داستان كوتاه چيست؟
داستان كوتاه, اثر كوتاهى است كه در آن, نويسنده به مدد يك طرح منظّم, يك شخصيّت (پرسناژ) را در يك حادثه اصلى نشان مى دهد و اين اثر من حيث المجموع تأثير واحدى را القاء مى كند .وقتى مى گوييم يك شخصيّت, منظور اين نيست كه لزوماً هر داستان كوتاه, فقط يك شخصيّت دارد, بلكه منظور اين است كه يك شخصيّت اصلى و چند شخصيّت فرعى دارد. ازخصوصيات ديگر داستان كوتاه اين است كه حتى الامكان مختصر باشد. تعداد كلمات داستان كوتاه را در حدود پنج هزار كلمه دانسته اند, كه البته گاه كمى كم تر و گاه كمى بيش تر ممكن است باشد. البته شهرت نويسنده و گيرايى داستان, حدود كلمات را جبران مى كند.خصوصيّت ديگر داستان كوتاه, ابتكار و تازگى آن است. دورنمايه داستان نبايد چنان ساده و مبتذل باشد كه خواننده پيشاپيش آن را حدس بزند, بلكه بايد چنان باشد كه تا خواننده, آخرين بخشهاى داستان را نخوانده است, نتواند گره گشايى و نتيجه داستان را به حدس دريابد.سادگى و شيوه روشن, از ويژگيهاى ديگر داستان است. كلمات و جملات بايد چنان گيرا و ساده باشد كه خواننده را بدون هيچ ابهامى از آغاز تا پايان داستان برساند و رغبت او را نسبت به داستان خود حفظ كند.ما براى نمونه, خلاصه دو داستان كوتاه جالب توجّه, كه يكى متعلّق به نويسنده ايرانى, صادق هدايت, است و ديگرى را يك نويسنده خارجى به نام گى دوموپاسان نوشته, در زير مى آوريم:در شيراز دو لوطى زندگى مى كردند به نام داش آ كل و كاكا رستم و اين دو, سايه يكديگر را با تير مى زدند. روزى به قهوه خانه محل خبر مى رسد كه حاجى صمد مرحوم شده و داش آ كل را وكيل و وصى خود تعيين كرده. داش آ كل ابتد ناراحت مى شود كه به قول خودش حاجى او را توى دغمسه انداخته است. اما چاره اى نيست, بايد تحمّل كند. به منزل حاجى صمد رفت و آمد مى كند تا حساب و كتاب حاجى را تا دينار آخر منظّم كند. حاجى, زنى دارد و دختر زيبايى. دختر زيبا دل داش آ كل را هدف تير عشق قرار داده است. داش آ كل مرد سى و پنج ساله بد سيمايى بود در عالم لوطى گرى و عيّارى به خود اجازه نمى داد كه به زن يا دختر حاجى صمد نظرى خوب يا بد براى ازدواج داشته باشد. امّا عشق دختر (مرجان) را در دل خود پنهان مى داشت. هفت سال آزگار چيزى نگفت. كاكا رستم كه براى داش آ كل خط و نشان كشيده بود, عاقبت روزى كه دل داش آ كل سخت گرفته بود و به طرف خانه اش مى رفت به كاكا رستم برخورد. پس از مشاجره لفظى با يكديگر گلاويز شدند. سرانجام كاكا رستم با قمه تيزِ داش آ كل كه بر زمين افتاده بود پهلويش را شكافت. مردم داش آكل را در حالى كه از پهلويش خون مى چكيد به خانه اش بردند. فردا صبح خبر زخمى شدن داش آ كل به خانه حاجى صمد رسيد. ولى خان, پسر حاجى براى احوالپرسى داش آ كل به بالينش آمد. گريه كرد. بسيار متأثر شد. داش آ كل وفادار و عيّار پيشه به حالت اغما در بستر افتاده بود. آخر سر, چشمهايش را گشود و به پسر حاجى گفت: از اين طوطى كه تنها دارايى و دلخوشى من بود مواظبت كن. چند لحظه بعد مرد. ولى خان, طوطى را به خانه اش برد. همه اهل شيراز براى داش آ كل گريه كردند.عصر همان روز, مرجان, قفس طوطى را جلويش گذاشته بود و به او خيره شده بود. ناگاه طوطى با لحن داشى گفت: (مرجان… مرجان تو مرا كشتي… به كه بگويم؟ مرجان عشق تو مرا كشت).اشك از چشم مرجان فروريخت .در اين داستان كه درونمايه آن عفت و پاكدامنى, وفادارى, جوانمردى و امانتدارى است, تا طوطى زبان نمى گشايد, مرجان نمى فهمد كه داش آ كل با همه قدرت و اختيارى كه داشته هفت سال عشق او را در دل پنهان كرده است. داش آ كل در اين داستان دو راه در پيش داشت يكى ازدواج با دختر حاجى صمد و تصرّف مال و منالش كه وجهه جوانمردى او را از بين مى برد, ديگرى كشته شدن به دست يكى از تفاله هاى لوطى گرى (كاكا رستم) كه پاى بندى به اصول جوانمردى و عيارى نداشت. داش آكل راه دوم را انتخاب كرد كه سنّت جوانمردى زنده بماند, سربلند.اينك: خلاصه داستان (گردن بند):دختر جوانى است كه سرنوشت, او را با كارمندى كم حقوق و دون پايه, شريك زندگى ساخته است. خداوند نعمت بزرگ زيبايى را به او عطا كرده ولى از مال دنيا بهره چندانى ندارد. شوهرش آدمى است زحمتكش, ولى حقوقش براى مخارج زن و فرزند و زندگى روزمرّه كافى نيست.روزى كارت دعوتى براى يك جشن مهم به دست زن جوان مى رسد. بسيار خوشحال مى شود و وقتى شوهرش به خانه بر مى گردد, پاكت او را هم به دستش مى دهد. امّا شوهرش چندان احساس خوشحالى نكرد. غمى جانكاه در درون افسرده اش موج زد. زنش گفت: بايد براى من پيراهنى بخرى كه مناسب مجلس باشد. اين اول مصيبت بود. از كجا؟ تمام ذخيره اش براى روز مبادا, 400 فرانك بود. ناچار تمام آن را براى پيراهن خانم داد. پيراهن تهيه شد ولى كافى نبود. جواهرات هم لازم بود ـ از كجا؟ جواهرى نداشت. روز ديگر پهلوى دوستش رفت و با او مشكل را در ميان گذاشت. دوستش درج هاى جواهرش را پيش زن جوان گشود. سرانجام يك گردن بند الماس توجّهش را جلب كرد. دوستش گردن بند را براى چند روزى به وى سپرد. شب موعود فرا رسيد. زن جوان با شوهر و بچه ها راه افتاد. شب خوشى با دوستان و مهمانان گذراند. خوشحال و مسرور با درشكه اى به خانه برگشت. پاسى از شب گذشته بود. وقتى لباسها را مى كندند زن جيغى كشيد. شوهر بيچاره پرسيد: چه خبره؟ گفت: گردن بند الماس! گردن بند الماس! گردن بندالماس دوستم را گم كرده ام.شوهرش رنگ به صورت نداشت. همه جا را گشتند. دوباره برگشتند و درمسير, همه جا را با دقّت تجسّس كردند.پيدا نشد كه نشد.هر دو مغموم و خشمگين با هم نشستند كه فكرى كنند. بى خوابى و خستگى آنها را در تنگنا گذاشته بود. عاقبت نامه اى به دوستش نوشت كه سگك گردن بند را شكسته ام. چند روز به من مهلت بده تا آن را تعمير كنم. نامه را از خجالت با پست فرستاد.زن جوان دائماً غمگين و گرفته بود. با شوهرش به بازارهاى جواهر فروشى مى رفت عاقبت چيزى شبيه آن پيدا كرد. قيمت آن 35 هزار فرانك بود. خدايا از كجا چنين پولى بياوريم؟ از جواهرفروش خواهش كرد چند روزى گردن بند را نگهدارد. زن جوان 18 هزار فرانك ارثيه پدرش را فروخت و از چند دوست ديگرش مقدارى پول قرض كرد. شوهر نيز اضافه كار مى كرد و مختصرى ذخيره مى نمود. از چند بانك پول قرض كرد و خانه و فرشهايش را گرو گذاشت. با مشقت فراوان 35 هزار فرانك فراهم شد. گردن بند الماس را خريد و به خانه دوستش برد و تشكر كرد. پس به غمكده خودش برگشت. مدّتها با سختى و فشار و قرضهاى سنگين و صرفه جويى در غذا و لباس گذراند. چند سال گذشت. روزى دوستش را در خيابان ديد كه با بچه اش شاداب و خوشحال مى گذاشت. جلو رفت و سلام كرد.دوستش او را نشناخت. موهايش سفيد شده بود. صورتش تكيده و لاغر بود. دوستش حق داشت او را نشناسد. دوست ثروتمندش گفت: شما را به جا نمى آورم. جواب داد. بلى حق دارى, من پير و شكسته شده ام.ـ چرا؟زن جوان ديروز و زن شكسته حال امروز سرگذشت گردن بند و سختى هايى كه به خاطر خريد آن تحمّل كرده بود بازگفت:دوست ثروتمندش گفت:چرا به خاطر گردن بند دچار قرض و زحمت شدى؟بايد گردن بند الماسى برايت مى خريدم.ـ اى واى طفلكى, گردن بند من الماس نبود, بدلى بود. همان طور كه ملاحظه كرديد, هر داستان بعد از مقدمات و حوادثى كه اتفاق مى افتد, اوج و حضيضى دارد كه خواننده را دچار بحران مى كند. كم كم نويسنده با مهارت خاصى, گرههاى داستان را مى گشايد و مجدّداً او را به حضيض و نتيجه داستان مى رساند.هنر در پرورش داستان و شناختن افراد و شخصيّتهاى داستان است و نيز در سخنانى است كه از زبان آنها نقل مى كند و جوّ داستان را به طور طبيعى مجسّم مى سازد. از نويسندگان ايرانى باز هم داستانهايى نقل خواهيم كرد تا كم كم با (تكنيك) داستان آشنايى حاصل شود.