شنيدم ز گفتار كار آگهان
كه پيغمبر پاكِ والا نَسب
چنين گفت روزى به اصحاب خود
كه چون روز محشر، درآيد همى
منادى بر آيد به هفت آسمان
زن و مرد، چشمان به هم برنهيد
كه : خاتون محشر، گذر مى كند
يكى گفت كاى پاكِ بى كين و خشم !
جوابش چنين داد، داراى دين
كه : فردا كه چون بگذرد فاطمه
ندارد كسى طاقت ديدنش
به يك دوش او بر، يكى پيرهن
ز خون حسينش ، به دوش دگر
بدين سان رود خسته ، تا پاى عرش
بگويد كه : خون دو والا گهر
ستم ، كس نديده ست از ين بيشتر
كند ياد، سوگند يزدان چنان
چه بد طالع ، آن ظالم زشتخوى
اَلا اى خردمند پاكيزه راءى !
وز آن ، تو ز يزدان جان آفرين
جز اين ، پند منيوش اگر مؤ منى
بدين راه رو، گرنه تر دامنى (94)
بزرگان گيتى ، كِهان و مهان
محمّد، سرِ سَروران عرب
به خاصان درگاه و احباب خود
خلايق ، سوى محشر آيد همى
كه : اى اهل محشر! كران تا كران
دل از رنج گيتى به هم درنهيد
ز آب مژه ، خاكْ تر مى كند
زنان از كه پوشند بارى دو چشم ؟!
ـ كه بر جان پاكش ، هزار آفرين ! ـ
ز غم ، جيب جان بر دَرَد فاطمه
ز بس گريه و سوز و ناليدنش !
به زهر آبِ آلوده ، بهر حسن
فرو هشته ، آغشته دستار سر
بنالد به درگاه داراى عرش
ازين ظالمان ، هم تو خواهى مگر
بدِه داد من ! چون تويى دادگر
به دوزخ كنم بندشان جاودان
كه خصمان شوندش ، شفيعان اوى !
به نفرين ايشان ، زبان برگشاى
بيابى جزايش ،بهشت برين
بدين راه رو، گرنه تر دامنى (94)
بدين راه رو، گرنه تر دامنى (94)