بر صورتش نهاده ، دستان كوچكش را
دريا چقدر آرام با دست هاى گرمش
ديدى چه طور كوفه با تازيانه هايش
لب هاى غنچه خشكيد، حرفى دگر ندارم
اى چشم ! پر كن از اشك ، دامان كوچكش را(271)!
آهسته مى تكاند چشمان كوچكش را
بر سينه مى فشارد طوفان كوچكش را!
آغوش باز مى كرد مهمان كوچكش را؟
اى چشم ! پر كن از اشك ، دامان كوچكش را(271)!
اى چشم ! پر كن از اشك ، دامان كوچكش را(271)!
امروز است :
روح بزرگش دميده ست جان در تن كوچك من
حس مى كنم مثل بابا قد مى كشم تا به بالا
در چشم من مى نشيند عكسى كه همشكل باباست
يك لحظه از من جدا نيست باباى خوبم ، ببينيد
مى خواستم از يتيمى ، از غربت خود بنالم
گفتم تن زخميَش را، عريانيَش را بپوشم
در اين خزان محبّت ، دارم دلى داغ پرور
از كربلا تا مدينه يك دفتر خاطرات ست
دنيا چه بى اعتبار است در پيش چشمى كه ديده ست
آنان كه بر سينه دارند داغ سفر كرده اى را
شاخ گلى مى گذارند بر مدفن كوچك من
سرگرم گفت و شنود است ، او با منِ كوچك من
روح بزرگش نهفته ست در اين تن كوچك من
خورشيد او مى تراود از روزن كوچك من !
دستان خود حلقه كرده ست بر گردن كوچك من
ديدم سر خود نهاده ست بر دامن كوچك من
ديدم بلندست و كوتاست پيراهن كوچك من !
هفتاد و دو لاله رسته ست از گلشن كوچك من
با ردّ پايى كه مانده ست از دشمن كوچك من
دارالاَمان جهان را در ماءمن كوچك من !
شاخ گلى مى گذارند بر مدفن كوچك من
شاخ گلى مى گذارند بر مدفن كوچك من