لاله ها زين باده ، جامه ارغوانى مى كنند
روز شد، آيا از آن شب قدردانى مى كنند(137)؟!
روز شد، آيا از آن شب قدردانى مى كنند(137)؟!
روز شد، آيا از آن شب قدردانى مى كنند(137)؟!
تا مرز بينهايت پرواز كرد، و حياتى را مى طلبد همانند (شبنم)پاك و سبكبار، كه از همصحبتى (گل)هم بگذرد:
بايد خطر كنيم و، از افلاك بگذريم
خون شقايق از دل هر برگ شد روان
با پاى خسته ، دست به ياران نمى رسد
ما راست قامتان ، ز جهان دل بريده ايم
(بحرى است بحر عشق ، كه هيچش كناره نيست(138
موجيم ما، كه سرخوش و بى باك بگذريم (139)
بر بال نور، از قفس خاك بگذريم
ما را سزد كه با دل صد چاك ، بگذريم
بگذار دست و پاى ، كه چالاك بگذريم
چون شبنميم كز برِ گل ، پاك بگذريم
موجيم ما، كه سرخوش و بى باك بگذريم (139)
موجيم ما، كه سرخوش و بى باك بگذريم (139)
گـرفتار (غربت)دير آشناى دامنگيرى مى بيند و مى خواهد او را به همراه خود ببرد، به كجا؟! بشنويد:
كسى باز آواز دادم بيا بازگرديم
تو اينجا غريبى برادر! بيا بار ديگر
به فانوس شبراهه هاى جليل تفاهم
به سرسبزى چشم هاى نجيب سحر نوش
بيا با كميل على دامنى اشك ريزيم
بيا در شط خاطر نخل ها، تن بشوييم
به زخمْ آشنايان بى ادّعا، بازگرديم (140)
ـ مرا، دل همين جاست ـ گفتم كجا بازگرديم ؟!
به ياران صافىْ دلِ آشنا، بازگرديم
سلامىّ و لبخنده اى بى ريا بازگرديم
به آبادىِ دست هاى دعا، بازگرديم
به ندبه به حال خوشِ بچّه ها بازگرديم
به زخمْ آشنايان بى ادّعا، بازگرديم (140)
به زخمْ آشنايان بى ادّعا، بازگرديم (140)
شعر، اگر كليد بغض مانده در گلو نباشد
شعر، اگر نگويد اينجا اشك و آه و خون چه كردند؟
شعر، اگر دمى نشيند زير اين رواق خونرنگ
كودكى است شعر و دلخوش ، ساعتى به اسب چوبى
تا سراى مى پرستان ، ردّ پاى زخم ما گير
در ميان آن مضامين ، آيه هاى آسمانى ست
هر كرا وضو نباشد، اذن جستجو نباشد(141)
پرنيان نقش و معنى هر چه هست ، گو نباشد
از شعور و شور مردى ذرّه اى در او نباشد
بيكران كهكشانش ديگر آرزو نباشد
گر تفنگ برندارد، جنگ رو به رو نباشد
هيچ سو سرى نيابى ره به آن سبو نباشد
هر كرا وضو نباشد، اذن جستجو نباشد(141)
هر كرا وضو نباشد، اذن جستجو نباشد(141)