هلا كه از طپش سينه زمان پيدا است
به دشت كرب و بلا حرف ، حرف خنجر بود
سوار عشق ، تكاور به دشت خون مى راند
نماز آخر خود را به پشت زين ، مى خواند
كه نبض فاجعه ، هنگام ظهر عاشورا است
تمام دشت ، پر از لاله هاى پر پر بود
نماز آخر خود را به پشت زين ، مى خواند
نماز آخر خود را به پشت زين ، مى خواند
حضور آب ، عطش از درون او سر كرد
چو پاى بر سر درياى بيكرانه گذاشت
هلالِ خشكِ لبش ، داغىِ عطش برداشت
نگاه ژرف به درياى سينه گستر، كرد
هلالِ خشكِ لبش ، داغىِ عطش برداشت
هلالِ خشكِ لبش ، داغىِ عطش برداشت
به رهروان كه غريبانه راه مى جستند
ستاره ها بر سرْ انگشت ، اشاره مى كردند
روا است (قيصر) از اين سوك ، واىْ واى كنيم
ز داغ تشنه لبان گريه ، هاىْ هاى كنيم (331)
نشان كشته خود را، ز ماه مى جستند
نظاره بر بدنى پارهْ پاره مى كردند
ز داغ تشنه لبان گريه ، هاىْ هاى كنيم (331)
ز داغ تشنه لبان گريه ، هاىْ هاى كنيم (331)
فـعـلن)اسـت . در ايـن وزن ، آثـار پـرشـورى آفـريـده شـد كـه بـه نـقـل نمونه اى از آن بسنده مى كند.سراينده اين مثنوى ناب عاشورايى ، شاعر نام آشناى معاصر، پرويز بيگى حبيب آبادى است :
غروب بود و افق حرف هاى گلگون داشت
غروب بود و غريبانه خيمه ها مى سوخت
نسيم ، گيسوى خون را دمى تكان مى داد
دلِ شكسته زينب ، شكسته تر مى گشت
چو چشم طفل به سوداى آب ، تر مى گشت
ز تير فاجعه ، زينب دلى پر از خون داشت
كرانه ، چشم بِدان حزن بيكران مى دوخت
به اين بهانه ، گلِ زخم را نشان مى داد
چو چشم طفل به سوداى آب ، تر مى گشت
چو چشم طفل به سوداى آب ، تر مى گشت
ستاده اسب و شُكوه سوار را، كم داشت
در آن غروب كه آيات عشق شد تفسير
حماسه بود كه از بطن خاك و خون مى رُست
به روى دست و سر و پاى ، باره مى راندند
هزار بار به نعش ستاره ، مى راندند
افق به سوك شقايق ، لباس ماتم داشت
در آن ديار كه رؤ ياى اشك ، شد تعبير:
سرشك بود كه زخم ستاره را، مى شست
هزار بار به نعش ستاره ، مى راندند
هزار بار به نعش ستاره ، مى راندند