شیخ بهایی در آیینه عشق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شیخ بهایی در آیینه عشق - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در بحرين اقامت مى گزينند. اينان در جامع شهر با گروهى از روحانيان آشنا مى شوند. آوازه عالمگير شيخ بهائى به بحرين نيز رسيده و همه علما او را مى شناسند. روحانيان و توده مردم از اين كه شيخ بهائى و پدرش شيخ عزالدين عاملى را در ميان خود دارند افتخار مى كنند. برخورد صميمى و مهربان مردم باعث اقامت بيشتر شيخ بهائى و پدرش مى گردد. اينان قصد اقامت چند روزه در بحرين مى كنند.

شيخ عزالدين چند روزى است بيمار به نظر مى رسد. تب مرموزى در طول بازگشت او را آزار مى دهد. شيخ عزالدين گرچه بيمار است امّا روح بى قرارى دارد. پرواز و رفتن به سوى خانه خدا را احساس مى كند. او ماندن را بهانه يافتن قرارى قرار داده. در روزهاى نخستين اقامت در بحرين علماى زيادى به ديدار اينان آمده اند امّا پدر هر روز بيمارتر مى شود.

كم كم بيمارى شيخ عزالدين شديد مى گردد و او را در بستر بيمارى مى اندازد. طبيبان شهر به معالجه مى پردازند. آثار بهبود مشاهده نمى شود. روز به روز بر شدت بيمارى افزوده مى شود. فروغ اميد و اميدوارى از چهره دوستان زدوده مى شود. دو روحانى بزرگ اغلب خلوت مى كنند. پدر با بى زبانى و فرزند با بيان رسا نجوا مى كنند. حرفهاى اينان تمام شدنى نيست. سوداى پرواز بر سر دارند. كجاست اين مقصد؟ كجاست اين منزل؟ كجاست آرامگاهى كه آرامم سازد؟ تن خسته شيخ عزالدين در تدارك پرواز است. اين ميل رفتن و رهايى چه بيتابش مى كند.

شيخ بهائى آرام در كنار بستر پدر حضور دارد. كلام مانده در گلوى پدر براى او آشناست. درد پدر را به خوبى مى شناسد. غم هجران براى او نيز ملموس است. شيخ بهائى بيشتر مى آيد در كنار پدر به چهره او خيره مى شود. نگاه حسرتبار خود را به چشمان پدر مى ريزد. سر گفت و شنود ندارد توان سكوت را نيز در خود نمى بيند. پدر و پسر خاموشند. تنها نگاهشان حرفها مى زند. پدر گويى آخرين ترانه هستى را زير لب زمزمه مى كند:

رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن ترك من خراب شبگرد مبتلا كن ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهى بيا ببخشا خواهى برو جفا كن از من گريز تا تو هم در بلا نيفتى بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد پس من چگونه گويم كين درد را دوا كن در خواب دوش پيرى در كوى عشق ديدم با دست اشارتم كرد كه عزم سوى ما كن گر اژدهاست بر ره عشقست چون زمرد از برق اين زمرد هين دفع اژدها كن

/ 189