطعه زير:هنوز هم صداى خوب تو به گوش مى رسد. اى عصاره والايها, صداى خوب تو كه هدايت امّت را عهده دار است. و تو را مى نگريم, با قامتى به راستاى عشق, به بلنداى آسمان حقيقت, و به صلابت صخره ها, اى بزرگ, اى عزيز, اى منادى ايمان اى امام.ما در پس تاريخ تو را مى بينيم كه گام در گام به راه جدّت, رسول خدا ^ مى روى, با كوله بارى از همّت بر پشت, عصايى از توكل در مشت, با جبينى منوّر از نور خدا, با دانشى سرشار در سينه, كه در مسير اعتلاى كلمه توحيد و بر منهج راستى و ايمان و خلوص راه مى پيمايى. هادى امتى و هدايت شده از سوى خداوندگار, رداى بلند امامت و عصمت بردوش تو مى زيبد و نخل پر بار امامت, از تو ثمر مى گيرد.اماما, اى باقر العلوم, تو در آن تاريكزار, چتر علم و ايمان را گستردى و ميوه هاى دانش را از درختهايى در كوير دلها روياندى. و چه نيكو رسالت ابلاغ آيين خدا را به انجام رساندى, اى خلاصه خلوص, اى پنجمين خورشيد فروزنده, اى پيشواى بزرگ, تو با حركت شگفت انگيز خود فرهنگ خالص اسلام را احيا كردى و در علوم مختلف اسلامى شاگردانى تربيت نمودى كه هر كدامشان بنيانگذار و مروّج علوم زيادى گرديدند. پس بى جهت نيست اگر تو را شكافنده علوم خوانده ايم. اى امام همام… .