:
... رفتند و ما با زخم ها، ما مانديم
آرى زبانت لال مى ماند
بر شانه هاى شهر مى بينم
تنها صدا، گفتند مى ماند
رفتند و ما... اينك چنين تنها
با زخم ها، شمشيرها مانديم (142)
نفرين به اين تقدير! مانديم
وقتى كه مى پرسم : چرا مانديم ؟!
مانند زخمى كهنه ، جا مانديم
دردا كه اينك بى صدا مانديم !
با زخم ها، شمشيرها مانديم (142)
با زخم ها، شمشيرها مانديم (142)
مـشـكلش حل نمى شود، ياران رفته را مورد خطاب قرار مى دهد و با آنها به صحبت مى نشيند:
بى حضور رفتگان ، براى من
اى شما كه رفته ايد، گر چه نيست
راه هاى بازِ آسمانى اند
عشق و هر چه آبروست ، از شماست
درد! اى غرور مهربان من !
تا ابد بمان ! بمان براى من !(143)
ناله كن دلا! بخوان براى من
هيچ از شما نشان براى من
كوچه هاى يادتان ، براى من
ناگزير ننگ نان ، براى من
تا ابد بمان ! بمان براى من !(143)
تا ابد بمان ! بمان براى من !(143)
(زائرانـى)حرف مى زند كه با اشاره (آيينه)تا (خانه خورشيد) پرواز كرده اند، و از يـاران هـمـراه مـى
خـواهـد تـا بـه هـمـراه او سرى به آينه ها بزنند تا (مهجورى)آينه ها باورشان شود:
راهى به كوچه هاى تماشا، هنوز هست
ما از نگاه ساده تو، گرم مى شويم
گويى كه از قبيله فرهاد و تيشه بود
وقتى كه عمق حادثه فرياد زد مرا
آن زائران خانه خورشيد، چون غبار
از بس كه غرق پيله تنهاييَم شدم
آن سوى انتظار دلم ، طرح مبهمى ست
برخيز تا به آينه اكنون سرى زنيم
رهنمودهاى رهبران فكرى انقلاب اسلامى
دل مى توان هنوز به دل هاى خسته بست
امّيد بر نگاه تو آيا دوباره هست ؟!
آن كس كه خواب سنگى و شيرين مان شكست
من ماندم آه ... ماندم ، پاى مرا كه بست ؟!
رفتند با اشاره آيينه ، مست مست
آرام ، سايه ام به كنار خودم نشست
انگار مرد منتظرى با گلى به دست
باور كنيم آينه مهجور مانده است (144)
رهنمودهاى رهبران فكرى انقلاب اسلامى